eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
924 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
بچہ‌شیعھ✌️🏻 باید‌ٺوموقعیت‌هایہ‌زندگیش🖇🍃 خودش‌بہ‌خودش‌بگہ:⇩ +اگہ‌حاج‌قاسم‌بود‌چیڪار میڪرد؟!🤔 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤥💪🏻 روزۍمیآیددرفردآۍقیامت ڪہ‌مردم،دوست‌دارندبہ‌دنیا‌برگردند وفقط‌یڪ "لاالہ‌الا‌اللہ" بگویندوبمیرند ... !💔 -آیت‌اللہ‌ڪوهستآنے- ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕰 بلعمی با رنگی پریده و دستهانی لرزان برای ولدی توضیح میداد که شوهرش در بیمارستان است. آقا رضا هم از اتاقش بیرون آمده بود و هراسان به توضیحات بلعمی گوش می‌کرد. در آخر از بلعمی پرسید: –کی بهتون خبر داد؟ بلعمی گریه‌اش گرفت. –خودش زنگ زد تو آمبولانس بود. نفسش بالا نمیومد. نتونست جملش رو تموم کنه، پرستار کنار دستش گوشی رو گرفت و اسم بیمارستان رو بهم گفت. –خب از حالش می‌پرسیدید. –پرسیدم پرستار گفت بیهوش شده ولی علائم حیاتی داره. من باید زودتر برم بیمارستان. آقا رضا دوباره پرسید؟ –تصادف کرده؟ –اونم پرسیدم. گفت تصادف نکرده، فقط شما زودتر خودتون رو برسونید به احتمال زیاد باید جراحی بشه. آقا رضا همانطور که به طرف اتاقش می‌رفت گفت: –صبر کنید من می‌رسونمتون. بلعمی کیفش را برداشت و به طرف من آمد. –میشه تو به مادرش خبر بدی، یه جوری نگی هول کنه ها. فقط بهش بگو زود بیاد. شاید برای عمل کردنش رضایت من رو قبول نکنن. شاید مادرش باید باشه. از حرفهایی که شنیده بودم ماتم برده بود. بلعمی دستم را گرفت و دوباره گفت: –اگه شماره‌ی مادرش رو داری بده من خودم زنگ میزنم. همان موقع آقا رضا سویچ به دست رو به بلعمی گفت: –راه بیفتید بریم. گفتم: –منم باهاتون میام. مامانم شماره‌ی مادرش رو داره، بهش زنگ میزنم که به بیتا خانم خبر بده. آقا رضا گفت: –امدن شما نیازی نیست. فوری گفتم: –میام که بلعمی تنها نباشه. آقا رضا حرفی نزد و سربه زیر بیرون رفت. ولدی گفت: –زودتر برید، انشاالله که به خیر می‌گذره. من و بلعمی صندلی عقب ماشین آقا رضا نشستیم. من فوری به مادر زنگ زدم و موضوع را برایش توضیح دادم. مادر گفت که خودش به بیتا خانم زنگ میزند و خبر می‌دهد. آقا رضا به روبرو خیره شده بود و با سرعت رانندگی می‌کرد. بعد ناگهان از بلعمی پرسید: –اگه تصادف نکرده شاید با کسی دعوا کرده، کتک کاری... بلعمی وسط حرفش پرید. –شهرام اصلا اهل دعوا نبود. آقارضا پوزخندی زد. –اتفاقا به نظرم با همه دعوا داشت. –نه، به هارت و پورتاش نگاه نکنید، داد و بیداد می‌کرد ولی اهل کتک کاری نبود. خیابانها شلوغ بود و کمی در راه معطل شدیم. به بیمارستان که رسیدیم دیدم بیتا خانم زودتر از ما رسیده و مادر هم همراهش آمده. بیتا خانم مستاصل ایستاده بود و اشک می‌ریخت. مادر هم دلداری‌اش می‌داد. کنار گوش بلعمی گفتم: –مادر شوهرت چقدر زود خودش رو رسونده. بلعمی چون عکس بیتا خانم را قبلا دیده بود فوری جلو رفت و احوالپرسی کرد. وقتی بیتا خانم چشم‌های اشکی و رنگ پریده