eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
924 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
💚 هر وقت خواستم چادرم را ترڪ ڪنم... سرم ڪردمش، یڪ دور با او چرخیدم اما.... دلم نیامد، یڪ آرامش خاصے داشت که جدایے از آن امڪان نداشت.. چادرم بوی خاصے دارد،،، همیشہ مستش بودم .... هیچ وقت موفق نشدم هیچ وقت،،، او مرا دیوانہ خود کرده کہ گریز ندارد.... 💔 من و دورے زِ چادر زهراااا!؟ هرگز!! ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دخترانِ‌ پرواツ
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 #عقیق_24 مامان عمه کنارم مینشیند سر خوش میگویم: تو رو اذیت نک
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 الهی شکری میگویم و طبق معمول سریع حاضر میشوم مامان عمه سری به تاسف تکان میدهد و میگوید: عین بچه هایی آیه قشنگ میشه فهمید چی تو سرته! میخندم و گونه هایش را محکم میبوسم: _مامان عمه جون امروز شاید یکم دیر برگردم احتمال میدم این ابوذر بازم پا پیچم شه و مجبور شم باهاش برم جایی نگران نشو میخوای برو خونه بابا اینا تا من و ابوذر ر بیایم لقمه اش را قورت میدهد و میگوید: اتفاقا با پریناز هم کار دارم آره شب بیا همونجا. راه خانه تا بیمارستان را خیلی دوست داشتم چون از ایستگاه تا بیمارستان یک مسیر تاکسی خور داشت که جان میداد برای تاکسی سوار نشدن و پیاده روی... راس ساعت هفت و سی دقیقه مثل هر روز جلو در بیمارستان بودم. یک راست سراغ باغبان پیرمان رفتم از دور دیدم دارد با یک دوچرخه سوار حرف میزند... وقت نداشتم تا پایان صحبتش سلامی دادم و عمو مصطفی مهربان به سمتم برگشت و بلند گفت: سسلااام دخترم صبحت بخیر و هم به عادت هر روز تحویلم گرفت. مرد دچرخه سوار به سمتم برگشت و من یک آن دهانم باز ماند! مبهوت و هول سلامی دادم و پیرمرد به خودش نگاهی انداخت و گفت: چیزی شده؟ دهان شل شده ام را جمع کردم و گفتم: راستش دکتر والا یه لحظه واقعا تعجب کردم یعنی انتظار هر کسی رو داشتم جز شما... بعد دوچرخه اش را از نظر گذراندم و گفتم: فوق العاده است! خنده مردانه ای کرد و گفت: چی دوچرخه ؟ _دوچرخه نه! دوچرخه سواری ... دوچرخه سواری یه شخصی مثل شما فوق العاده است... عمو مصطفی با نرگسهای خوش بوی همیشگی اش برگشت: بیا دخترم بیا که همین چند دقیقه پیش چیدمشون. دکتر واال با کنجکاوی به نرگسها نگاه میکرد و عمو مصطفی خندان گفت: مثل دخترمه دکتر عاشق نرگسه. منم از دستم بر میاد و هر روز این چند تا شاخه نرگس رو بهش هدیه میدم. دکتر خیره نگاهم میکند و زیر این نگاه معذب میشوم بی فکر نرگسها را به سمتش میگیرم و میگویم: بفرمایید مال شما. سکوت میکند و نگاهش بین نرگسها و چهره ام گردش میکرد. و بعد آرام گفت: خیلی شبیهشی! با تعجب نگاهش کردم: بله؟ خنده ای کرد و نرگسها را از من گرفت: حدود بیست _ بیست و پنج ساله که خارج زندگی میکنم و خیلی از خلق و خوهاشون جزو رفتار هام شده یکیش همین تعارف نداشتنه! ممنونم از لطفت. بعد سوار دوچرخه اش شد و دور شد.... با خنده نگاهش کردم نرگسهایم را بی تعارف برد... آه یادم رفت خوب بویشان کنم... دماغم بو میخواهد بوی نرگسهای تازه چیده شده آقامصطفی را. با کلی خواهش و التماس دکترشان را راضی کرده بودم که فقط بیست دقیقه ناقابل از بخش بیرون بیایند و با رعایت نکات امنیتی در محوطه بیمارستان بازی کنند... مینا و سارا. بیشتر به خاطر مینا بود طفلکم کلی ترسیده بود حق هم داشت دکتر ها که ملاحظه حالیشان نبود که نباید دائم بیخ گوش بچه عمل عمل کنند ... گویا همین روزها راهی اتاق عمل میشد و من قبل از او عزا گرفته بودم ...