دختــران زهـرایے
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 #داستان #مسافر_کربلا #قسمت_سی_و_سوم بدنم شروع به لرزیدن کرد. بعد از همان مس
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#داستان
#مسافر_کربلا
#قسمت_سی_و_چهارم
حمیدرضا کریمی:
تقریبا اوایل محرم سال هفتاد و شش بود. ظهر بعد از خواندن نماز راهی خانه شدم.
به محض اینکه وارد شدم مادرم با عجله و با هیجان جلو آمد. مثل همیشه نبود.
رنگش خیلی پریده بود. خیلی ترسیدم. فکر کردم اتفاقی افتاده. با تعجب گفتم: مادر چی شده؟!
با صدائی لرزان گفت: باورت نمیشه. گفتم: چی رو؟!
نفس عمیقی کشید و گفت: علیرضا برگشته!!!
احساس میکردم بی خودی اینقدر ترسیده بودم. کمی تو صورتش نگاه کردم. خیره شدم تو چشماش.
گفتم: آخه مادرم، چرا نمیخوای قبول کنی پسرت شهید شده. همه رفیقاش هم دیدن که عراقیا زدنش. از اون موقع هم این همه سال گذشته، بس کن دیگه!
یک دفعه مادرم گفت: ساکت! الان بیدار میشه.
با تعجب گفتم: کی؟!
گفت: علیرضا! وقتی اومد تو خونه بعد از سلام و احوالپرسی دستم رو بوسید و گفت: خیلی خسته ام. میخوام بخوابم. بعد هم رفت پتوش رو از تو انباری برداشت. رفت تو اتاق و خوابید.
تو دلم میگفتم: پیرزن ساده دل، یا خواب دیده یا دوباره خیالاتی شده. اما پتوی علیرضا!! این پتو حالت عجیبی داشت. بوی عطر علیرضا را میداد.
اوایل شهادتش،مامان همیشه این پتو را بر میداشت. بغل میکرد و با پسرش حرف میزد و گریه میکرد.
ما هم برای اینکه اذیت نشه، پتو را داخل انباری زیر رختخواب ها مخفی کردیم. کسی هم خبر نداشت.
تو همین فکرها بودم. کسی نمیدانست پتو کجاست. خودمان مخفی اش کرده بودیم. پس مادر از کجا فهمیده؟! نکنه واقعا علیرضا برگشته!؟
یک دفعه و با عجله دویدم سمت اتاق، در را باز کردم. خیره خیره به وسط اتاق نگاه میکردم.
رنگم پریده بود. صورتم عرق کرده و پاهام سست شده بود.
همان جا نشستم. مادرم هم وارد اتاق شد. کمی به من نگاه کرد.
با تعجب گفت: کجا رفته، علیرضا کو؟!
وسط اتاق پتوی علیرضا پهن بود. گوشه پتو کنار رفته بود. انگار یکی اینجا خوابیده بوده. حالا پتو را کنار زده و رفته. بوی عطر خاصی اتاق رو پر کرده بود.
جلوتر آمدم. بالشی روی زمین بود. روی آن، یک دایره به اندازه یک سر فرو رفته بود. کاملا مشخص بود که یک نفر اینجا خوابیده بوده!!
مو بر بدنم راست شده بود. اصلا حال خوشی نداشتم. مادرم با تعجب میپرسید: کو، کجا رفت؟
از اتاق آمدم بیرون. بوی عطر به خاطر پتو نبود.
🎵❤کانال دختران زهرایی❤🎵
DokhtaraneZahrai666
..................💫💫💫...................
#محرم
#امام_حسین
•.اینحسین کیست که عالم همه دیوانه اوست🖤
🎵❤کانال دختران زهرایی❤🎵
DokhtaraneZahrai666
..................💫💫💫...................
5.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#محرم
#امام_حسین
#استوری
••بیرقوپرچمـسلامـ🏴🖇
••اشڪاےنمنمسلام🙌🏻🌱
🎵❤کانال دختران زهرایی❤🎵
DokhtaraneZahrai666
..................💫💫💫...................
#محرم
#امام_حسین
#کربلا
استادپناهیانمیگه:
همیشهبهخودتونبگید
حضرتعباسنگاممیکنه...
امامحسیننگاممیکنه...
بعدخدابهشونمیگه..
نگاهکنیدبندموچقددلشکستس...
چقددوستونداره...
چقددلخوشبهیهنیمنگاه...
یهنگاهبهشبُکنین...💔🥀
🎵❤کانال دختران زهرایی❤🎵
DokhtaraneZahrai666
..................💫💫💫...................
#محرم
#امام_حسین
#کربلا
گاهـــے دلـــ♥️ـــم
بهـانه هاے غیر منتظـره مـےگیرد..!
بهـانه ای شبیه به حـرم...🥀
#السَّلامُ_عَلَیک_یا_اَباعَبدِاللّه
🎵❤کانال دختران زهرایی❤🎵
DokhtaraneZahrai666
..................💫💫💫...................
دختــران زهـرایے
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 #داستان #مسافر_کربلا #قسمت_سی_و_چهارم حمیدرضا کریمی: تقریبا اوایل محرم سال ه
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#داستان
#مسافر_کربلا
#قسمت_سی_و_پنجم
تمام خانه بوی عطر عجیبی گرفته بود. با تعجب این طرف و ان طرف میرفتم. اصلا گیج شده بودم. نمیدانستم چه کار باید بکنم.
بعد از کمی قدم زدن و آرام کردن مادر، برای اینکه حال و هوا عوض شود به سراغ اخبار ساعت دو عصر رفتم.
خبر دوم بود یا سوم نمیدانم. گوینده اخبار اعلام کرد: امروز به طور رسمی اولین کاروان راهی کربلا شد! بعد هم توضیح داد که این کاروان شامل خانواده شهدا و... میباشد.
دوباره ذهن من به سال ها قبل برگشت. همان زمانی که عليرضا مشغول خداحافظی بود.
برای آخرین بار راهی جبهه میشد. دقیقا در جلوی همین در ایستاده بود. علیرضا گفت: راه کربلا که باز شد برمیگردم. حالا راه کربلا باز شده! علیرضا هم که امروز برگشته!!
تو همین فکرها بودم. گوینده اخبار اعلام کرد: جمعه این هفته پیکرهای مطهر شهدا پس از نماز جمعه تهران تشییع میشود.
با خودم گفتم حتما علیرضا با این سری از شهدا برگشته.
سریع گوشی تلفن را برداشتم. شماره شوهر خواهرم را گرفتم. او کارمند بنیاد شهید بود.
بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: اسامی شهدایی که قراره تشییع بشن رو دارین؟
بعد ادامه دادم: من مطمئنم علیرضا توی اون هاست! با تعجب گفت: از کجا اینقدر مطمئنی؟!
گفتم: بعدا توضیح میدم.
او هم گفت: نه، اسامی رو ندارم، ولی الان پیگیری میکنم و بهت زنگ میزنم.
یک ربع بعد خواهرم زنگ زد. به سختی حرف میزد. مرتب گریه میکرد. اما بلاخره گفت که علیرضا برگشته.
......................................................................................
[♥️ تشییع♥️]
محمد کریمی:
سه روز بعد پیکرهای شهدا را از تهران فرستادند. اما علیرضا با آن ها نبود. یکی از بچه های سپاه گفت:
به فامیل و آشناها چیزی نگید شاید تشابه اسمی بوده، آخه فامیلی کریمی خیلی زیاده!
دیدم حرف خوبیه،من هم چیزی نگفتم. تا اینکه صبح روز بعد که هشتم محرم بود. اتفاق عجیبی افتاد.
صبح زود بود. همه خواب بودند. دیدم کسی در میزند. رفتم در را باز کردم. کسی نبود!
نگاهم به زمین افتاد. با تعجب دیدم مادر شهید رادپی روی زمین نشسته!
با صدایی گرفته و بغض آلود پرسید: مادرتون هستن!
رفتم داخل،مادرم که از صدای در بیدار شده بود با تعجب پرسید: کیه این وقت صبح؟
گفتم: مادر شهید رادپی اومده با شما کار داره.
گفت: وا! اون بنده خدا که فلج شده، نمیتونه راه بره؟
بعد هم سریع چادرش را سرش کرد.
با هم رفتیم دم در. بنده خدا، از سر کوچه تا جلوی خانه ما خودش را کشانده بود روی زمین.
مادر سلام کرد و گفت: حاج خانم بفرمایید تو
مادر شهید رادپی بی مقدمه شروع به صحبت کرد: خانم کریمی، علیرضاتون رو آوردن؟!
مادر گفت: معلوم نیست، احتمالا.
مادر شهید رادپی گریه اش گرفت و گفت: حتما آوردنش، دیشب خواب دیدم حضرت زهرا(س) جلوی مسجد ایستادند!
بعد گفتند: اینجا قراره شهید تشییع کنند. بعد هم دیدم مردم جنازه علیرضای شما رو آوردند تو مسجد!!
من هم ناخودآگاه گریه ام گرفت، همینطور مادرم. اون خانم چند تا شاخه گل سرخ به مادرم داد. بعد گفت: از باغچه خودمون برای شما چیدم. مطمئن باش همین امروز بچه ات میاد.
نمیدانم چه کسی اینطور برنامه ریزی و هماهنگ کرده بود. اصلا انگار هیچ کاری دست ما نبود.
علیرضا که از بچگی نذر آقا شده بود. توی گروهان اباالفضل(ع) هم بود. شب تاسوعا بازگشت. عجیب بود که همان شب پیکرش را آوردند مسجد.
دسته عزادار که از مسجد حرکت کرد، پیکر علیرضا همراهشان بود. همه فریاد میزدند:
ای اهل حرم میر و علمدار نیامد علمدار نیامد
سقای حسین سید و سالار نیامد علمدار نیامد
آن شب بچه های محل تا صبح کنار پیکرش بودند. صبح روز تاسوعا جمعیت زیادی از عاشقان ارباب آمدند، سینه میزدند و گریه میکردند. همه هیئتی ها هم آمده بودند تا این فدائی آقا
اباالفضل(ع) را تا گلزار شهدا تشییع کنند.
🎵❤کانال دختران زهرایی❤🎵
DokhtaraneZahrai666
..................💫💫💫...................
دختــران زهـرایے
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 #داستان #مسافر_کربلا #قسمت_سی_و_پنجم تمام خانه بوی عطر عجیبی گرفته بود. با
✨♥️دو قسمت تقدیم نگاهتون♥️✨
#محرم
#امام_حسین
شده رویاے حـرم ریشہ بہ جانت بزند_؟!🖤🚶🏿♀
🎵❤کانال دختران زهرایی❤🎵
DokhtaraneZahrai666
..................💫💫💫...................
#محرم
#امام_حسین
میگفت:
ایاممُحرمتوۍهیئتومسجدبه
ڪسۍڪهظاهرشباشمافرقداره
مجرمانهوتحقیرآمیزنگاهنڪنید
یهتسبیحبگیریندستتون
باخودتونتڪرارکنین⇓
امامحسینعلیهالسلامفقطبراے
مذهبۍهانیست💔(:
🎵❤کانال دختران زهرایی❤🎵
DokhtaraneZahrai666
..................💫💫💫...................
#پروفایل🌸🍃
#دخترانه🌸🍃
#پروفایل_محرمی 🌸🍃
#محرم🌸🍃
#امام_حسین🌸🍃
#کربلا🌸🍃
#مذهبی🌸🍃
🎵❤کانال دختران زهرایی❤🎵
DokhtaraneZahrai666
..................💫💫💫...................
#پروفایل🌸🍃
#پروفایل_محرمی 🌸🍃
#محرم🌸🍃
#امام_حسین🌸🍃
#کربلا🌸🍃
#مذهبی🌸🍃
🎵❤کانال دختران زهرایی❤🎵
DokhtaraneZahrai666
..................💫💫💫...................