بلعمی را دید درد خودش یادش رفت و استفهامی اول به بلعمی، بعد هم به من نگاه کرد. نمی‌دانستم چه طور بلعمی را معرفی کنم. آقا رضا کنار بلعمی ایستاد. من هم از فرصت استفاده کردم و به هر دویشان اشاره کردم و گفتم: –از دوستان آقا شهرام هستن. با تکان دادن سرش با آقا رضا خوش و بش کرد ولی هنوز هم نگاه استفهامی‌اش روی بلعمی بود. حق داشت گیج شود. می‌توانستم حدس بزنم که حالا چقدر سوال در ذهنش است. برای این که از من سوالی نپرسد کمی از او فاصله گرفتم. ولی شنیدم که آقا رضا پرسید: –الان پسرتون کجاست؟ بیتا خانم گفت: –همین الان بردنش اتاق عمل. دوباره آقا رضا پرسید: –تصادف کرده؟ بیتا خانم به جای جواب گریه کرد و مادر جواب داد: –نه، تیر خورده. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 من و بلعمی همزمان هینی کشیدیم. بلعمی با صدای بلند تکرار کرد. –تیر خورده؟ بیتا خانم همانطور که اشک می‌ریخت سرش را تکان داد. بلعمی گفت: –خدا ازشون نگذره، حتما کار پری‌ناز و دارو دستشه... با شنیدن این جمله‌ی بلعمی بیتا خانم گریه‌اش بند آمد و من لبم را گاز گرفتم و ابروهایم را برای بلعمی بالا دادم. بلعمی نگاهی به من انداخت و تازه فهمید چه حرف مگویی را گفته است. بیتا خانم پرسید: –همین پری‌نازی که معلوم نیست سر پسر مریم خانم چه بلایی آورده رو میگی؟ بلعمی سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. بیتا خانم بازوی بلعمی را گرفت و تکان داد: –با توام، اون این بلارو سر بچه‌ی من آورده؟ بلعمی گفت: –نمی‌دونم. من همین‌جوری یه چیزی گفتم. –اصلا تو از کجا می‌شناسیش؟ کار کم‌کم به جاهای باریک می‌کشید. آرام آرام با قدمهای کوچک شروع به عقب رفتن کردم. ممکن بود بیتا خانم از من چیزی بپرسد. حالا که بلعمی خودش همه چیز را خراب کرده بود پس خودش هم توضیح بدهد بهتر است. نمی‌خواستم پای من وسط کشیده شود. به در خروجی که رسیدم کمی خیالم راحت شد. داخل حیاط یک نیمکت بود. خانمی رویش نشسته بود. من هم با فاصله کنارش نشستم. خانم در حال فین فین کردن بود. نگاه گذرایی خرجش کردم، ناخنهایش را مثل بلعمی مانیکور کرده و لاک چند رنگی زده بود. از ناخن انگشت کوچکش هم یک قلب بسیار ریز طلایی آویزان بود. برایم جالب آمد و ناخوداگاه محو دستهایش شدم. متوجه‌ی من شد. اشکهایش را پاک کرد و نگاهی به من انداخت. دستش را به موهای یخی‌اش کشید و زمزمه وار شروع به بد و بیراه گفتن کرد. صدایش طوری بود که واضح می‌شنیدم که چه می‌گوید. چند لحظه‌ی بعد به طرفم چرخید و پرسید: –شما هم اینجا مریض دارید؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم. –حدس میزدم، آخه تو این مدت اینجا ندیده بودمت. پرسیدم: –خیلی وقته میایید اینجا؟ –آره بابا، من هر روز اینجام. البته امروز از صبح گفتن شوهرم مرخصه، دیگه میتونم ببرمش خونه. ولی من هنوز اینجام. –خب چرا نمیبریدش خونه؟ – چطوری ببرمش. باید اول پول بیمارستان رو بدم. –شوهرتون مشکلش چیه؟ –سوخته، تو این آتیش سوزیا ماشینش رو آتیش زدن مثلا رفته خاموشش کنه خودشم سوخته. آخه تمام زندگیمون همون ماشین بود. باهاش کار می‌کرد خرج زندگیمون رو درمیاورد. متاسف پرسیدم. –حالا تونست خاموشش کنه؟ –نه بابا، ماشین یهو منفجر شده هیچی ازش باقی نمونده. این بدبختم دستهاش و یه کم از صورتش و بدنش سوخته. اگه مردم خاموشش نمیکردن و فوری نمیاوردنش اینجا خیلی بدتر میشد. –اینجا که سوانح سوختگی نیست. –می‌دونم. دیگه دکترها همینجا بهش رسیدگی کردن. فکری کردم و گفتم: –حالا شاید دولت بهتون خسارت ماشین رو بده. پوزخندی زد و دوباره چند بد و بیراه به دولت گفت. – می‌خواست خسارت بده این آشوب رو به پا نمی‌کرد. آهی کشیدم و گفتم: –انشاالله درست میشه، توکلتون به خدا باشه. با شنیدن این حرف از دهان من جوری با خشم و نفرت نگاهم کرد که فکر کردم ناسزا گفته‌ام. دوباره حرفی که زده بودم را در ذهنم تکرار کردم، ولی دلیل ناراحتی او را نفهمیدم. دندانهایش را روی هم فشار داد و غرید. –هر چی می‌کشیم از شماها و این حرفهاتونه، صداتون از جای گرم بلند میشه، شماها مملکت رو به گند کشوندین. با دهان باز نگاهش کردم و او ادامه داد: –باشه توکل می‌کنم، شما دلت واسه دین و ایمون من شور نزنه. آخرشم می‌خواهید بگید به خاطر این دوتا تار مو و لاکیه که زدم. خدا داره تنبیه میکنه و حقمه. به مِن و مِن افتادم. –ببخشید...من...منظورم این بود...که... حرفم را برید. –منظور آدمهایی مثل تو رو من بهتر از هر کسی می‌دونم چیه. چند عابر که از آنجا رد میشدند با تعجب به ما نگاه کردند. خجالت کشیدم و از جایم بلند شدم. صدایش را بالاتر برد و گفت: –آره شما خوبید، فکر کردی با توکل و انشاالله گفتن میشه مملکت داری کرد؟ با این کاراتون همه رو ا‌ز دین زده کردید و... شروع به دویدن کردم و از آنجا دور شدم. جلوی در ورودی سالن بیمارستان ایستادم و نفسی تازه کردم. چرا اینقدر حرفهای بی‌ربط میزد. شاید هم حق داشت عصبانی باشد. حالا با این بی‌پولی می‌خواهد چیکار کند. کارت عابر بانکم را از کیفم خارج کردم. احتمالا موجودیی‌ام کم باشد. چطور به دستش برسانم؟ در همین فکر بودم که آقا رضا را دیدم. داخل سالن ایستاده بود و با دونفر پلیس صحبت می‌کرد. با دیدن پلیسها نمی‌دانم چرا ترسیدم و گوشه‌ایی خودم را پنهان کردم. طولی نکشید که آنها رفتند و من آقا رضا را صدا کردم. به طرفم آمد. –شما کجا رفتید؟ بی توجه به سوالش پرسیدم: –آقا‌رضا اونا کی بودن؟چی می‌گفتن؟ اینجا چیکار می‌کردن؟ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 –یعنی معلوم نبود پلیس هستن؟ حالا شما چرا هول کردین؟ چیزی نبود. بیمارستان خبرشون کرده، بالاخره باید معلوم بشه چی شده. اونا فقط چند تا سوال در مورد خانم بلعمی پرسیدن. نفسم را محکم بیرون دادم و زیر لب گفتم: –کی این پلیس بازیها تموم میشه؟ آقا رضا پرسید: –با من کاری داشتید؟ –بله، تو کارتتون پول دارید؟ –پول؟ بله، چطور؟ مشکلی پیش امده؟ –می‌خواستم اگه میشه یه مقدار بهم قرض بدید. هاج و واج نگاهم ‌کرد. حرفم برایش عجیب بود. –الان تو این موقعیت پول قرضی برای چی می‌خواهید؟ به طرف حیاط بیمارستان پا کج کردم و گفتم: –یه لحظه بیایید، می‌خوام یه کسی رو نشونتون بدم. دنبالم آمد. –نمی‌خواهید بگید چی شده؟ کارتم را به طرفش گرفتم: –هر چی موجودی داره به حساب بیمارستان بریزید. برای بیمار اون خانمی که اونجا نشسته ببینید. دستم را به طرف آن خانم دراز کردم و اوضاعش را برای آقا رضا شرح دادم و ادامه دادم. –فکر نمی‌کنم موجودی کارتم کافی باشه، بقیش رو شما بدید من بهتون پس میدم. سرش را کج کرد و پرسید: –آشناتونه؟ به آن نیمکت خیره شدم. –یه جورایی همه با هم آشناییم دیگه. –خب پس چرا خودتون نمیرید بهش بدید. –آخه نمیخوام من رو ببینه، فکر کنم به آدمهایی مثل من حساسیت داره. بیچاره آقارضا از حرفهای من سردرنمی‌آورد. پرسید: –آخه برم چی بگم؟ یهو بگم امدم حساب کنم؟ –نه به خودش نگید. برید پذیرش نشونیش رو بدید بگید همون بیماری که خواسته ماشینش رو خاموش کنه سوخته. خود خانمه رو هم از دور نشونشون بدید می‌شناسن. چون اونطور که خودش میگفت همه اینجا می‌شناسنش. اسم بیمارش رو که فهمیدید برید صندوق دیگه. هنوز هم بهت زده نگاهم می‌کرد. –این چه جور نشونی دادنه، بعد بی‌میل به طرف پذیرش راه افتاد. همانجا در پشت ستونی ایستادم و به کارهایش نگاه کردم. بعد از کلی کلنجار با مسئول پذیرش ایستاد و به فکر فرو رفت. بعد به طرف در خروجی رفت، همان موقع آن خانم که شوهرش سوخته بود وارد سالن شد. آقارضا دوید و از دور به مسئول پذیرش آن خانم را نشان داد. بعد از چند دقیقه مسئول پذیرش مشخصات بیمار را به آقارضا داد. آقا رضا هم با برگه‌ایی که دستش بود به طرف صندوق رفت. سرم را برگرداندم دیدم آن خانم در حال حرف زدن با تلفن است در آخر هم به طرف صندوق رفت. آه از نهادم بلند شد. چشم‌هایم را بستم و سرم را برگرداندم. هر لحظه ممکن بود بفهمد که آقارضا می‌خواهد حسابش را تسویه کند. به خودم آمدم دیدم آن خانم آقا رضا را صدا می‌زند و درست پشت ستونی که من ایستاده بودم به هم رسیدند. –آقا به من گفتن شما حساب ما رو تسویه کردید. شما کی هستید؟ صدای آقا رضا واضح می‌آمد که گفت: –یه بنده خدا. –میدونم بنده خدا هستید، من رو از کجا می‌شناسید؟ آقا رضا چیزی نگفت. آن خانم گفت: –آقا با شما هستما، رو زمین چیزی هست که چشم ازش برنمی‌دارید. دارم حرف میزنما. –بله می‌شنوم. –وا! مگه جزام دارم نگاه نمی‌کنید؟ نکنه به خودتون شک دارید؟ عادت آقارضا بود که موقع حرف زدن با خانمها به همه‌جا نگاه می‌کرد جز صورت طرف مقابلش. آقا رضا گفت: –بله به خودم شک دارم. شما مشکلی دارید؟ حرفتون رو بزنید. صدای پوزخند خانم آمد. – جوونهای به قول شماها قرتی چشمشون همه جا میچرخه چرا هیچ اتفاقی براشون نمیوفته. اونوقت شما با این همه یال و کوپال... آقا رضا را نمیدیدم ولی از صدایش معلوم بود که عصبی شده. –اونا یا خیلی علیه‌السلام هستن، یا کلا مرد نیستن. حضرت علی به خانم‌های جوون سلام نمی‌کردن اونوقت من... –خیلی خوب بابا...حالا چرا بهت برمیخوره. نگفتی چرا تسویه کردی. –من کاری نکردم. یه خانمی گفت شما از آشناهاشون هستید بیام تسویه کنم منم آمدم. صدای پای آقارضا آمد که فوری از آنجا دور شد. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 خانم را دیدم که بعد از مکثی دنبال آقا رضا دوید و صدایش کرد. –آقا، آقا، یه دقیقه صبر کنید. آقا رضا خیلی دورتر از ستونی که من پشتش ایستاده بودم. متوقف شد. آن خانم هم خودش را به او رساند و همانطور که موهای پریشانش را زیر شالش می‌داد، سربه زیر شد و شروع به صحبت کرد. دیگر حرفهایشان را نمی‌شنیدم. ایستادن آنجا بی‌فایده بود. به طرف طبقه‌ی بالا راه افتادم تا پیش بلعمی و بقیه بروم. بیتا خانم کنار بلعمی نشسته بود و دستهایش را در دستش گرفته بود و با بُهت به حرفهایش گوش می‌کرد. مادر هم کنارشان نشسته بود. انگشتهایش را در هم گره زده بود و متفکر نگاهش را به زمین چسبانده بود. نزدیکشان که شدم دیدم بیتا خانم سرش را با دستهایش گرفت و گفت: –باورم نمیشه، مگه میشه. یعنی شهرام یه بچه داره؟ یعنی من نوه دارم؟ بلعمی همین که من را دید گفت: –ایناها، شاهد از غیب رسید. از اُسوه بپرسید. اون در جریانه. بیتا خانم از جایش بلند شد و شرمنده نگاهم کرد و گفت: –من از تو خیلی شرمنده‌ام. ما در حق تو خیلی بد کردیم. ولی کاش یه جوری بهم می‌گفتی که شهرام زن و بچه داره. کاش از اول همه چیز رو... مادر حرفش را برید. –بیتاخانم ما هم خبر نداشتیم تازه فهمیدیم. بعدشم با این همه حرف و حدیث که پشت دختر من بود تو حرفش رو باور می‌کردی؟ احتمالا یه تهمت دیگه هم بهش می‌زدید و می‌گفتید از لجش داره این حرفهارو میزنه. بیتا خانم سرش را تکان داد. –بگید، هر چی دلتون میخواد به من بگید. حق دارید. شهرام خیلی در حق اُسوه بد کرد. حالا چطور تو روی مریم خانم نگاه کنم؟ خود شهرام چه جوابی داره به من بگه؟ به مریم‌خانم بگه، به شماها بگه...گریه‌اش گرفت. با همان حالت گریه ادامه داد: –این همه دختر برای ازدواج بهش پیشنهاد می‌دادم یه کلمه نمی‌گفت من زن و بچه دارم. چطور دلش امد این کار رو بکنه؟ وای خدایا اگه من براش زن می‌گرفتم چی؟ بعد از یه مدت جواب خانواده دختر رو چی می‌خواستم بدم، بالاخره که همه‌چی معلوم میشد. موقع حرف زدن هم مدام روسری‌اش را در دستش مچاله می‌کرد. بلعمی هم بلند شد و دستش را گرفت و گفت: –مامان جان حالا که هیچ کدوم از این اتفاقها نیوفتاده، پس جای غصه خوردن نیست. الان فقط باید دعا کنیم شهرام حالش خوب بشه. ابروهایم بالا رفت. بلعمی چه زود خودمانی شد. با صدای زنگ گوشی‌ام چشم از بلعمی برداشتم. آقا رضا پشت خط بود. وصل کردم. –چی شد آقا رضا؟ –پرداخت کردم. فقط الان میرم شرکت. چون این خانم خیلی اصرار می‌کنه که بگم کی خواسته حسابش رو تسویه کنه، هر جا میرم دنبالم میاد. برای این که شما رو نبینه بالا نمیام. تشکر کردم و از او خواستم که بگوید از کارت خودش چقدر پرداخت کرده و من چقدر به او بدهکار شدم. ولی او قبول نکرد و گفت که از کارت خودش چیز زیادی پرداخت نکرده و می‌خواهد همین مبلغ ناچیز را هم در این کار شریک شود. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دخترانِ‌ پرواツ
ببخشید دیر شد شارژم تموم شده بود😕
😃😃😃
♥️ باعــث ڪفاره گناهان است باعث روشنایی دل است ڪلید رفتن به وجواز عبور از پل صراط است😌💪🏻 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💥 ⛔تو‌ 🍃ببین‌خدا‌‌چجورۍحالتو‌جا‌میاره😊 زندگیتو‌پر‌از‌وجود‌خودش‌میڪنہ(: ➖ ؟!😠 ❤➕نفس‌بکش‌بگو‌:‌ ،چیزی‌بگم ؛ اما‌م‌زمان‌‌ناراحت‌میشه...🙂 💙➖ ؟!😔 ➕بگو‌: پس‌ولش‌کن😌 💛➖ ؟ ➕آروم‌باش‌و‌‌توضیح‌بده بگو‌:بہ‌ ❗️ 💚➖ کلیپ‌و‌عکس‌📱نامربوط‌خواستی‌ببینی؟! ➕بزن‌بیرون‌از‌صفحه‌بگو: 💔 ➖ 🧕🏻نامحرم‌نزدیکت‌بود؟ ➕بگو‌‌: (عج)‌خیݪےخوشگلتره بیخیال‌بقیه ... !😌 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
❝↯:) ! ‌لحظہ‌ای‌ڪہ‌ توبین‌الحرمین‌بأیستےوبگے↓ - آمدمت‌کہ‌بنگرم؛ گریہ‌نمیدهدامان💔 (: ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
4_196698794803332983.mp3
1.47M
💖🕊 صلوات خاصه امام رضا علیه السلام: اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
『🌹』 ❣راوی همسر شهید❣ 🌹یک شب دخترم زهرا به شدت در تب می سوخت. اون شب از بس گریه کرد کلافه شده بودم و واقعا عاصی شدم. دیگه توان و قدرتی برای آروم کردن زهرا نداشتم ... رو به عکس رضا کردم و گفتم : آقا رضا خسته شدم ، خودت میدونی و این بچه! من که نمیتونم آرومش کنم. جانماز رضا همیشه همونجا که نماز میخوند پهن بود و عبایش تا شده روی جانمازش قرار داشت. 👌 🌹 زهرا رو گذاشتم روی زمین کنار جانماز. از خستگی نفهمیدم چی شد که چشمام روی هم افتاد. چشم که باز کردم به خودم که اومدم دیدم خبری از گریه زهرا نیست! از جا پریدم. زهرا کنار جانماز رضا آروم خوابیده بود.دست به پیشانیش زدم دیگه از اون تب سوزان هم خبری نبود. 🌹 چشمم رفت به سمت جانماز دیدم عبای رضا گویی پوشیده شده و دوباره روی جانماز افتاده. | | ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
107571_760.mp3
3.62M
. ♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥ ❣❣ ✨بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم✨ 🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛ يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِ مُحَمَد وآلِهِ الطاهِرین🕊 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چند روز گذشته احساسات عمومی مردم با پخش تصاویر عروسک محجبه در شبکه قرآن دچار عذاب شده ... اشکال ما به عوامل سازنده عروسک محجبه نه سبک کاری این نوع عروسک و نه حتی اعتقادات سیاسی ایشون بوده و خواهد بود، اشکال کار ما به مدیرانی است که ذوق هنری ندارن! اشکال ما به اینه که وقتی کسی به ارزشی اعتقادی نداره مردم رو با چه دغدغه‌ای میخواد به ارزش‌ها دعوت کنه؟! مگر ما عروسک‌ساز انقلابی کم داریم؟ هیچ طرح و ایده‌ای در ذهن عروسک‌سازان انقلابی نیست؟! بدیهیه اعتقادات سیاسی ایشون میتونه هرچی باشه ... خداوند به همه ما توفیق غیرت بر مسائل دینی و ارزشی عنایت کنه ! ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva