eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
925 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
[• •] می‌خواستند عکس یادگارے📸 بگیرند، حاج قاسم از ماشین پیاده شد، یک خانم با حجاب نامناسب خواست عکس بگیرد..☺️ با او هم عکس گرفت:) گفت: باور نمی‌کردم با من هم عکس بگیرید از امروز سعی میکنم حجابم را درست کنم..😍 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
او خیلـے مواظـب چشمـهایش بـود. او خیلـے شجا؏ بود!💕 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
『♥️』 | 💐•به‌ڪدام‌خواستگار باید دختر داد؟ ✨•پیامبر اڪرم(ص) : 🌈•وقتے ڪسے به خواستگارے مےآیدو اخلاق و دین‌اش مایه رضایت است به او زن دهید ڪه اگر چنین نكنید ، فتنه و فساد زمین را پر خواهد كرد. 📙•نهج الفصاحه ، ج247 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
『💚』 تا خوب‌ها خوبتر نشوند؛ بدها خوب نمیشوند! 🌱 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بالاترین هزینه‌ها رو دارن در دستگاه اباعبدالله (علیه‌السلام) خرج می‌کنن... (استاد الهی حفظه‌الله) پیشنهاد می‌کنم حتما دان کنید. 👌 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
بعضیام‌هستن‌فکر‌می‌کنند زندگیشونو‌باید‌فقط‌اختصاص‌بدن به‌کار‌فرهنگی! اماازدرسشون‌غافل...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دخترانِ‌ پرواツ
『📿』 - پیامبر اکرم (ص) : (جلد ۷۴ بحارالانوار) الْأُمُورُ مَرْهُونَةٌ بِأَوْقَاتِهَ اعمال در گرو زمان مخصوص خود هستند. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
『💔』 بہ‌امیداون‌روزۍکہ‌رفیقم‌پیام‌بده↓ کجایۍ!؟ بگم«💔 دعاگوتم‌رفیق(:"» ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
دخترانِ‌ پرواツ
⌈🖤☁️🕊":)⌋ اگرشمااهݪِ‌شہآدت،باشید یقینا‌هرکجا‌کہ‌باشید وموعدش‌برسد شمارادرآغوش‌میگیرد (:" - پ.ن↯ چہ‌درجبهہ‌ ... چہ‌درسوریہ ... چہ‌درکوچہ‌پس‌کوچہ‌هاۍتہران💔 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
🔴 رکورد شکنی دوباره کرونا با شناسایی ۵۶۱۶ بیمار جدید کووید۱۹ در کشور/ ۳۱۲ بیمار دیگر جان باختند 🗣 سخنگوی وزارت بهداشت: 🔹 استان‌های تهران، اصفهان، قم، آذربایجان شرقی، خراسان جنوبی، سمنان، قزوین، لرستان، اردبیل، خوزستان، کرمانشاه، کهگیلویه و بویراحمد، گیلان، بوشهر، زنجان، ایلام، خراسان رضوی، مازندران، چهارمحال و بختیاری، البرز، آذربایجان غربی، مرکزی، کرمان، خراسان شمالی، همدان، یزد و کردستان در وضعیت قرمز قرار دارند. 🔹 استان‌های هرمزگان، فارس، گلستان و سیستان و بلوچستان نیز در وضعیت نارنجی و زرد قرار دارند. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
دخترانِ‌ پرواツ
🔴 رکورد شکنی دوباره کرونا با شناسایی ۵۶۱۶ بیمار جدید کووید۱۹ در کشور/ ۳۱۲ بیمار دیگر جان باختند 🗣 س
رفقآ دارین میبینن هر روز آمار کرونا داره زیاد میشه🚶🏻‍♀ لطفا تا حد امکان بیرون نرید😟 مهمونی های خانوادگی رو لغو کنین ❌ جون عزیزانتون مهم تر از این حرفاس🙂 من خالم پرستاره🚶🏻‍♀ بیچاره دیگه جونی واسش نمونده😞 بچه اش دیر به دیر میبینه مادرشو😶 انصافه آخه؟ حداقل دلتون برای پرستار ها و دکترای بیچاره بسوزه🚶🏻‍♀️ میرین بیرون هم چند تا ماسک اضافه همراهتون باشه حداقل اگر دیدین کسی ماسک نداره با روی خوش بهشون ماسک تعارف کنین هم ثواب میکنین هم جون آدمای دیگرو نجات میدین🙁 قشنگ نیست؟
🔸قدردانی مقام معظم رهبری از نيروی انتظامی 🔹فرمانده معظم کل قوا در پیامی به مناسبت هفته نیروی انتظامی از زحمات و تلاشهای کارکنان خدوم این نیرو قدردانی کردند. 🔺متن پیام حضرت آیت الله خامنه‌ای که به فرمانده نیروی انتظامی ابلاغ شد، به این شرح است: بسم الله الرحمن الرحیم سردار اشتری؛ سلام من را به همه کارکنان خوب و زحمت کش و خدوم نیروی انتظامی برسانید. مردم عزیز ما قدر دان زحمات و تلاشهای بی وقفه خدمتگزاران به خود و کشور هستند. و امروز اقتدار و مهربانی را توأمان در نیروی انتظامی جمهوری اسلامی ایران احساس می کنند و از ابتکارات ناجا در برخورد با منکرات استقبال می کنند. ۲۹مهر ۱۳۹۹ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
🔸رسانه های عبری : نتانیاهو جلسه کابینه رژیم صهیونیستی در مورد کرونا را به دلیل "یک مسئله مهم و حساس ملی" ترک کرد. ✍ باز چه شری میخوان به پا کنن خدا میدونه!🤦🏻‍♀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دخترانِ‌ پرواツ
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 #عقیق_28 متعجب به مرد کنارش نگاه کرد! بیخود نبود این همه پول
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 ابوذر خسته لبخندی زد و گفت: گدا بهت پسش میدم! یه جوری ننه من غریبم بازی در میاری هر کی ندونه فکر میکنه گشنگی میدیم بهش!! آیه خندید و گفت: آره بهم پسش میدی!! تو برو کلاه خودتو بچسب که پس معرکه است. نمیخوام بهم پول پس بدی چند روز دیگه تولد پرینازه میخوام به اون هدیه بدم!!!! ابوذر متعجب نگاهش کرد و گفت: آیه من سبب خیر شدم و اونوقت تو اینقدر پر رویی؟ خواست جوابش را بدهد که کمیل از نظر ابوذر همیشه مزاحم سر و کله اش پیدا شد و دست در گردن آیه انداخت و گونه هایش را بوسید: احوال آبجی خانم ما چطوره؟ آیه هم با لبخند نگاهش کرد و در دلش بد و بیراهی نثار ابوذر کرد که این روزها آنقدر فکرش را مشغول کرده که از برادر کوچکش که حالا حسابی بزرگ شده بود غافل شده بود! _خوبم داداش کوچیکه ...تو رو که میبینم با این قد دیلاق و قیافه به بلوغ رسیده شبیه مارمولکت بهترم میشم. کمیل و ابوذر هر دو قهقه ای زدند که توجه سامره هم به آنها جلب شد ...حسودی سامره در آن خانواده زبانزد بود همیشه از نزدیکی کسی به آیه حسودی اش میشد. کودکانه دوید سمت آیه و بی صدا خودش را بین کمیل و آیه جا کرد و تهدید کنان به کمیل گفت: آبجی خودمه. کمیل هم چشمهایش را لوچ کرد و گفت: خب تو ام عتیقه بیا همش مال تو! بعد رو به آیه گفت: میگم آیه تو خسته نمیشی اینقدر به این ابوذر توجه میکنی؟ بابا به خدا تو داداش دیگه ای هم داریا! ابوذر خم شد و آهسته ضربه ای پس گردن کمیل زد و گفت: زشته با این قد دیلاق و ریش و پشم رو صورتت حسودی میکنی! سامره کودکانه و شیرین خندید که باعث شد کمیل و ابوذر یک صدا جانمی نثارش کنند! محمد و پریناز با لذت به جمع چهار نفره دوس داشتنی رو به رویشان نگاه میکردند! پریناز با خودش اندیشید بهشت مگر جز همین لحظات است. محمد هم زیر لب الحمدللهی گفت به این همه خوشبختی! آیه به ساعت نگاهی انداخت و سامره را در آغوش گرفت: بریم بخوابیم آبجی فردا باید بری مدرسه ها! سامره نق نق کنان گفت: نه نه من خوابم نمیاد. بوسه ای روی پیشانی اش زد و گفت : من میخوام امشب تو تخت تو بخوابما! سامره شادی کنان سمت اتاقش دوید تا شب را کنار خواهرش سر کند آیه دست کمیل را هم گرفت و گفت : شما هم برو تو اتاقت درستو بخون سامره خوابید میخوام بیام کارت دارم کمیل متعجب گفت: درسمو خوندم!! چیکار داری با من؟ چشم غره ای نثارش کرد و گفت: برو اتاقت ترک دیواراتو بشمار!!! چه میدونم هر کاری میکنی فقط اینجا نباش. _وا آیه حالت خوبه؟ _میگم برو تو اتاق یعنی حتما یه چیزی هست دیگه! و بعد سمت ابوذر کرد و گفت: تو هم این مسخره بازیا رو جمع کن امشب همه چیزو بهشون بگو! کمیل متعجب گفت چیو؟ آیه گوشش را گرفت و سمت اتاقش برد و گفت: به تو قرار بود ربط داشته باشه بهت میگفت دیگه. و بعد در اتاقش را بست و لبخند زنان سمت اتاق سامره رفت. ابوذر دل دل میکرد... نمیدانست باید چه بکند! او هیچگاه در عمرش این چنین در موضع ضعف نسبت به احساساتش قرار نگرفته بود! اصل اصلش را که در نظر میگرفت او هیچگاه اینچنین احساسی عمل نکرده بود! قدری اندیشید برای آخرین بار مرور کرد که چه چیز باعث شده تا زهرا انتخابش باشد... وقار... متانت... تن پایین صدا... کم حرفی اش با مردهای اطرافش... رفتار سنجیده اش... ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 بیشتر فکر کرد... زیباییش! و حجابش ... و بیشتر فکر کرد و بیشتر فکر کرد... از خودش پرسید: اینها کافی است برای یک عمر همراهی؟ حق را به خودش داد! او حتی یک بار هم مستقیم و جدی با زهرا هم صحبت نشده بود و خب اینها زیاد هم بودند! آیه در اتاق سامره را گشود و ابوذر را دید که هنوز متفکر به تلویزیون خاموش خیره است... حرصی صدایش کرد: تو زبون آدمیزاد حالیت نیست ابوذر؟ ابوذر اما بی توجه به حرف آیه از جایش بلند شد و مادر و عمه عقیله را صدا زد! تصمیمش را گرفته بود شاید در همان چند دقیقه حجت را هم بر خودش تمام کرد که این هم یک امر مهم مثل تمام اتفاقات مهم زندگی اش است ... پریناز و عقیله توی اتاق کوچکی که تقریبا کارگاه خیاطی پریناز در خانه بود داشتند مانتو طراحی شده عقیله را میدوختند... ابوذر در اتاق را زد و وارد شد... پریناز سرش را از چرخ خیاطی بالا گرفت: جانم ابوذر؟ نفسی کشید و مصمم گفت: میشه بابا رو صدا بزنید و با عمه بیایید تو هال بشینید؟ یه حرفی دارم باهاتون. پریناز کنجکاو پرسید: چه حرفی؟ عقیله خندید و پریناز را به شک انداخت ابوذر حرصی از خنده عمه عقیله اش گفت: شما تشریف بیارید عرض میکنم خدمتتون. و بی هیچ حرف دیگر برگشت به هال عقیله هم تند از جایش بلند شد برود که پریناز پرسید: عقیله تو میدونی چی میخواد بگه؟ عقیله خندان گفت: آره فک کنم بدونم !و بعد چشمکی به پریناز زد! پریناز حالا به شک های زیبای ذهنش یقین پیدا کرد و با ذوق رفت تا محمد را صدا کند... عقیله آرام در اتاق سامره را گشود سامره در آغوش آیه خیلی آرام خوابیده بود. آرام و بی صدا پرسید: تو نمیای؟آیه سامره را روی تختش گذاشت و بی هیچ حرفی از اتاق خارج شد و در را بست و با صدایی آرام گفت: نه مامان عمه من میرم اتاق کمیل یکم باهاش کار دارم خودش بگه بهتره... عقیله باشه ای گفت و آیه لبخند زنان سمت اتاق کمیل رفت... در دلش شادی وصف ناپذیری به پا بود... خوب بود... خیلی خوب بود ... محمد و پریناز و عقیله خیره به ابوذر بودند و لبخند محوی روی لب داشتند! در واقع همگی میدانستند که برای چه جمع شدند ابوذر با آرامشی که خودش هم از خودش انتظار نداشت شروع به صحبت کرد: خب من نیاز به مقدمه چینی که ندارم! میخواستم بگم که .... خب من نظرم در مورد یه خانمی مثبته و راستش میخواستم بگم که... عقیله داشت حوصله اش سر میرفت از این تعلل ها. پس حرف آخر ابوذر را زد و گفت: پریناز جان و داداش محمد پسرتون زن میخواد! ابوذر متعجب به عقیله نگاه کرد و بعد لبخند خجلی به پدر مادرش که منتظر تایید حرفهای عمه اش بودند زد و گفت: بله ...همینی که عمه گفتند! پریناز بلند خندید و رفت کنار ابوذر نشست و او را درآغوش گرفت: ای جانم پسر مامان... الهی دورت بگردم خدا میدونه چقدر خوشحال شدم . چرا حالا؟ محمد هم با لبخند رو به پریناز که محکم ابوذر را در آغوش گرفته بود گفت: یواش خانم خفه اش کردی! پریناز اما با ذوق گفتی: تو مادری نیستی محمد بدونی من تو چه حالیم و بعد با ذوق پرسید: حالا کی هست؟ ابوذر که حاال حرف زدن برایش راحت تر شده بود گفت: از هم دانشگاهی هامه آیه میدونه کیه! پریناز روی دستش زد و گفت: آی آی آی من میبینم این دختره و تو چند روزه مشکوک میزنین!! دارم براش! آیه که از سر و صداهای بیرون فهمیده بود ابوذر بالآخره جان کنده و حرفش را زده لبخندی زد! کمیل که او را زیر نظر داشت با خنده پرسید: بالآخره شازده به حرف اومد؟ ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 آیه سرش را از کتبهای تست کمیل در آورد و با اخم گفت: درست حرف بزن در مورد برادر بزرگترت! کمیل لبخند زنان دستانش را بالا برد و گفت: تسلیم خواهرم تسلیم! آیه خیره چشمان عسلی این برادر دوست داشتنی شد و خدا میدانست که چقدر این پسرک سر به هوا برایش عزیز است! کتاب تست را سر جایش گذاشت و رو به روی کمیل نشست: خب آقا داداش... شما به جای فضولی تو کار ابوذر به من توضیح بده که چرا وضعیت درسیت چنگی به دل نمیزنه؟ تو سال دیگه کنکور داریا! لبخند از روی لبهای کمیل پر کشید: من درس میخونم _این نتایج که اینطور نمیگه کمیل از جایش بلند شد و کنار آیه نشست: آیه من میخوام یه واقعیتی رو بهت بگم! آیه خونسرد نگاهش کرد و گفت: و اون واقعیت؟ کمیل کلافه بود و آیه این را خوب درک می کرد: راستش من اصلا علاقه ای به رشته ای که دارم میخونم ندارم! راستش من اصلا کنجکاو نیستم بدونم ساختار DNA چطوره! یا ترکیب فلان مواد شیمیایی چی میشه! آیه لبخند زد به این اعتراف صریح برادرش! و خودش را لعنت کرد که چرا زودتر نفهمیده بود! _خب آقا کمیل چرا الآن؟ چرا حالا؟ _به خاطر حرف مردم! چه میدونم به خاطر بابا!اون همیشه دوست داشت منم یکی باشم مثل تو. مثل ابوذر! _ولی تو نه آیه ای نه ابوذر ! تو کمیلی داداشی! کمیلی که فقط شبیه کمیله! بابا هیچ وقت تو رو مجبور به کاری نکرده کمیل! _میدونم میدونم آیه ولی ... حماقت شاخ و دم نداره که! من آدم ترسوییم! _حالا رشته مورد علاقه ات چی بود؟ کمیل کمی این پا و ان پا میکند و میگوید: هنر! آیه آهی در دل میکشد ... راست میگفت کمیل! آن روحیه کجا و رشته تحصیلی اش کجا _کمیل چرا اینقدر با خجالت از علاقه ات حرف میزنی؟ هنر خیلی زیباست! کمیل متعجب به آیه میگوید: آیه یعنی از نظر تو این علاقه مسخره نیست؟ _چرا مسخره باشه دیوونه؟ تو میتونی یه هنرمند باشی! کسی که میتونه از زیبایی کاکتوس حرف بزنه و جهان رو خیلی زیبا تر از اون چیزی که ما فکر میکنم هست نشونمون بده. کمیل خواست حرفی بزند که عقیله در را باز کرد و با سر و صدا گفت: شماها واسه چی چپیدید تو اتاق؟ آیه بیا بیرون داداش میخواد باهات حرف بزنه! آقا کمیل شما هم خیر سرت داداشت داره دوماد میشه ها! یه سری یه صدایی! کمیل خندان همراه عقیله بیرون رفت و آیه چشمکی حواله اش کرد ! باید در اسرع وقت وضعییت کمیل را پیگیری میکرد... نفس عمیقی کشید و عطر محبت پیچده در این خانه را به ریه هایش فرستاد. امشب چه شب خوبی بود... در اتاق را بست و به ابوذر خندان نگاهی انداخت... قدر تمام کهکشان چشمهایش نور داشت! عقیق در گردنش را لمس کرد زیر گوشش انگشتری نجوا کرد: این چندمین اتفاق خوبیه که داری ثبتش میکنی؟ محمد آیه را فراخواند و آیه با سر و صدا و کل کشیدن نزد جمع خانوادگیشان رفت... حال همه چیز خوب بود... ! شب مهتابی و خانه گرم و صمیمی ... ابوذری که با خنده به مسخره بازی های کمیل خیره بود! شیطانی کردن های مامان عمه در آن سن و سال لبخند موقرانه پدرش به آن جمع آغوش ذوق زده پریناز ... ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva