#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت191
اینبار من بودم که سردر گم نگاهش کردم.
–فکر میکردم اخراجت کنه ولی نه اون به من چیزی گفت نه من گفتم که اخراجت کنه، گرچه حقته.
–اخراج چیه؟ تو کی رو میگی؟
–آقا رضا دیگه.
–نه بابا من که اون رو نمیگم.
–پس واسه چی رنگت شده مثل گچ دیوار؟
سرش را پایین انداخت.
–اون فیلم رو دیدم.
–کدوم؟
–همون که پریناز برات فرستاده بود.
به صندلیام تکیه دادم و دستهایم را روی سینه جمع کردم.
–تازه دیدی؟ فکر میکردم با مشورت تو تصمیم میگیره، بالاخره هر دوتون تو یه تیم هستید دیگه.
نگاهم کرد. اشک در چشمهایش حلقه بود.
–من بگم غلط کردم تو میبخشی؟ دلیلش رو که بهت گفتم. بابا منم آدمم اشتباه کردم الان دارم تاوان پس میدم. من نه با تو دشمنی دارم، نه بد کسی رو میخوام.
–خب واسه همین میخوام دلیل کارت رو بدونم دیگه.
گوشیاش را در دستش جابه جا کرد.
–همه چی رو برات توضیح میدم فقط به این شرط که درخواست پریناز رو انجام ندی. آرنجهایم را روی میز گذاشتم و دقیق نگاهش کردم.
–یعنی چی؟ خواست اون چه ربطی به تو داره؟
–دستهایش را جلوی صورتش گرفت و گریه کنان گفت:
–ربط داره، من میدونم اون میخواد چیکار کنه، الان شوهرم بهم زنگ زد گفت.
اخمهایم را در هم کشیدم.
–میشه درست حرف بزنی؟ من اصلا نمیفهمم چی میگه، نگفتی شوهرت با پریناز چیکار میکنه؟ نکنه اونم نوکرشه؟
دستهایش را پایین انداخت و سرش را به علامت مثبت تکان داد.
–توی همون موسسه خراب شده با هم آشنا شدن. پریناز گاهی به خونمون میومد. پریناز من رو تو این شرکت آورد. قبل از من یکی دیگه اینجا کار میکرد. اون به خاطر من با آقای چگنی صحبت کرد اون منشی قبلی رو رد کنه بره و من بجاش بیام. وقتی دید سر پول همش با شهرام دعوا دارم و شهرام اکثرا نمیاد خونه، گفت چرا خودت کار نمیکنی، که اینقدر هر روز سر این چیزا اعصابت رو خرد نکنی. چون اونم میدونست شهرام اهل کار نیست. بعدشم گفت بیام اینجا منشی بشم. اینه که یه جورایی مدیونش شدم.
–خب چرا شوهرت نمیاد خونه؟ پس کجا میره؟
–خونه مادرش.
–چرا؟
–چون مادرش نمیدونه که اون ازدواج کرده، یعنی شهرام بهش نگفته.
ابروهایم بالا رفت.
–چی؟ یعنی مادر شوهرت نمیدونه که نوه و عروس داره؟
–نه.
از جایم بلند شدم و میز را دور زدم. یک صندلی آوردم و روبرویش نشستم.
–شما یواشکی ازدواج کردید؟
سرش را تند تند تکان داد.
–خب نمیشه که، اسمت تو شناسنامه شوهرت...
حرفم را برید، ما عقد موقتیم.
هینی کشیدم و لبم را گاز گرفتم.
چه میگفتم، نمیشد سرزنشش کرد چون دیگر کار از کار گذشته بود.
–پس پدر و مادرت چطوری قبول کردن؟
–مادرم وقتی دختر بچه بودم فوت کرد و بعد پدرم رفت و زن گرفت. زن بابام میخواست از شرم خلاص بشه بابام رو راضی کرد، البته بابام نیازی به اصرار نداشت از اولم کاری به کارم نداشت.
–خب خودت چرا قبول کردی؟
–من که از خدام بود. عاشقش بودم. شهرام میگفت اگرم باهات ازدواج کنم من نمیتونم عقدت کنم چون مادرم میخواد خودش برام زن بگیره. میگفت مادرش یه معیارهایی برای عروسش تو ذهنشه که من اونا رو ندارم. میگفت نظر مادرش براش خیلی مهمه.
صورتم را مچاله کردم و با صدای بلند گفتم:
–یعنی شوهرت بهت خیلی راحت گفت تو زن رسمی من نخواهی بود بعد توام قبول کردی؟
دوباره آن سر بدون مغزش را تکان داد.
من دوباره پرسیدم:
–این معنیش اینه هر وقت مادرش بخواد میره براش زن بگیره که.
–دقیقا، از همون اولم این رو خودش گفت.
به چشمهای از حدقه درآمده من نگاه کرد و گفت:
–شهرام من رو دوست داره، گفت حتی اگر زن هم بگیرم تو رو ول نمیکنم. گفت خواستگاری هر کس برم اولش بهش میگم که یکی از معیارهام اینه که آزاد باشم و اونم آزاد میزارم. نباید کاری به کار هم داشته باشیم. اگر قبول کرد باهاش ازدواج میکنم. واقعا شهرام کلا پایبند نیست. اخلاقش اینجوریه. من این رو پذیرفتم.
پوزخندی زدم.
–پس آقا دنبال خوشگذرونیه؟ تو رو هم ساده گیرآورده.
همانطور که لاک ناخنهایش را با استرس میکَند گفت:
–من عاشقشم، اونم اینطوره فقط...
–حتما از روی دوست داشتنشه که تو و بچش رو قایم کرده، آره؟
بلند شدم و دست به کمرم زدم.
–تا حالا شده یکی یه کار اشتباه کنه و تو اونقدر حرص بخوری که بخوای سرت رو بکوبی به دیوار؟
هنوز مشغول کَندن ناخنهایش بود.
–خودم بارها به خاطر کاری که کردم این کار رو کردم. میدونم اشتباه کردم. ولی من مطمئنم اگر با هر کسی به جز شهرام ازدواج میکردم بدبخت میشدم. یعنی فکر شهرام نمیذاشت زندگی کنم.
–آهان، الان خیلی خوشبختی؟
لبهایش را گزید و گفت:
–کاش فقط خوشبخت نبودم. روی هر چی بدبختی بود رو سفید کردم. میدونی زندگی با یه بچه اونم با شوهری که فقط آخر هفتهها میاد یعنی چی؟ وقتی بچم شب و نصفه شب تب میکنه و گریه و ناله میکنه نمیدونم باید چیکار کنم.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت192
زندگی خیلی مشکلات داره که باید خودم حلش کنم. در حقیقت من تنها زندگی میکنم. آدمهای مثل من زندگیشون دو سر سوخته. هیچ وقت نمیتونن روی خوشبختی رو ببینن.
دوباره روی صندلی نشستم.
–چون آدمهایی مثل تو نمیخوان. مثلا اگر تو با یه آدم درست و حسابی ازدواج میکردی چی میشد؟ فوقشم یکی دوسال گریه و آه و ناله میکردی بالاخره تموم میشد. بعد دیگه درست مثل آدم زندگی میکردی و پدر بالای سر بچههات بود. حالا الان بچت کوچیکه نمیفهمه چند سال دیگه میخوای چیکار کنی؟ بچت مدرسه نمیخواد بره. به همه میخوای دروغ بگی؟ میخوای بگی بچم پدر نداره؟ به نظرم تو شوهر نکردی، زن گرفتی.
درمانده نگاهم کرد.
–یه غلطی کردم خودمم توش موندم. گاهی خیلی پشیمون میشم، ولی چیکار میتونم بکنم؟ من ازش یه بچه دارم. خانوادمم فکر میکنن دارم خوشبخت زندگی میکنم. چون هیچ وقت شکایتی نمیکنم. راستش زندگی با بابام برام خیلی زجر آور بود.
–با بابات یا زنش؟
–زن بابام کاری به کارم نداشت. هر جا میرفتم میومدم اصلا نمیپرسید کجا میرم. دیر میومدم اصلا نگرانم نمیشد.
با دوستهای خوبی رفت و آمد نداشتم ولی اون مثل مادرای دیگه نگرانم نمیشد، به قول دخترای امروزی گیر نمیداد. دوستام از این که مادراشون بهشون گیر میدادن ناراحت بودن من از این که زن بابام کاری به کارم نداشت حرص میخوردم.
–پس اگه کسی بهت گیر نمیداده مشکلت با پدرت چی بوده؟
–همین بیتفاوتیش، پدرم همش میگفت تو دختر عاقلی هستی و خودت خوب و بد رو تشخیص میدی. واسه راحتی خودش این حرف رو میزد. آخرم تو همین رفت و آمدهای دوستانه شهرام رو دیدم و...
آه جگر سوزی کشید و ادامه داد:
–الانم پدر و زن بابام کاری به زندگی من ندارن. یه بار که شکایت شهرام رو پیش پدرم کردم گفت:
–انتخاب خودت بوده دخترم، ما که نمیتونستیم زورت کنیم فراموشش کنی، هر کس خودش باید برای زندگیش تصمیم بگیره. حالا بازم خودت هر تصمیمی بخوای میتونی بگیری. اگه اذیت میشی طلاق بگیر خب.
–خب چی بگه؟ مگه حرف بدی زده؟
–آره، خیلی حرفش دردآوره، کاش مجبورم میکرد طلاق بگیرم و میگفت خودم مثل کوه پشتتم. کاش اصلا نمیذاشت عقد موقت بشم، کاش تو گوشم میزد و میگفت تو بچهایی خوب و بدت رو نمیفهمی و من باید برات تصمیم بگیرم.
پوفی کردم و بلند شدم و پنجره را باز کردم. هوا سرد بود ولی لازم بود کمی ببلعمش، چند نفس عمیق کشیدم. بیچاره پدر و مادرها دست ما بچهها موندن. هر کاری هم بکنن باز ما طلبکاریم. دوباره به طرف بلعمی برگشتم. روبرویش ایستادم.
–من و باش که فکر میکردم شوهرت معتاده، الان که فهمیدم ماجرا چیه بیشتر دارم حرص میخورم.
–کاش معتاد بود. کاش بیکار بود. کاش نقص عضو داشت. کاش دست بزن داشت. کاش همه چیز بود ولی اینطور نبود. کاش عاشقش نبودم.
چشمهایم را در حدقه چرخاندم.
–تا تو خودت نخوای چیزی عوض نمیشه.
–چیکار میتونم بکنم؟ حرف بزنم میره دیگه نمیاد. من اصلا نمیدونم با مادرش کجا زندگی میکنه، نمیدونم خونشون کجاست.
–وای بلعمی... واقعا راست میگی؟
–دروغم چیه.
–هرچی بیشتر حرف میزنی بیشتر به ...حرفم را نصفه گذاشتم و دوباره گفتم:
–دیگه نگو بلعمی، دیگه تعریف نکن. کمکم دارم فکر میکنم مشکل مغزی چیزی دارشتی و رو دست خانوادت مونده بودی و این شوهرت لطف در حقت کرده و گرفتت.
به روبرو خیره شد.
–اتفاقا یه بار تو دعواهامون خودش همین رو گفت.
–چی گفت؟
–گفت برو خدا رو شکر کن که من امدم گرفتمت وگرنه کی تو رو میگرفت.
حرصی گفتم:
–ولش کن، دیگه در موردش حرف نزن. تو امروز تا من رو سکته ندی ول نمیکنی. واقعا یه خسته نباشید جانانه بهت میگم با این شوهر کردنت. لابد واسه دوستاتم تعریف میکنی که بالاخره به عشقت رسیدی؟ شروع به تکان دادن پایش کرد.
–آره، کلی هم براشون پیاز داغش رو زیاد میکنم و میگم دارم کیف دنیا رو میکنم و شوهرم خیلی دوسم داره.
از حرص دندانهایم را روی هم فشار دادم و در دلم به پدرش حق دادم که نسبت به او بیتفاوت باشد. چقدر درست گفتهاند قدیمیها، "عقل که نباشد جان در عذاب است." من هم چارهایی ندیدم جز بیتفاوتی و گفتم:
– الان من چیکار میتونم برات انجام بدم؟
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت193
بالاخره لاک نصفهی روی ناخنش را کَند و با دل دل کردن گفت:
–شوهر من اصلا اهل زندگی نیست. نه این که به خاطر خودم بگم به نظر من اون هیچ کس رو نمیتونه خوشبخت کنه، اصلا اخلاقش مثل دختراس، نه این که پدر بالا سرش نبوده و تک بچه بوده واسه همین مادرش لوسش کرده و خوب تربیت نشده، اون بلد نیست حتی یه لامپ رو ببنده. فقط بلده تیپ بزنه و بره مخ دخترارو...
بی حوصله گفتم:
–عزیزم اینارو قبل از ازدواج باید کشف میکردی، الان دیگه هر جوری هست باید...
–نه، من بخاطر تو میگم. من که هرجورم باشه تحملش میکنم.
–به خاطر من؟
–اره، آخه من صبح شنیدم که به آقا رضا گفتی میخوای کاری رو که پریناز ازت خواسته به خاطر آقای چگنی انجام بدی.
باور کن جاسوسی نمیکردم. هم در اتاق باز بود، هم شماها بلند بلند حرف میزدید.
از حرفهایش سردرنمیآوردم. زل زدم به چشمهایش و منتظر ماندم تا ادامه بدهد.
ولی او چیزی نگفت فقط بغض کرد و بعد آرام آرام گریه کرد.
–بلعمی، تو چته؟ باشه بابا میدونم در باز بود صدامون رو شنیدی، اشکالی نداره من که حرفی نزدم.
ولی او گریهاش تمامی نداشت. اشکهایش تا انتهای چانهاش سرازیر شدند و بعد روی شلوارش چکیدند.
–تو رو جون اون بچت حرفت رو بزن تموم کن بعد بشین تا فردا گریه کن. از نصفه حرف زدن خیلی بدم میاد.
گریهکنان گفت:
–تو رو خدا به بچم رحم کن، باباش همینجوری سربه هوا هست چه برسه که ازدواجم کنه، اونم با تو، باور کن خودت باید خرجش رو بدی، فکر نکنی اون میره کار میکنه برات پول میاره، نه این که بگم بیپولهها، از همین کارای کثیف انجام میده و پول درمیارهها، ولی آخه اون پولا خوردن نداره، البته به ما که نمیده، ولی کلا گفتم. بالاخره سرش را بالا گرفت.
وقتی قیافهی سردرگمم را دید. در جا گریهاش قطع شد و لبهایش را گاز گرفت و ادامه داد:
–عه، آهان تو راستی شوهر من رو نمیشناسی.
آخه شهرام زنگ زد گفت، اونی که قبلا خواستگاریش رفته تو بودی. پریناز بهت گفته که...
دیگر حرفهایش را نمیشنیدم. انگار آب یخی روی سرم ریخته باشند، ماتم برده بود. نمیدانم چقدر گذشت که بلعمی دستش را جلوی صورتم تکان داد.
پرسیدم:
–شوهر تو پسر بیتا خانمه؟
دلسوزانه نگاهم کرد و آرام گفت:
–فکر کنم. چند باری گفته که اسم مادرش بیتاست.
–باورم نمیشه، مگه میشه؟ پس یعنی حرفهایی که پشتش میزنن درسته؟
–چه حرفهایی؟
–همین که گفتی، مخ دخترارو میزنه.
نگاهش را زیر انداخت و سکوت کرد.
–آخه همچین بهش برخورده بود که من کلی از دست خانوادم ناراحت شدم که چرا پشت سرش حرف زدن.