اشک ریختن هایش دل سنگ را آب میکرد موهایش را دوست داشت خرمن های قهوه ای رنگی که تا کمرش میرسید و بیچاره مادرش که میخواست راضی اش کنند تا بگذارد آن همه زیبایی را بتراشند. نگاهی به ساعتم انداختم فقط پنج دقیقه مانده بود بلند صدایشان زدم. _ساراخانم، مینا خانم فقط پنج دقیقه وقت داریدا ناراحت سری تکان دادند و و لبخندی روی لبهایم آمد از این همه معصومیت _انگاری خیلی دوستشون داری... باهات نسبتی دارن؟.... ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 برگشتم و صاحب این صدای گرم را دیدم. چه خوش سعادت بودم من. امروز دومین باری بود که پیرمرد مهربان این روزهای این بیمارستان را میدیدم قهوه به دست کنارم ایستاد و به بچه ها خیره شد _سلام دکتر نیم نگاهی انداخت و گفت: سلام باز که قشقرق درست کردی؟ دکتر فرحبش کلی از دستت حرصی بود. با خودم فکر کردم قشقرق را درست میکنند یا راه می اندازند؟ با تخسی خندیدم و گفتم: دکتر فرحبخش همیشه اینجورین این بچه ها رسما دارن تو اون چهار دیواری می پوسن مینا الآن نزدیک به دو هفته است اینجا بستریه ... خب اونم یه بچه است و دلش بازی میخواد مثل بقیه هم سن و سالاش. حیف که از غیبت بدم میاد وگرنه میگفتم به دکتر فرحبخش و امثال ایشون زندان بان بودن بیشتر میاد تا دکتر بودن. با تعجب و کمی لبخند نگاهم میکند و میگوید: توی دو هفته اینجور بهت وابسته شدن و تو براشون اینجور احساس خرج میکنی؟ حاج رضاعلی میگفت انفاق هر چیزی آنرا زیاد میکند! مثل احساس... و من متعجب تر میگویم: دو هفته فرصت کمیه؟ دکتر این مو جودات ریز نقش و با اون تن نازک صداشون و لحن ناپخته و تو دل برو دست کم نگیرید. استراتژی های خاص خودشونو دارن برای نفوذ تو دل بزرگترا بی حرف سرش را به طرفین تکان داد حرفی نداشت گویا... قبل از نوشیدن اولین جرعه از قهوه اش تعارفی کرد و من از تصور مزه تلخ مایع داغ درون لیوان به آن بزرگی صورتم جمع شد و تنها به گفتن: ممنونم نمیخورم اکتفا کردم. نگاهی به لیوان کرد و متعجب گفت: چرا صورتتو اینجوری میکنی؟ تک خنده ای کردم: ببخشید منظوری نداشتم فقط یه لحظه از تصور مزه تلخش اینجوری شدم... میدونید هیچ وقت نتونستم با این نوشیدنی ارتباط خوبی برقرار کنم تلخیش پر از انرژی منفیه!! چای قند پهلو چشه مگه؟ با بهت سری تکان داد و قهوه نوشان گفت: تو واقعا دختر عجیبی هستی. و من هم خندیدم. من این طبع عجیب را راضی بودم دروغ چرا گاهی خودم هم خودم را شگفت زده میکردم. نگاهی به ساعتم کردم و آه از نهادم بیرون آمد پنج دقیقه دیر کرده بودم با استرس صدایشان زدم و آنها هم مضطرب از اضطراب من وسایلشان را جمع کردند. و با لبخند به پیرمرد و کنارم نگاهی کردم: دکتر واقعا از هم صحبتیوتن خوشحال شدم مرسی از اینکه اینقدر خوب هستید. با نگاه پدرانه اش وراندازم کرد و با لحن پدارنه ترش گفت: یادمه قدیما در جواب این تعارفها میگفتند خواهش میکنم درسته؟ بچه ها با لپ های گل انداخته خودشان را رساندند و با انرژی به دکتر سالمی دادند با شتاب به ساعتم نگاه کردم. دکتر والا با خوشرویی جوابشان را داد و دستی به سرشان کشید و گفت: منم ازت ممنونم به جای همه بیماران اینجا ... ممنونم که مثل بقیه نیستی... و بی هیچ حرف دیگری به سمت بیمارستان رفت *** کلافه لباس فرمش را عوض کرد قطعا از خسته کننده ترین روزهای این ماه بود ... دکتر فرحبخش و والا به اجماع رسیده بودند که تا دو هفته دیگر مینا را عمل کنند و آیه در گیر بود. درگیر با (نکند)های ذهنش... نکند ...نکند ... پوفی کشید و در کمدش را بست ... مثل همیشه که نه اما با لبخند از دوستانش خداحافظی کرد و تک زنگی به ابوذر که جلو بیمارستان بود زد تا ماشین را روشن کند.... ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 تلفنش زنگ خورد و همانطور که انتظار میرفت پریناز پشت خط بود: _سلام پری جون _سلام آیه جان کجایی عزیزم؟ _الان کارم تموم شده با ابوذر بیرون کار داریم تموم شد میایم اونجا _باشه عزیزم عقیله هم اینجاست _کاری نداری باهام؟ _نه آیه جان فقط مواظب خودت باش _چشم عزیز دل همیشه نگران... در ماشین را باز کرد و سلامی به ابوذر داد ابوذر هم با خستگی و کمی استرس پاسخش را داد قدری نگاهش کرد ... به نظرش رسید رنگ ابوذر کمی پریده. بلند زد زیر خنده که ابوذر از هپروتش بیرون آمد و متعجب گفت: چیزی شده؟ همانطور با خنده گفت: ابوذر خدایی خیلی خنده دار شدی! هیچ وقت فکر نمیکردم تو مراحل ازدواج که قرار بگیری اینجوری دست و پات بلرزه. ابوذر پوفی کشید و بی حوصله گفت: وقت گیر آوردی تو آیه؟ آیه قدری خنده اش را جمع کرد و گفت: نبینم غمتو داداشی حالا کجا داریم میریم؟ آدرسی را از روی داشبورد برداشت و به آیه نشان داد. آیه با دیدن آدرس سوتی کشید و گفت: فرش فروشی حریر؟ نه بابا؟ تو گلوت گیر نکنه داداشی؟ از این حاجی بازاری هاست ؟ ابوذر مضطرب پوزخندی زد و گفت: آیه من پنج درصد به درست شدن این وصلت احتمال میدم!! آیه به آرامی پس کله اش زد و گفت: تو یکی ساکت!! آخوند سکولار بد بخت... تو کی هستی که حالا احتمال هم میدی... حالا میبینی یه جوری عاشقت بشن که نگو. همه جا پزتو بدن ... بعدشم داداشی همه چی دست خداست پس دیگه نشنوم از این چرت و پرتا بگیا... ابوذر هیچ نگفت و تنها خیره شد به آویز (یاعلی) پایین آیینه. راست میگفت آیه او که بود که احتمال دهد؟ او که بود بخواهد و بشود و نخواهد و نشود؟ اعتراف کرد که وجودش مایه ننگ حاج رضاعلی است... گردو هایش را کنار گذاشت به نظرش رسید هرچه تا به حال گردو بازی کرده بس است! با احتیاط درب مغازه قدیمی اما با صفای فرش فروشی آقای صادقی را گشود.... مغازه تقریبا بزرگی بود و حال و هوای سنتی که تناسب زیبایی با این هنر قدیمی داشت تنها مشتری مغازه در حال حاضر خودش بود. پسر تقریبا جوانی را دید که حواسش به ورود او نبود و داشت حساب کتاب میکرد. بی حرف و آرام فرشها و نقشهای زیبایشان را از نظر گذراند! و زیر لب ذکر میگفت تا آرامشی پیدا کند و مثل همیشه سوتی ندهد. تابلو فرشی که طرح یکی از کارهای استاد فرشچیان روی آن نقش بسته بود توجهش را جلب کرد! باورش نمیشد انسانی بتواند با دستانش آن همه ظرافت را از نو خلق کند اینبار با زبان گره ها! چند لحظه به آن خیره ماند که صدای بم مردی را پشت سرش شنید: _سلام خوش اومدید کمکی از من بر میاد خانم؟ آیه فهمید صدا متعلق به مرد جوانی است که مشغول حساب و کتاب بود بدون نگاه کردن به صاحب صدا با انگشتانش تابلو را نشان داد و پرسید: این تابلوفرش چه قیمتیه؟ مرد نزدیک تر شد و و آیه توانست چهره اش را ببیند... یک آن بهت زده شد از این همه شباهت بین این مرد و زهرا... حدس زدن اینکه این مرد برادر زهرا باشد اصلا کار سختی نبود به خودش آمد و دوباره به تابلویی که برادر زهرا داشت در مورد طرح و قیمتش صحبت میکرد جلب شد... با شنیدن قیمت این تابلو نیم در نیم مخش سوتی کشید..... ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 متعجب به مرد کنارش نگاه کرد! بیخود نبود این همه پول از پارویشان بالا میرفت! خنده اش گرفت و برادر زهرا که آیه نامش را در ذهنش آقای صادقی کوچک سیو کرده بود با تعجب به سمتش برگشت: اتفاقی افتاد خانم؟ خنده اش را جمع کرد و گفت: خب راستش من از شنیدن قیمتش شکه شدم! این فقط یه تابلو دست بافت نیم در نیمه! از فرش و صنایع نساجی سر در نمیارم واسه همینه دارم فکر میکنم یا اینا واقعا خیلی گرونه یا... صادقی کوچک کمی اخم هایش را در هم کرد که باعث شد خیلی غیر ارادی عضلات آیه منقبض شود و سوالی رو به آیه پرسید: یا؟ شجاعتش را جمع کرد و گفت: یا ... یا شما دارید گرون میدید! به نظر صادقی کوچک دختر روبه رویش خریدار نبود! خواست جوابش را بدهد که پیر مردی قالی به دست وارد مغازه شدسالمی کرد و صادقی کوچک جوابش را داد: _عباس جان... بابا بیا این قالی رو ازم بگیر ببر انبار من به مشتری میرسم. صادقی کوچک معذرت خواهی کوتاهی کرد و به سمت پیرمرد تازه وارد رفت. دروغ نبود اگر آیه اعتراف میکرد از هیبت پیرمرد تازه وارد لرزی به تنش افتاد! ناخودآگاه به گلوی ابوذر فکر کرد و لقمه ای که اگر خوب از پسش بر نیاید حتما در آن گیر میکند. صادقی کوچک که حالا آیه نامش را به عباس آقا در ذهنش تغییر داده بود قالی را به انبار برد و صادقی بزرگ به سمت تنها مشتری مغازه اش رفت. _ببخشید دخترم بفرمایید من در خدمتم آیه با کمی ترس آب دهانش را قورت داد و خودش را لعنت کرد... او را چه به این بزرگتر بازی ها. خودش را جمع و جور کرد و گفت: راستش دنبال یه تابلو فرش میگشتم حدود هفتصد تومن نهایتا یک میلیون. از این تابلو خوشم اومد اما آقازادتون با اون قیمتی که گفتن راستش یه شوک قوی بهم وارد کردن! صادقی بزرگ لبخند باوقاری زد و گفت: اولا اینکه قابلتو نداره دخترم _اختیار دارید حاجی _ممنونم ولی دخترم این کار از کارهای درجه یک یکی از بهترین بافنده های اصفهانه که تقریبا شهرت جهانی داره... راستش از این قبیل کارها خیلی هم کم تو بازار پیدا میشه _تو بی بدیل بودن این طرح و ظرافتش که شکی نیست ولی خب ... جیب ما خیلی خالی تر از این حرفاست! صادقی بزرگ با خوش رویی تابلو فرش کم قیمت تری را به آیه نشان داد و گفت: خب من با توجه به قیمت مد نظر شما این کارو بهتون پیشنهاد میدم البته یکم از قیمت پیشنهادی شما بالاتره اما راه میاییم با هم... آیه لبخندی زد ... پیدا کرده بود هر آن چیزی را که میخواست ... بلند نظری.... بلند طبعی... تواضع و بزرگ منشی ... مردم داری... به نظرش آمد راه ابوذر آنقدرها هم که خودش و ابوذر فکر میکنند ناهموار نیست! **** سیب های قرمزی را که هیچ وقت پوست نمیکرد قطعه قطعه کرد و به سمت ابوذر گفت... ابوذر اما فارغ از دنیای اطرافش به فکر فرو رفته بود... _ابوذر من باید بشینم و به فکر فرو برم و غصه یک میلیون و دویست هزار تومن پولی که از چنته ام رفته رو بخورم نه تو!!! میفهمی؟ من کل این یک ماهو باید با سیصد هزار تومن سر کنم!! تو چرا تو فکری؟ تو چرا اینقدر تابلویی؟ همه فهمیدن یه چیزیت هست! به خودش آمد و به آیه ای که پیش دستی به دست کنارش نشسته بود نگاهی انداخت: فرق و موی گیس خیلی بهت میاد! _میخوای یه تومن پولی رو که تو جوب ریختم با این حرفا فراموش کنم؟.... ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•‌﴾😷﴿• ↯ [ ] ↯ツ . . میگه:↓ ماسک‌زدن‌‌تواین‌شرایط‌برای‌مذهبی‌ها بـاید‌مثل‌پیراهن‌مشکی‌پوشیدن‌‌تومحرم‌باشه.. ؟🌱 😷 ﴿‌•😷•﴾ بآ ماسڪ قشنگٺر؎ رفیق!🤗 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
↷【🖤】 فقط‌اونجاکہ‌ حضرتِ‌آقا فرمودند مَن‌شب‌وروز بہ‌شہیدسلیمانے فکرمیکنم :)... 💔😊
4_196698794803332983.mp3
1.47M
💖🕊 صلوات خاصه امام رضا علیه السلام: اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
『💕』 یـاࢪب سببـے ساز کـہ دࢪ ږوز جزا پـࢪونـدهٔ ما بـہ دسـټ زهـࢪا(س) بـࢪسـد ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
107571_760.mp3
3.62M
. ♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥ ❣❣ ✨بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم✨ 🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛ يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِ مُحَمَد وآلِهِ الطاهِرین🕊 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ سر صبح بردن نام حسین بن علی میچسبد: السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ما. بَقیتُ وَبَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ♥️ ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎ ‎‌‌ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
تا اینجا اومدیم یه سلامم بدیم ب صاحب الزمان دیگه😉🌸
یه‌سلامم‌بدیم‌‌! به‌🌱 روبه‌قبله‌دست‌راستمونو‌بزاریم،رو قلبمون💛🖐🏻 ~~~~~~~~~~~~~~~~~ 《اَلسَّلام‌ُعَلَیک‌َیا‌حُجَّه‌َالله‌ِفِی‌اَرضِهِ🌸》 『بسم‌اللھ‌ِ‌الرحمنِ‌الرَحیم』 + السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🌱
☺️ قصه این است " تا سینه‌یِ ما هست.. ، ، سِپَر نمے خواهد ..! وسلام... .•😎 😌 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
[• •] می‌خواستند عکس یادگارے📸 بگیرند، حاج قاسم از ماشین پیاده شد، یک خانم با حجاب نامناسب خواست عکس بگیرد..☺️ با او هم عکس گرفت:) گفت: باور نمی‌کردم با من هم عکس بگیرید از امروز سعی میکنم حجابم را درست کنم..😍 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
او خیلـے مواظـب چشمـهایش بـود. او خیلـے شجا؏ بود!💕 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
『♥️』 | 💐•به‌ڪدام‌خواستگار باید دختر داد؟ ✨•پیامبر اڪرم(ص) : 🌈•وقتے ڪسے به خواستگارے مےآیدو اخلاق و دین‌اش مایه رضایت است به او زن دهید ڪه اگر چنین نكنید ، فتنه و فساد زمین را پر خواهد كرد. 📙•نهج الفصاحه ، ج247 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
『💚』 تا خوب‌ها خوبتر نشوند؛ بدها خوب نمیشوند! 🌱 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بالاترین هزینه‌ها رو دارن در دستگاه اباعبدالله (علیه‌السلام) خرج می‌کنن... (استاد الهی حفظه‌الله) پیشنهاد می‌کنم حتما دان کنید. 👌 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva