eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
924 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
دخترانِ‌ پرواツ
۲ متر قد؟🤭😅 ببخشید مزاحم شدم حاج خانوم☺️
تیر چراغ برق هستم ازتهران✋🏻😐😂 خواهر دقیقشو نگفتم دیگه😬😷
107571_760.mp3
3.62M
. ♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥ ❣❣ ✨بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم✨ 🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛ يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِ مُحَمَد وآلِهِ الطاهِرین🕊 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『⁉️』 شیطاݩ میگـہ: همیݩ یک باࢪ گناه کݩ بعـدش دیگــہ خوب شـو! (۹یوسـف) خدا مےفرمایـد: با همیـݩ یک گنـاه ، ممکنـہ دلـټ بمیـࢪه و هࢪگـز توبـہ نکنـے، و تا ابـد جهـنمـے بشـے...!! (۸۱ بقـࢪه) ؟ ... ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
بزرگواران ... تشریف نیارید پی وی، شرمنده میشم😞 ان شاالله فردا برندگان چالش اعلام میشن☺️🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 گروه‌های منحرف در مسیر پیاده‌روی اربعین در حال اجرای نقشه‌های تفرقه‌آمیز انگلیسی و صهیونیستی هستند 🔺 نیروهای امنیتی عراق با آن‌ها برخورد کردند؛ یکی از گروه‌ها مرید شیخی از دیالی است که می‌گوید روح خدا در او حلول کرده!😐 | ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دخترانِ‌ پرواツ
🔺 گروه‌های منحرف در مسیر پیاده‌روی اربعین در حال اجرای نقشه‌های تفرقه‌آمیز انگلیسی و صهیونیستی هستند
⛔️ درباره تحرکات اخیر یمانیون و... اگر یادتون باشه در کتاب گفتم که از فاطمیه ۹۷ ، یمانی ها تلاش کردند با چند گروهک داعش مسلک درون مذهبی ما پیوند و اخوت بیشتری برقرار کنند. حتی اگر یادتون باشه عرض کردم که به زودی باید شاهد اعلام و بروز بیشتری از وصلت نامیمون آنها باشیم. خب مسئله ای که امروز در کربلا رخ داد، مسئله کمی نبود. حداقل چهار گروه یمانی و صرخی با جک و جانوران جوکری و بعثی، با ظاهری متفاوت از هر سال، تا نزدیکی های حرم آمدند و مثلا مشغول عزاداری به سبک و سیاق خود بودند که وقتی اولین توهین ها را به سایر شیعیان و شهدای مقاومت کردند با برخورد جدی نیروهای دولتی مواجه شدند و الباقی ماجرا. اما در خصوص این حرکت، حداقل به چند نکته باید توجه داشت: 🔺۱. امروز تعداد آنها کمتر از ۱۰۰۰ نفر بود اما به نظر نمی‌رسد که فقط همین تعداد باشند و بعید است این اولین و آخرین حرکت آنها باشد. پس باید هوشیاری را تا دفع کلی آنها حفظ کنیم. 🔺۲. امروز مسلح نیامدند و حتی سلاح سرد خاصی هم نداشتند اما بلاشک آنها مسلح هستند و تحت حمایت گردن کلفت ترین دلال های سلاح در عراق هستند. 🔺۳. آنها در برابر هجوم نیروهای امنیتی و دولتی عراق، از کمترین میزان آمادگی برای درگیری برخوردار بودند و حتی از شیوه فرار و قرار و تکثر و تجمع ثانوی آنها، ناآشنا بودن با قواعد درگیری شهری و میدانی به چشم میخورد! و این خیلی باعث تعجب است و انگار فقط آمده بودند بگویند ما هم هستیم! با اینکه این حرکت از آنان بعید بود! 🔺۴. تقریبا قوی ترین پیج ها و رسانه های آنان را چک کردم. اصلا انگار نه انگار که امروز چه کردند و با چه برخوردی روبرو شدند! تا این لحظه، هیچ خبری کار نکردند و جالبتر آنجاست که کلیه فیلم هایی که فعلا در فضای مجازی و یوتیوب پخش شده، از طرف آنان نیست و تماما از طرف مردم عادی و سایر زائران گرفته و ارسال شده است. ✔️ با همه این اوصاف، محتمل ترین حرفی که میشود زد این است که👈 ای چه بسا حرکت امروز آنان تست هوشیاری مردم و سنجش میزان جدیت نیروهای دولتی و امنیتی عراق در برخورد با آنهاست حتی اگر حرکت جدی آنها در امسال و اربعین پیشِ رو نباشد. کتاب ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
دخترانِ‌ پرواツ
اذان پیام خداوند است برای دعوت مهمانی 💔 التماس دعا✋🏻 دعا کنید از ریپورتی در بیام بتونم تبادل بگیرم ریزش نداشته باشیم🤒
از خواجه عبدالله انصاری پرسیدند: "عبادت" چیست؟ فرمود: عبادت "خدمت" کردن به "خلق" است... پرسیدند: چگونه؟! گفت: اگر هر پیشه ای که به آن اشتغال داری، "رضای خدا" و "مردم" را در نظر داشته باشی؛ "این نامش عبادت است." پرسیدند: پس "نماز و روزه و خمس..." این ها چه هستند؟؟؟ گفت: اینها "اطاعت" هستند که باید بنده برای "نزدیک شدن" به "خدا" انجام دهد تا "انوار حق" بگیرد... ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-『ماجزپسࢪِفاطمہ، اࢪباب‌نداࢪیم . . ؛!』- ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
🎀 به امیدِ روزے که بگویند : خـادِمٌ الشٌـهدا ، به شٌــهدا پیوست :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕰 باورم نمیشد. مگر می‌شود پری‌ناز خودش زنگ زده بروم دنبال راستین. نکند دروغ می‌گوید. نکند بلایی سر راستین آورده‌اند و حالا می‌خواهند سر من هم... از این فکرها لرز تمام تنم را گرفت. پرسیدم: –راستین اونجاست؟ فوری گفت: –اره دیگه، پس کجاست؟ –گوشی رو بهش بده. –ول کن بابا، من باید گوشی رو قطع کنم. داد زدم. –پس دروغ می‌گی، تو راستین رو کشتی، این حرفهاتم نقشته که... عصبی گفت: –توهم زدی؟ من عشقم رو بکشم؟ اینجا اینترنت ندارم وگرنه عکسش رو برات می‌فرستادم. الانم حالش خوب نیست نمی‌تونه حرف بزنه. از حرفش حس حسادت تمام وجودم را گرفت. سکوت کردم و در ذهنم دنبال یک حرف منطقی ‌گشتم. چطور می‌فهمیدم راست می‌گوید. گفتم: –اگه راست میگی گوشی رو بزار روی گوشش... پوفی کرد و بعد از چند ثانیه گفت: –باشه. بعد با صدای آرامی راستین را صدا زد. من هم این کار را کردم. –راستین، این تویی پشت خط؟ راستین یه چیزی بگو...فقط یه جمله‌ایی چیزی بگو که بفهمم خودتی. صدای نفسهای آرام و نیمه منظمش می‌آمد. گریه‌ام گرفت و با همان حال ادامه دادم: –تو رو خدا یه چیزی بگو مطمئن بشم بتونم بیام. راستین مطمئنم کن. صدایی شبیهه ناله به گوشم رسید: –کدام سوی روم کز فراق امان یابم. شنیدن همین یک مصرع کافی بود تا هق هق گریه‌ام بالا برود. صدایش رمق نداشت. انگار خستگی همه‌ی این روزها در صدایش جمع شده بود. بعد از مکثی بار دیگر گویی تمام توانش را جمع کرد و گفت: –اُسوه، به خاطر من خودت رو تو دردسر ننداز. دیر یا زود پلیس ما رو هم پیدا میکنه، مثل بقیه‌ هم دستاش... با همان حالت گریه گفتم: –میام راستین، میام، دیگه از مرگ بالاتر که نیست. من همینجوری هم هر روز میمیرم و زنده میشم. پس پیش تو بمیرم بهتره. بعد از این جمله‌ام پری ناز با عجله گفت: –صداش رو شنیدی؟ با من که حرف نمیزنه، اما انگار صدای تو رو شنید زبونش حسابی باز شد. من در جواب پری‌ناز فقط گریه کردم. پری‌ناز نفسش را محکم بیرون داد و بعد از یک سکوت طولانی که فقط صدای هق هق من شنیده میشد، تماس را قطع کرد. صدای گریه‌ام مادر را به اتاق کشانده بود. نگران روبرویم ایستاد و خیره به چشم‌هایم نگاه کرد. –با کی حرف میزدی؟ دوباره خبری شده؟ کسی حرفی زده؟ گریه‌ام بند نمی‌آمد. مادر روی زمین نشست. –بگو دیگه، کسی طوریش شده؟ سرم را به علامت منفی تکان دادم. با شنیدن پیام گوشی‌ام فوری بازش کردم. پری‌ناز آدرس را فرستاده بود. رو به مادر گفتم: –آقاجون کجاست؟ –خسته بود. فکر کنم خوابش برده چطور؟ –مامان میخوام یه خواهشی ازت بکنم تو رو خدا نه نیار. –ای بابا، دلم هزار راه رفت دختر. یه کلمه بگو چی شده دیگه. –پری‌ناز زنگ زده که برم راستین رو بیارم. میشه سویچ بابا رو بیاری بهم بدی؟ یه جوری که نفهمه. آخه پری‌ناز از پلیس می‌ترسه گفته تنها برم. گفت حال راستین بده باید زودتر برسونیمش بیمارستان، پری‌ناز الان از سایه‌ی خودشم ترس داره، مثل این که همدستهاش رو گرفتن، باید زودتر... مادر حرفم را بربد. –خب زنگ بزنه آمبولانس بیاد. آمبولانس که با اون کاری نداره. –نمی‌دونم چرا زنگ نزده، گوشی را برداشتم و همان شماره را که پری‌ناز با آن به من زنگ زده بود را گرفتم. خاموش بود. گوشی را روی تخت پرت کردم. –حتما دوباره سیم کارتش رو دور انداخته. دیگه نمیشه باهاش تماس گرفت. مادر گفت: –مگه عقلت کمه تنها پاشی بری بچه، حداقل با بابات برو. دوباره بغض کردم. –اگه این کار رو کنم و بلایی سرش بیاد چی؟ جواب خانوادش رو چی بدم؟ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 روی زمین مقابل مادر زانو زدم و به جان امیرمحسن قسمش دادم که با کسی درمیان نگذارد. مادر درمانده نگاهم کرد. –اگر سر تو هم بلایی بیارن چی؟ هنوز حرف و سخن اتفاق قبلی جمع نشده، به آقاتم فکر کن. اینجوری نگاش نکن، به روش نمیاره، دفعه‌ی پیش خیلی اذیت شد. سرم را پایین انداخت و با عجز گفتم: –اینبار فرق میکنه مامان. پری‌ناز ترسیده بود. اون گفت راستین رو تا اینجا آوردمش، پس به جز خودش کسی اونجا نیست. اون دیگه با راستین کاری نداره، من مطمئنم اونم نگران راستینه و میخواد زودتر درمان بشه، شاید از کارش پشیمون شده. به نظرم میخواد فرار کنه ولی راستین دست و پاش رو بسته. مادر پشت چشمی برایم نازک کرد. –چه خبره راستین راستین راه انداختی، خجالتم خوب چیزیه، بزرگتری گفتن... لبم را به دندان گرفتم: –ببخشید. مادر نگاهش را پایین داد و به فکر رفت. دوباره اصرار کردم. –مامان منم دلم میخواد به آقاجان بگم. ولی می‌دونم شده اون خودش میره ولی اجازه نمیده من پام رو اونجا بزارم. اگه این کار رو کنه می‌ترسم پری‌ناز بی‌عقلی کنه. مادر آهی کشید و با اکراه گفت: –باشه، ولی به شرطی که به یه نفر دیگه هم بگی، حالا به پدرت نمیخوای بگی حداقل به پسر بزرگه‌ی مریم خانم بگو، یا به شوهرش بگو. همینجوری من نمیزارم بری. دلم شور میزنه، تا بیای هزار تا فکر و خیال می‌کنم. میخوای خودم برم به یکیشون بگم؟ –نه مامان، به اونا نگم بهتره، ممکنه کار رو خراب کنن و برن به پلیس خبر بدن. بلند شدم. فکری به ذهنم رسید. –فکر کنم به آقارضا بگم بهتر باشه. –همکارت رو میگی؟ –اره، راه که افتادم بهش زنگ میزنم که اونم راه بیفته بیاد. دیرتر بهش زنگ میزنم که هم زمان نرسیم. فقط شما الان زودتر سویچ رو بیارید. مادر از همین حالا استرس گرفته بود و دستهایش را روی هم سُر میداد. با بی‌میلی از اتاق بیرون رفت. لباسم را از کمد بیرون کشیدم و آماده شدم. آنقدر ناآرام بودم که نمی‌دانستم می‌توانم رانندگی کنم یا نه. کاش میشد کسی همراهم بیاید. آماده شدم و منتظر در اتاق به این طرف و آن طرف می‌رفتم. چرا مادر دیر کرد. از اتاق بیرون رفتم. دیدم مادر کنار در اتاق خودشان ایستاده و به سویچ داخل دستش نگاه می‌کند. جلو رفتم و آرام پرسیدم: –چرا اونجا وایستادید؟ سویچ را به طرفم گرفت و با ناراحتی گفت: –اولین بار بدون اجازه‌ی آقات دارم کاری انجام میدم. دلم راضی نیست. می‌دونم اگه بفهمه از دستم ناراحت میشه. ولی از یه طرفم دلم واسه پسر مریم خانم می‌سوزه، بیچاره امیدش به توئه. سویچ را گرفتم و با تعجب پرسیدم: –واقعا؟ اخم کرد. –چی واقعا؟ –این که تاحالا بدون اجازه... سرش را به طرف دیگری چرخاند. –مگه تا حالا دیدی که بدون اجازه کاری انجام بدم. دستهایم را به علامت تسلیم بالا بردم. –نه، نه، منظورم اینه خیلی برام عجیبه، اخمش غلیظ‌تر شد. –کجاش عجیبه؟ –این که من اینقدر خوب بودن شما رو تا حالا کشف نکرده بودم. ابروهایش بالا رفت. خواست اعتراضی بکند یا غری بزند. ولی من اجازه ندادم و فوری گفتم: –نباید وقت تلف کنم. مامان جان برام دعا میکنی؟ مادر هم دیگر حرف را کش نداد و سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت: –تسبیح از دستم نمیوفته تا تو بیای. –تسبیح خیلی خوبه، هیچ ذکری هم نگید چرخوندش بهتون آرامش میده. –تا رسیدی بهم زنگ بزن. یادت نره یکی اینجا دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشه ها. توام دعا کن تا بیای آقا جانت بیدار نشه. –حتما بهتون زنگ میزنم. آقام خوش خوابه بیدار نمیشه، فکر کنم شما دلتون بیشتر واسه بیدار شدن آقا جان شور میزنه تا... –آره دیگه پس فکر کردی برای چی دل تو دلم نیست. حرفی نزدم و خداحافظی کردم. پشت فرمان نشستم و استارت زدم. جلوی در پارکینگ که رسیدم ناخودآگاه یاد آن روز افتادم که راستین ماشینش را جلوی در پارکینگ ما پارک کرده بود و پری‌ناز را زیر نظر داشت. آن روز اصلا فکرش را هم نمی‌کردم آن مرد اخمو وارد زندگی‌ام بشود. مدتی طول کشید تا بفهمم نه تنها اخمو نیست بلکه خیلی هم مهربان است. آدرسی که پری‌ناز فرستاده بود را روی برنامه "نشان" وارد کردم و گوشی روشن را زیر دنده گذاشتم. پایین برنامه نوشته بود یک ساعت و هفت دقیقه‌ی دیگر به مقصد میرسم. پس خیلی دور است. شاید هم به خاطر ترافیک اینقدر طولانیست. قبل از حرکت پیامی به آقا رضا دادم و شرح واقعه را مختصر توضیح دادم آدرس را هم برایش کپی کردم و در دلم دعا کردم حداقل یک ربع دیگر پیام را ببیند. پایم را روی گاز گذاشتم و حرکت کردم. زیر لب فقط صلوات می‌فرستادم که بخیر بگذرد. استرسم باعث شده بود تسلطم بر رانندگی کم شود و از روی اجبار با سرعت کمی رانندگی کنم. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 در این سرمای روزهای آخر پاییز عرق می‌ریختم. سیستم گرمایشی ماشین را چک کردم. خاموش بود. پس چرا اینقدر گرم بود. نگاهی به لباسم انداختم. یک مانتو پاییزه با دامن پشمی پوشیده بودم. در روزهای دیگر با همین لباس سردم هم میشد. بلا‌اجبار شیشه را کمی پایین کشیدم تا خنک شوم. ساعت را نگاه کردم چهل دقیقه‌ایی بود که حرکت کرده بودم. مسیر حرکتم تقریبا به طرف همان طرفهایی بود که قبلا من و راستین را برده بودند. البته خوب نمی‌شناختم ولی احساس کردم همان جهت است. هر چقدر نزدیکتر میشدم غوغای درونم بیشتر میشد. بارها و بارها از خدا کمک خواستم تا آرام شوم. طبق جهتی که برنامه "نشان" مشخص کرد باید به یک فرعی می‌پیچیدم. همین که به فرعی پیچیدم انبوهی از ماشین جلویم دیدم. ترافیک آن هم در یک فرعی برایم عجیب بود. چند دقیقه‌ایی صبر کردم ولی راه باز نشد. نمی‌توانستم صبر کنم خواستم دنده عقب بروم که دیدم پشت سرم پر از ماشین شده و ترافیک به خیابان اصلی پس زده. پیاده شدم و سرکی کشیدم، یک ماشین سنگین نزدیک چهار راه مسیر بقیه را بسته بود. دوباره داخل ماشین نشستم. کلافه بودم. نگاهی به ساعت انداختم باید عجله می‌کردم. سرم را روی فرمان گذاشتم و فکر کردم که در حال حاضر بهترین کار چیست. یادم آمد پدر هر وقت در ترافیک گیر می‌کرد و عجله داشت به مادر می‌گفت؛ خانم برای حضرت عزاییل یک هدیه بفرست. همانجا با دل آشفته‌ام متوسل به حضرت عزاییل شدم و با تمام وجود از او خواستم راه باز شود و من زودتر به مقصد برسم. بعد چهارده صلوات برایش هدیه کردم. صلوات آخر بودم که با صدای گوشخراش بوق ممتد ماشین پشتی، سرم را هراسان از روی فرمان بلند کردم. خیابان خالی بود. حالا ماشین خود من باعث ترافیک شده بود و سد معبر کرده بودم. "پس این ماشینها کی رفتند که من متوجه نشدم!" پایم را روی گاز فشار دادم و فوری از آنجا دور شدم. ولی باز هم در فکر آن ترافیک بودم. مگر چقدر طول کشید پس آن ماشین سنگین کجا رفت! با صدای گوشی‌ام از جا پریدم. آقا رضا پشت خط بود. ماشین را کناری زدم. با آن همه فکر و خیال نمی‌توانستم در حین رانندگی با تلفن صحبت کنم. اصلا تمرکز نداشتم. آقا رضا با صدایی که هم عصبانیت داشت و هم خوشحالی، که من نفهمیدم کدام غالب است پرسید: –الان کجایید؟ نگاهی به اطرافم انداختم. اسم خیابان را نمی‌دانستم. گفتم: –من چند دقیقه دیگه میرسم. شما کجایید؟ –دارم راه میوفتم. صبر کنید خودم رو به شما برسونم با هم بریم. خطرناکه تنهایی... نگذاشتم ادامه دهد. –حالا شما بیایید. بعدا دوباره با هم تماس می‌گیریم. بعد هم زود قطع کردم. نباید بیشتر از این وقت را تلف می‌کردم. از شهر که خارج شدم به شهرکی رسیدم که تقریبا در حاشیه‌ی شهر بود. از برج و ساختمانهای بلند خبری نبود. اکثر خانه‌ها دو یا سه طبقه بودند. خیلی راحت کوچه و بعد پلاک خانه‌ی مورد نظر را پیدا کردم. یک خانه‌ی سه طبقه بود. باید زنگ طبقه‌ی اول را میزدم. جلوی در ایستادم. دل دل می‌کردم برای فشار دادن زنگ. ولی وقتی یاد حال راستین افتادم که همین یک ساعت پیش حتی نای حرف زدن هم نداشت، مصمم زنگ را فشار دادم. هنوز دستم را از روی زنگ برنداشته بودم که در باز شد و صدای پری‌ناز در گوشم پیچید. –زود بیا بالا بهت بسپرمش، من باید برم. انگار پشت آیفن ایستاده بود. از حرفش سردرنیاوردم. ولی دلشوره بیشتری به دلم انداخت. روی حرفهای پری‌ناز نمیشد حساب کرد. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva # ادامه‌دارد...
🕰 وارد شدم. خانه جنوبی بود و فضا نور کمی داشت. لامپی هم نبود. پنجره‌‌ایی نداشت که از بیرون نور به داخل بیایید. برای رفتن به طبقه‌ی اول چند پله را باید بالا می‌رفتم. روی پله‌ها پر از خاک بود. انگار کسی اینجا زندگی نمی‌کرد. شبیهه خانه‌ی ارواح بود. چاره‌ایی نداشتم راه آمده را باید می‌رفتم. اگر مطمئن بودم که چند دقیقه دیگر راستین را می‌بینم اینقدر وحشت نمی‌کردم. دو پله که بالا رفتم چند سوسک مرده را در پله‌ی سوم دیدم. هین بلندی کشیدم و یک پله پایین رفتم. بعد از چند ثانیه خیره به آنها نگاه کردن فهمیدم که خیلی وقت است اینجا افتاده‌اند چون کاملا خشک شده بودند. نفس راحتی کشیدم و با احتیاط به راهم ادامه دادم. صدای پری‌ناز را شنیدم. –بدو بیا دیگه، پس کجا موندی؟ به پله‌ی یکی به آخر مانده که رسیدم دیدمش. جلوی در منتظر ایستاده بود. پله‌ی آخر را هم بالا رفتم و همانجا ایستادم و با تعجب نگاهش کردم. صورتش را مچاله کرد و دستش را در هوا تکان داد. –بیا دیگه، چرا عین ماست اونجا وایسادی. لحظه‌ی اول نشناختمش، نمی‌دانم چون صورتش آرایش نداشت اینطور رنگ پریده و مریض به نظر می‌رسید یا واقعا حالش بد بود. یک غمی هم در چهره‌اش بود که می‌خواست پنهان کند. جلوتر رفتم و سرکی به داخل کشیدم. خودش را عقب کشید. تردید داشتم وارد شوم. مگر می‌شود به پری‌ناز اعتماد کرد. وقتی پری‌ناز تردیدم را دید گفت: –بیا تو به جز من و راستین کسی خونه نیست. یعنی کلا تو این ساختمون کسی زندگی نمی‌کنه. ولی من حرفش را باور نکردم. از همانجا که ایستاده بود سرش را به طرف داخل خانه چرخاند و با صدای بلند گفت: –راستین بهش بگو کسی اینجا نیست، این که حرف من رو نمی‌خونه. اصلا یدونه از همون شعر و ورها براش بخون زود بیاد داخل. صدای ناله مانند راستین مو بر تنم سیخ کرد. –آمدی جانم به قربانت ولی دیگر برو... صدایش آنقدر شهامت به من داد که بدون این که به چیزی فکر کنم فوری کفشهایم را دراوردم و وارد خانه شدم. در آن لحظه آنقدر دلتنگی‌ام به قلبم چنگ زد که دیگر فکر هیچ چیز را نکردم. پری‌ناز گفت: –میره، ولی تو رو هم با خودش می‌بره، نترس تو دردسر نمیوفته. راهروی یک متری را رد کردم و به سالن رسیدم. راستین روی کاناپه دراز کشیده بود و نگاه پر اشتیاقش به من بود. نگاهش جان داشت. منتظر بود. دست داشت برای نوازشم. پا داشت برای به استقبال آمدنم. گرم بود. حتی عطر داشت. بهترین عطری که تا به حال استنشاق کرده بودم. وَ بی‌قرار بود. ضربان قلبم چندین برابر شد. خون به صورتم جهید. می‌ترسیدم که دیگر نبینمش، اما حالا او درست روبروی من بود. جلو رفتم. صورتش استخوانی و ریشهایش بلند شده بود. خدای من باورم نمیشد این راستین باشد. رنگ و رویش زرد بود. چقدر لاغر شده بود. اما نگاهش همان بود گرم و جذاب. نگاهمان گره‌ی سختی به هم خورده بود. نه من نگاهم را از او می‌گرفتم نه او از من. چشم‌هایمان حرفهای زیادی برای هم داشتند. کنار کاناپه زانو زدم. نمی‌توانستم این حال زارش را ببینم. با تمام حال بدش برق چشم‌هایش مشهود بود. لبهای خشک و پوسته پوسته شده‌اش را با زبانش خیس کرد و گفت: –مگه نگفتم نیا. بغض کردم و لب زدم. –آمدم جانم به قربانت نگو حالا چرا... اشکم گوشه‌ی چشمم وول می‌خورد. سرم را پایین انداختم و چشمهایم را بستم. بالاخره قطره اشک سمج خودش را به بیرون پرت کرد. با صدایی که از ناتوانی‌اش قلبم فشرده شد گفت: –چقدر خوشحالم که دوباره دیدمت. با این اشکها خرابش نکن. زمزمه کردم: –فکر نمی‌کردم حالت اینقدر بد باشه. وقتی پری‌ناز گفت دکتر پات رو دیده خیالم راحت شد که... اشاره‌ایی به پایش کرد. –جای زخمم عفونت کرده. برای همین... تعجب زده گفتم: –چی؟ عفونت کرده، الهی بمیرم.. ای خدا... گوشی‌ام را از کیفم بیرون کشیدم تا به اورژانس زنگ بزنم. همان موقع پری‌ناز مانتو پوشیده و آماده جلویم ظاهر شد. با همان غم گفت: –من دیگه دارم میرم جون تو و جون راستین. با دهان باز پرسیدم: –کجا؟ برای لحظه‌ایی غمش را کنار گذاشت و عصبانی گفت: –وا! حالا نوبت توئه، البته تو که از اولم فضول بودی. نیم نگاهی به راستین انداختم. هنوز هم قفل نگاهش باز نشده بود. به پای راستین اشاره کردم و با بغض گفتم: ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva # ادامه‌دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️ طوفان توییتری بین المللی اربعین حسینی ◾️از زیارت جا مانده ایم اما همه با هم، امسال اربعین طوفان به پا میکنیم... 🔸موج اول👇 📆 چهارشنبه ۱۶ مهرماه ۱۳۹۹ ⏰ ساعت ۲۱:۰۰ الی ۲۴:۰۰ 🔹موج دوم👇 📅 پنجشنبه ۱۷ مهرماه ۱۳۹۹ 🕰 ساعت ۱۰:۰۰ (صبح) الی ۱۲:۰۰ (ظهر) 👈 از همین الان توییت هایتان را به زبان‌های پرکاربرد جهان، با هشتگ زیر آماده کنید:👇 #⃣ 1⃣ معرفی امام حسین علیه‌السلام به جهانیان 2⃣ معرفی اجتماع بزرگ اربعین و تمامی اتفاقات انسان دوستانه‌ای که در این اجتماع بزرگ می‌افتد. 3⃣ انتشار عکس‌ها و فیلم‌ها، خاطرات و دریافت های جذاب خود از اجتماع اربعین که برای مخاطب‌ خارجی هم جذاب است. 4️⃣ معرفی شیعه و تفکر انقلابی ⚫️ امام مهدی (عج) هنگام ظهور خود را با جدشان امام حسین (ع) معرفی میکند و تلاش برای معرفی امام حسین علیه السلام، تلاش برای زمینه سازی ظهور است. ⚫️ 🔴