–تو از کجا فهمیدی ناراحت شده؟
فکری کردم و گفتم:
–نکنه اون حرفهاشم جزو نقششونه؟
–کدوم حرفها؟
–آخه این شوهر جنابعالی با ما همسایس، کلی واسه من حرف درآورده و تو محل آبروم رو برده، وقتی دلیلش رو پرسیدم گفت دلیلش این که من به خواستگاریش جواب منفی دادم و چیزهایی در موردش گفتم که واقعیت نداشته و آبروش رو بردم. یه جوری گفت که من عذاب وجدان گرفتم. چقدر از خودم بدم امد که باعث بدنامیش شدم. گرچه از قبلشم کلی حرف پشتش بود.
زمزمه کرد:
–پس راست گفته که امده خواستگاریت. بعد نوچی کرد و ادامه داد:
– اون اصلا آبرو و این حرفها براش مهم نیست، لابد پریناز بهش گفته آبروت رو ببره.
دستم را به صورتم کشیدم و لبهایم را در دهانم جمع کردم. مدام با خودم زمزمه میکردم باورم نمیشه، باورم نمیشه...
–چرا باورت نمیشه، دیگه آبرو بردن که یه کار کوچیکشونه، لابد میخوان تحت فشار قرارت بدن که به خواستهایی که دارن تن بدی. شگردشونه.
–باورم نمیشه پریناز گفته باید با اون ازدواج کنم. نمیخوام سر به تنش باشه، حالا باید تن به ازدواج باهاش بدم. از همه بدتر این که زن داره، وای خدایا، یعنی اون زن و بچه داشته و پاشده امده خواستگاری؟ چه کلاسی هم میذاشت.
چشمهای بلعمی گشاد شد.
–چرا یه جوری حرف میزنی که آدم فکر میکنه کاری رو که ازت خواسته رو میخوای انجام بدی؟
پوفی کردم و شروع به راه رفتن گردم. مثل دیوانهها اتاق را بالا و پایین میرفتم و با خودم نجواکنان میگفتم:
–خدایا این دیگه چه وضعیتیه، چرا همه چی اینقدر پیچیده شده؟ خدایا تو بگو چیکار کنم. اگه بلایی سر راستین بیاد من تا ابد خودم رو نمیتونم ببخشم. نه به آن موقع که میخواستم ازدواج کنم نمیشد، نه به حالا که به زور باید ازدواج کنم، آن هم با این شرایط وحشتناک.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت194
بلعمی گفت:
–همونطور که آقا رضا گفت بلایی سر آقای چگنی نمیاد. تو به فکر من باش، با یه بچهی کوچیک چیکار کنم؟ زندگیم از هم میپاشه.
پشت میزم نشستم و به فکر فرو رفتم.
رو به بلعمی گفتم:
–تو که میگفتی قبول کردی شوهرت بالاخره یه روز ازدواج میکنه، مگه نگفتی باهاش کنار امدی؟
–نگاه عاقل اندر سفیهی نثارم کرد.
–حالا من گفتم تو چرا باور کردی؟ آخه کدوم زنی این موضوع رو قبول میکنه، اونوقتها فقط میخواستم به مراد دلم برسم، واسه همین هر چی میگفت قبول میکردم.
–پس تو چه شرطی واسه اون گذاشتی؟ ازدواج شما بیشتر شبیهه سواستفادهی اون از توئه. چون همه چی به نفع اونه.
نفسش را سنگین بیرون داد.
–من فقط بهش گفتم در هر شرایطی تنهام نزاره و ولم نکنه. البته خونه رو هم اون اجاره کرده.
پوزخند زدم.
–الانم اصلا ولت نکرده، دستش درد نکنه که آخر هفتهها یه سری بهت میزنه و افتخار میده از غذایی که با درآمد خودت پختی میل کنه. میگم یه وقت خسته نشه اجاره خونه میده.
زیرکانه گفت:
–میبینی چه اخلاق بدی داره، اصلا تو زندگی هیچی حالیش نیست. حالا اون عاشق منه اوضاعم اینه، ببین با تو که به دستور پریناز میخواد ازدواج کنه چیکار میکنه.
سرم را تکان دادم.
–معنی عشق رو هم فهمیدیم. اگه شوهر تو با این اوضاع عاشقته، پس شوهرای دیگه که صبح تا شب در اختیار خانواده و کار و زندگیشون هستن که فرهاد کوه کنن، زناشون باید روزی صد بار دورشون بگردن.
–شانهایی بالا انداخت.
–باید بگردن دیگه، اونا از این مدل مشکلات نداشتن واسه همین قدر زندگیشون رو نمیدونن. من الان فقط حرفم اینه شوهر من هر جوری هست مرد زندگیمه و پدر بچمه، خواهشا یه فکر دیگه ایی کن و از این فداکاریت برای آقای چگنی بیخیال شو.
–یکی اونجا دست یه سری آدم خائن اسیره، اونوقت تو به فکر اینی که شوهر نصفه و نیمت رو از دست ندی؟ نترس اونقدر عتیغه هست که هر جا هم بره دوباره میاد ور دل خودت. فوقش یه چند وقتیه و بعد دوباره...
بلند شد و مقابل میزم ایستاد و نگذاشت حرفم را تمام کنم.
–من این درد لعنتی رو کشیدم و میفهمم پریناز به عشقش آسیبی نمیزنه. حداقل تا وقتی که به وصالش نرسیده. تو نمیخواد غصه بخوری.
اخم کردم.
–مثل این که پیش همون عاشق بود که آقای چگنی پاش تیر خوردهها، تو که بهتر از من از همه چی خبر داری. پریناز تنها نیست یه سری قاتل هم دور و برش هستن. بعدشم عشق پرینازم تو مایههای عشق شهرام خان به جنابعالیه، به درد زندگی نمیخوره، گذریه.
مایوسانه خودش را روی صندلی انداخت و زمزمه کرد.
–ولی صدای این عشق همه جا رو گرفته.
–برای من مهم جون آقای چگنی هستش، الان مادرش حالش خیلی بده، بخصوص از وقتی شنیده پسرش تیر خورده. باید یه کاری کرد. من نمیتونم بیتفاوت باشم.
سرش را به طرف دیگر چرخاند.
–به خاطر خانوادش یا خودش؟
–چه فرقی داره.
–فرقش اینه که به خاطر عشقی که بهش داری میخوای یه کاری کنی، نه به خاطر هیچ کس دیگه. بعد آهی کشید و دنبالهی حرفش را گرفت.
–تا حالا فکر میکردم وصال تنها درمان عشقه. از وقتی کارای تو رو میبینم به نتیجهی دیگهایی رسیدم. ضربان قلبم بالا رفت. بغض گلویم را تنگ کرد. زیر چشمی نگاهش کردم.
–حالا آدم هر چیزی رو هم از پشت دیوار اتاق شنیده نباید بگه که. بعد خودکار را از روی میز برداشتم و بر روی برگهایی که کنار دستم بود شروع به نوشتن کردم.
"کدام سوی روم کز فراق امان یابم"
این شعر را بارها و بارها روی برگه نوشتم. کمکم قطرات اشکم روی صورتم پهن شدند و به طرف چانهام راه باز کردند. یک قطره اشک روی نوشتهام چکید و جوهر پخش شد. ولی من به نوشتن ادامه دادم. تمام صفحه پر از "فراق" و "امان" شد. دلم آرامش نداشت امان میخواست. تنگ و کوچک شده بود. سکوتی که برقرار شد باعث شد سرم را بالا بگیرم. دیدم بلعمی هم با چشمهای اشکآلود مبهوت نگاهم میکند. همین که نگاهمان با هم درآمیخت به طرف میز آمد و نگاهی به نوشتههایم انداخت. دستهایم را گرفت و سرش را روی دستهایم گذاشت و گفت:
–الهی بمیرم. تو رو خدا من رو ببخش، به خدا من آدم بدجنسی نیستم. فقط...فقط...از پاشیدن زندگیم میترسم. نمیخوام بچم...
حرفش را بریدم.
–وقتی به این فکر میکنم که تمام این مدت تو از ماجرا خبر داشتی و کاری انجام ندادی میفهمم خیلی...
با صدای بلندی گفت:
–اینطور نیست. اصلا قرار نبود پای تو وسط باشه، شهرام گفت تو خودت خواستی که با اونا بری. به نظرم اونا اصلا آدمهای خطرناکی نیستن، فقط جو گیر شدن وگرنه... با صدای زنگ گوشیام حرفش نصفه ماند. سرش را بلند کرد و گوشیام را از روی میز برداشت و به طرفم گرفت.
–بیا جواب بده.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامهدارد...
『🌧』
﹝دمےباشھـدا♥️📕﹞
مندنیارازطلاقدادم!
خداےبزرگمرادرآتشعشقسوزاند ...
مقیاسهاومعیارهاےجدیدبردلمگذاشت
وخواستههاےعادی،مادیوشخصی
درنظرمحذفشد!
وروزگارےگذشتکهدنیاومافیها
راسهطلاقهکردموازهمه
چیزخودگذشتم...
وباآغوشبازبهاستقبالمرگرفتم ...
#شھیدچمران🔏
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
- بہخاطراینخونی کہپای
شما ریخته،درسبخونید :)
#حیعلیالجهاد✋🏿
#درس
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#مجنونحسینم♥️🍃
در شهـر به دیوانگے، انگشت نماییم
رسواے جهـان ساخت ، تمناے تو ما را
ماراچہ هـراس از سخن خلق...
مجنون حسینیم توڪلت علی الله
#کربلا_میخوام_آقا
#ما_ملت_امام_حسینیم
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
4_196698794803332983.mp3
1.47M
💖🕊
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام:
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
107571_760.mp3
3.62M
.
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
❣#قرار_شبانہ❣
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِ مُحَمَد وآلِهِ الطاهِرین🕊
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
مداحی آنلاین - خاطرات حرمو - محسن عراقی.mp3
7.83M
⏯ #شور #جاماندگان #اربعین
🍃خاطرات حرم
🍃می گیرم تو بغلم
🎤 #محسن_عراقی
👌 #پیشنهاد_ویژه
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
『🌼』
ولے،یادبگیریم...
صبحکهمیشهبایهقلبشکرگذاربیداربشیم🌱
ـخدایاشکرتامروزمفرصتجبرانهست
ـخدایاشکرتهنوزمنفسمیکشم
ـخدایاشکرتبندهایتوام♥️]]
ـخدایاشکرتبخاطرتموممعجزاتقشنگت
توزندگیم🌱
ـاصلاخدایابےخودوبیجهتشکرت🖐🏻
#الحمداللهربالعالمین🌸✨
#مہجور
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم✋🏻
دلم به آن مستحبی خوش است
کـه جـوابـش واجـب اسـت🌸🌿
اَلسَّلامُعَلَیکَ حینَ تُصَلّی وَ تَقنُت
سلام برتو هنگامےکه نماز مےخوانے
و قنوت مےگیری
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
『📿』
#ثواب_یهویی
#شهید_مرتضی_عطایی
۱۵ صـلـوات هدیه به شهید، و ثوابش هدیه به حضرت زهرا سلام الله علیها☺️
یادتون نره❤️
#شهیدانه #شهادت
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✍آیت الله جوادی آملی
هنگامی كه شیطان به خداوند متعال گفت: من از چهار طرف (جلو، پشت، راست و چپ) انسان را گرفتار و گمراه می كنم. فرشتگان پرسیدند: شیطان از چهار سمت بر انسان مسلّط است، پس چگونه انسان نجات می یابد؟! خداوند متعال فرمود: راه بالا و پایین باز است
راه بالا: نیایش
و راه پایین: سجده
بنابراین، كسی كه دستی به سوی خدا بلند كند ، یا سری بر آستان او بساید می تواند شیطان را طرد كند.
📚 تفسیر موضوعی قرآن کریم
مراحل اخلاق در قرآن .
در #کانال_عارفین
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
مشکل کشور واشنگتن دی سی نیست
واشنگتن لیسی است
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
『😍』
شرحی زحالش و حالی زشرحش نیست😅
#طلبه #آقامونه
#مقام_معظم_دلبری
#رئیس_جمهور
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva