eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
919 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
من اگه فراموشی بگیرم ... ببینمت !،، باز عاشقت می شم ✓¶❤️ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
🇮🇷 قشنگ ترین کارت بسیجی که تاحالا دیدم 😍 : ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
سر تا سر شهـر عطر آگین بود لبخند تمام ڪوچہ هـا غمگین بود آن روز ڪہ بر دوش تورامے بردیم تابوت سبڪ ولے غمت سنگین بود ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
•°♡°•دخترک گمنام •°♡°•: |🥀🥀| و تا ابد‌ بہ‌آنان‌ڪہ‌ پلاکشان‌ را ازگردن‌خویش‌درآوردند تامانند مادرشان ‌گمنام‌وبی‌مزاربمانند مدیونیم..! :)💔 #اللٰهُمَ‌عَجِّلْ‌لِوَلیِکَ‌الفَرَجْ‌بِه‌حَقِ‌زینَب ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
{🐣💕} 🍃 💎 وقتے کہ خشمگیݩ شدے... بہ جاے اخم کࢪدݩ😡 لبخند بزݩ🙂 • ببیݩ چقدࢪ باعث میشہ که شخص مقابڵ از حسݩ اخلاقٺ لذٺ ببࢪه...🌱 با اینک حق با خودتہ...🌿 • دࢪ ࢪوایاٺ داࢪیم کہ هࢪ بنده اے، بعد از غضب بتونہ خودش ࢪو کنتࢪڵ کنہ...⚡️🖇 خدا آࢪامش و ایماݩ به او عطا میکند...:)🍃 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♡•° ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
،‌: ✍از پیرمرد دانایی پرسیدند:🕊🌱 تا بهشت چقدر راه است؟🤔 گفت یک قدم.🗣 گفتند:چطور؟⚠️ گفت: یک پایتان را 👣 که روے نفس شیطانی🦋 بگذارید پایِ دیگرتان در بهشت است♥️ 🇮🇷 _________ : ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
شهراگرجای‌ماندن‌بودکه...🖇؛ #آوینی هامی‌ماندند،نه‌آنکه‌روی‌ خاک‌های‌فکه‌معراج‌برای‌خودشان‌بسازند! درس‌و‌دانشگاه‌اگرقراربود‌ رفاه‌و‌سعادت‌بدهدکه‌ #چمران های‌کت‌و‌شلواری‌،دانشگاه‌برکلی کالیفرنیارارهانمی‌کردندتالباس‌چریکی‌ بپوشندودرکوچه‌پس‌کوچہ‌های‌کردستان ردمنافقین‌بزنند! کُرسی‌اگرارزش‌داشت #بابایی‌ هاآن‌رارهانمی‌کرند تابہ‌پروازدرآیند، دنیااگرلیاقت‌ماندن‌داشت‌که #حاج‌‌قاسم مانمی‌رفت، دل‌به‌چه‌می‌بندیم؟ دنبال‌چه‌می‌دویم؟ نه‌که‌اینها‌بدباشد،نه‌!همه‌اش‌خوب! همه‌اش‌نوش‌جان‌آنها‌که‌طالبش‌هستند، امابایدپی‌عقیده‌دوید، بایدجنگید! بایدزنده‌ماند‌برای‌هدفی‌که‌فنا‌دراوراه‌ندارد #شوق_پرواز...🕊؛ : #اللٰهُمَ‌عَجِّلْ‌لِوَلیِکَ‌الفَرَجْ‌بِه‌حَقِ‌زینَب ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞💕🌱💐 #بسیجی #رد‌خون : #اللٰهُمَ‌عَجِّلْ‌لِوَلیِکَ‌الفَرَجْ‌بِه‌حَقِ‌زینَب ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
❗️ 🍃آیت الله بروجردی : مبتلا به درد چشم شدند، فرمودند در روزعاشورا مقداری از گِلِ پیشانی عزاداری امام حسین را بر چشمان خود مالیدم ، دیگر در عمرم مبتلا به چشم درد نشدم و از عینک استفاده نکردم در ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
『♥️』 🧡دݪ نبستـم به جھانے که همه وسوسه است از همـه ارث جھــان🌍 یک "تــو" برایم کافیسـت !』😍✋🏻 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
📸 تصویری از مرحوم حجت الاسلام راستگو در کنار سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در دوران دفاع مقدس حاج آقا! سلام ما‌ رو به حاج قاسم برسون... براشون فاتحه بخونید:) ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
قسمٺ نشد ڪھ گاه بہ گاهے ببینمٺ حٺے بہ قدر نیم نگاهے ببینمٺ دارم یقین ڪھ روز وصاݪ ٺو میࢪسد ذڪر ݪبم شده الهے ڪھ ببینمٺ...✨ 🌿|• 🌹|• ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
『🌸』 قدࢪ چادرم را زمآنے فهمیدم😇 ڪ رآننده تآڪسے مرا "خانوم" صدا ڪرد😌 و دیگࢪے را "خآنومے"=) 🦋|• 🌷|• ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| | 😂🍃😂 ------------------------- يكي ميگفت: پسرم اينقدر بي تابي كرد تا بالاخره براي 3 روز بردمش جبهه 🌅 وروجك خيلي هم كنجكاو بود و هي سوال ميكرد👀 😁 : بابا چرا اين آقا يه پا نداره؟😧 بابا اين آقاسلموني نميره اين قدر ريش داره ؟🤨 بابا اين تفنگ گندهه اسمش چيه ؟🤯 بابا چرااين تانكها چرخ ندارند؟😱 تا اينكه يه روز برخورديم به يه بنده خدا كه مثل بلال حبشي سياه بود.به شب گفته بود در نيا من هستم .😅 پسرم پرسيد بابا مگه تو نگفتي همه رزمنده ها نورانين؟🔆🤔 گفتم چرا پسرم!☺️ پرسيد پس چرا اين آقا اين قدر سياهه ؟😳 منم كم نياوردم و گفتم : باباجون اون از بس نوراني بوده صورتش سوخته،فهميدي؟؟🌚 بچه است دیگه😂 : ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
○°💜🌿•.〗 بݩده‌ۍِ عشقِ توام؛ خانھ اٺ آباد حسیݩ ! 『پࢪوفایل』 #اللٰهُمَ‌عَجِّلْ‌لِوَلیِکَ‌الفَرَجْ‌بِه‌حَقِ‌زینَب ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
~💧| . بر رشتھ هاے معجـر زهرا قـسم سید علے خنجر بھ حنجر میڪشم گر ٺو هواے سر ڪنے [♥️؛🦋] 🌱 🌿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دخترانِ‌ پرواツ
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 #عقیق_154 زهرا پیش از اینها منتظر این همکالسی همیشه همراه بود
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 حورا آرام او را در آغوش گرفت و تنها گفت:میدونم اونجور که باید برات مادری نکردم.میدونم حق پریناز خانم بیشتر از من به گردنته ولی امشب و هر وقت دیگه روی من به عنوان یه مادر و یه دوست حساب باز کن. آیه هم لبخندی زد و گفت: شما منو به دنیا آوردی...من حیاتمو مدیون شمام...خودت رو دست کم نگیر مامانی... حورا خواست چیزی بگوید که عقیله به در نواخت و در را باز کرد و خطاب به آن دو گفت:میشه بیرون تشریف بیارد؟مهمونا خیلی وقته رسیدن... آیه کمی با استرس روی مبلی نزدیک امیرحیدر نشست و گویا محرم کردن نامحرمان این خانواده کار حاج رضا علی بودو شمیم نفس گرمش همیشه در آن خانه پیچیده بود و حضور مقدسش سبز میکرد اول راه زندگی را..... صیغه که خوانده شد همگی نفس راحتی کشیدندو دوماهی فرصت بود برای آماده شدن و زندگی مشترک.. از فردا تشریفات و خرید های معمولی آغاز میشد و از فردا آیه باید یاد میگرفت چطور باید همسر بود... شب عجیبی بود برای هر دو آنها.... *** زنگ در فشرده شد و آیه روسری روی سرش را مرتب کرد... با لبخند نگاهی به چادر مشکی اهدایی نرجس جان کرد. سوغات را با عشق برداشت و ماهرانه سرش کرد... همانطوری که همیشه آرزو میکرد. روسری رنگی رنگی زیر چادر و چادری که لبه اش از لبه ی روسری جلو تر آمده بود. لبخندی زد و با خداحافظی کوتاهی از خانه بیرون زد. امیرحیدرش را دید که کمی باال تر از در خانه شان توی همان پراید سفید رنگ نشسته و منتظر اوست. اولین باری بود که داشت با چادر مشکی و رسمی در نظر شوهرش ظاهر میشد و برایش هیجان انگیز بود عکس العمل او... در را باز کرد و با سالمی سوار ماشین شد. امیرحیدر برای چند لحظه مات فرشته ی زیبای کنارش نشسته بود .... آیه دستی برایش تکان داد:چی شدی آقا سید؟امیرحیدر با لبخندی قد و باال و صورت قاب گرفته در آن پارچه ی جذاب مشکی را از نظر گذراند و بعد آرام زمزمه کرد: رضاخان هم اگر میدید تو با چادر چه زیبایی تمام عالم پر میشداز قانون چادر های اجباری.... قند در دل آیه آب شد و با خجالت سرش را پایین انداخت...امیرحیدر خندان نگاهش کرد و گفت:خجالتی شدنتم خوشکله مهربون.... آیه لب گزید و سر به زیرخندید... خرید کردنشان تا به ظهر طول کشید... بعد از نماز ظهر هر دو روی نیمکت بیرون بازارچه نشسته بودند و امیرحیدر با آب آلبالو هایی که سرخی شان دل هر بیننده ای را مالش میداد نزدیکش شد... _مرسی حیدر جان _خواهش میکنم عزیزم.... و خب هضم این یکهویی )تو( شدنها و عزیز شدنها قدری برای آیه سخت بود... امیرحیدر بعد از نوشیدن جرعه ای از نوشیدنی اش بی مقدمه پرسید: میگم آیه میشه بگی دلیل اصلی بله گفتنت چی بود؟ لبخندی روی لبهای آیه نشست.... همه دالیلش به یک اندازه سهم داشتند در بله گفتنش...نگاهی به گوش شکسته ی عزیزش کرد و گفت:شاید چون تو تنها کسی بودی که گوشش شسکته بود... امیرحیدر از این پاسخ جالب لبخندی میزند و سرش را پایین می اندازد.... آیه یک آن فکری به ذهنش خطور میکند و بعد گوشی تلفنش را از جیبش بیرون میکشد: _میگم...میخوام اسمتو تو مخاطبمام عوض کنم...چی بزارم به نظرت؟ امیر حیدر دستبه سینه به نیمکت تکیه میدهد و میگوید:چی بگم؟ آیه فکری به ال سی دی گوشی اش نگاه میکند و بعد بالبخند آهانی میگوید... امیرحیدر با کنجکاوی نگاه میکند که نام پیش بینی شده چیست؟ ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 آیه با ذوق نام )پهلوون( را تایپ میکند و امیرحیدر دلش میخواست این مهربان کنارش نشسته را سخت در آغوش بفشارد..... آیات )فصل آخر( گرما دیوانه کننده شده بود این چند روز. دانه دانه قاب عکسهای روی میز را تمیز میکردم. نگاه کردنشان همیشه باعث آرامشم میشد... زیبا تریین عکسهای عالم بودند اینها.... عکس خانواده ام... مراسم عقدمان...چه شب و روزهایی بود. به اتفاق امیرحیدر تصمیم گرفتیم عقدمان را میمهان ارباب باشیم. به ساده ترین صورت ممکن به امام جماعت صحن بین الحرمین گفتیم و خطبه عقدمان را خواند. من یک چادر سفید پوشیده بودم و حیدر با همان لباس پیغمبر کنارم نشست و همسرم شد. یک سال از زندگیمان میگذر و ما خوبیم...کنار هم خوشبختیم. بهشت برین نیست زندگیمان ولی خوشبختیم. حاج رضاعلی به مانند خیلی از علما روزی که دیدتمان گفت بروید و بسازید! و ما هم میسازیم کنار هم...با هم میسازیم...با خودمان و سختی ها و حتی خوشی هامان! بعد از بازگشتمان البته لباس عروس هم به تن کردم. لباسی که روزی میگفتم حق هر عروسی است تنش کردن اما بعد ازآن تجربه تکرار ناشدنی واقعا دیگر برایم مهم نبود. اینکه مراسم عروسی آنچنانی نگریفتیم و عروسیمان شد همان ولیمه ی بعد از کربال اصالاذیتم نکرد! من من خب شاید خیلی بیشتر از باقی عروسها حظ برده بودم از عروسیم.... قاب عکس به یادماندی شب ازدواجم را سرجایش گذاشتم... عکس ابوذر و زهرا را نیز با دلتنگی پاک کردم... قربان دانه لوبیا های عمه بروم... دوقول بار دار بود عروسمان... آنها هم سر خانه زندگی شان رفته بود وپا به ماه بود زهرایمان و این روزها همه مان چشم انتظار آمدن )علی اصغر و علی اکبر( ابوذر بودیم... کمیل هم باالخره به آرزویش رسیده بود و این روزها داشت درس میخواند برای امتحانات ترم اول کارگردانی! دلم لک زده بود برای مامان پری و پدرممامان عمه ی دوست داشتنی که حاال با آنها زندگی میکرد و البته مامان حورا و خانواده واال که گویا حریف اصرار های شهرزاد نشدند و ماندگار اینجا شدند جز آیین که شش ماه اینور بود شش ماه آنور! بوی کیک از فر بلند شد و آرام به سمت آشپز خانه راه افتادم.... یک سالی میشد که ساکن بوشهر شده بودیم و من هنوز بااین گرمای کالفه کننده خو نگرفته بودم.... با احتیاط کیک را از فر بیرون میکشم و در یخچال راباز میکنم خامه های شیرین و رنگی را بیرون میکشم... خم میشوم تا تزیینش کنم که لگد میزند... لبخندی میزنم و تشر وار میگویم:نکن تمرکزم بهم میریزه... با این حرفم لگد دیگری میزند...بازی اش گرفته کمتر از نیم وجب من:نکن مامان جان دارم برای بابا درست میکنما... اینبار آرام حرکت میکند و من را به خنده می اندازدو غد بازی در می آورد برایم نیامده! کیک را تزیین میکنم و نگاهی به ساعت می اندازم. اآلن است که برسد مرد خانه پا تند میکنم تا اتاق و سریع لباسهایم را عوض میکنم... نگاهی به شکم بر آمده ام میکنم و با لبخند رو به او میگویم: بد قواره ی کوچولو اگه تو نبودی اآلن من با این ریخت و قیافه پیش بابات حاضرنمیشدم. بر میخورد به او به مثل اینکه لگدی دیگر نثارم میکند و من چقدر این موجود نادیده را دوست دارم!همین دیروز بود که فهمیدم دختر است و خدا میداند چقدر سپاسگذارش بودم برای این لحظه های گرم تکرار نا پذیر...آرام زمزمه میکنم: _اعصاب نداریا نگاهی به میز میکنم و کمی از عطر مورد عالقه ی امیرحیدر را به خود میزنم. نگاهم می افتد سمت وسایل آرایشم و رژ نارنجی رنگی که باز هم امیرحیدر دوست دارد را بر میدارم و با دقت روی لبهایم میکشم. ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 نگاهی به شکمم می اندازم و میگویم: مامانی من واقعا شرمنده ام...میدونم این مواد شیمایی ممکنه برات ضرر داشته باشه...ولی فقط یه رژ لبه برای اینکه بابات اومد خونه با یه مرده طرف نشه.... خواهش میکنم به خاطر همین رژ آبرو ریزی نکن و عقب مونده ومسخره به دنیا نیا خب؟ باالخره من که نمیتونم از پدرت بزنم برای تو میشه؟ عکس العملی از خود نشان نمیدهد ومن بلند میخندم: دختر ناز نازی مامان قهرکردی؟ خب توام! همان موقع بود که زنگ در به صدا در آمد. خودش بود...حضرت شوی! آخرین نگاه را به خودم کردم و ازاتاق خارج شدم و در را برایش باز کردم... تکیه داده به چهارچوب در عروسک دست ساز و محلی دخترانه ای را بادستش تکان داد وگفت: اینم از دوستِ دختر بابا... باذوق عروسک را از دستش میگیرم وداخل میشود. نگاه میکنم به چهره ی آفتاب سوخته و مهربانش.... کاش میشد از برخی از صفحات زندگی ات اسکرین شات بگیری و توی پستوی خاطرات با همان وضوح ذخیره کنی.... دوباره به عروسک نگاه میکنم و میگویم: اینو ازکجا آوردی؟ نگاهم میکند و میگوید:خاله سمیرا برای دخترمون درست کرده بود. خاله سمیرا پیرزن نان محلی فروش بازارچه نزدیک خانه مان بود که هر دوشنبه بایداز او نان محلی مخریدیم.پیرزن مهربان و زحمت کشی که نان محلی هایش همیشه طعم و عطر عطوفت داشت... سمت آشپزخانه میروم و در همان حال عروسک را روبه روی دلم میگیرم و میگویم :نگاه ببین چی داده بهت خاله سمیرا... عروسک را روی اپ میگذارم و سراغ کیک میروم . شربت زعفران را هم با وسواس داخل ظرفش میریزم... حیدرم از دستشویی بیرون می آید و خسته روی مبل مینشید و میگوید:زحمت نکش صاحب خونه اومدیم خودتونو ببینیم! میخندم و میگویم:عالیجنابا دارم برایتان کیک و شربت آماده میکنم اساعه آمدم...و بعد سینی به دست از آشپز خانه بیرون میروم ....کنارش مینشینم و بوسه ای به پیشانی ام مینشاند ومیگوید:راضی به زحمت نبودیم مهربون _نوش جونت پهلوون باکلی تعریف و تمجید کیک و شربت را میخورد میپرسد:دختر بابا چطوره؟ _ناز نازیــــــــ میخندد و نگاهم میکند.موهایم راحلقه حلقه میکنم و میگویم:تو واقعا شش تا بچه از من میخوای؟ بابا همین یکشیو نمیشه جمع کرد و نازشو خرید وای به حال بقیه! دوباره میخندد و بعد میگوید:عزیزم اگه خیلی ناراحتی من علی رقم میل باطنیم یه راه احل دارم...زن دوم و سوم و چهارم!!!ببین فکر بد نکنیا! اصال زن دوم به بعدو گذاشتن واسه همین موقع ها!واسه راحتی زن اول... فکرشو بکن وظایف یه نفر بین چهار نفر تقسیم بشه!این عالی نیست!؟ چشم غره ای میروم و میگویم:حیدر جان سکوت کن عزیزم...من واقعا نمیخوام بچمو بی پدر بزرگ کنم قهقه ای میزند وبعد خیره به شکمم میگوید:اسم چی گذاشتی حاال برای دختر بابا؟ لبخند میزنم و میگویم:گفتن از حقوق پدره انتخاب اسم برای بچه میخندد:من ازحقم میگذرم بفرمایید بانو... دستی میکشم روی شکمم ... _نمیدونم راستش تا خود دیروز فکر میکردم باید پسر باشه و قاعدتا اسمش علی باشه! ولی خب نشد...واسه اسم دختر فکری نکردم... فکری نگاهم میکند ومیگوید: منکه عاشق دختر بودم و خدا هم طرف من بود...ولی هیچ وقت اسمشو در نظر نداشتم... بعد یکهو از جا بلند میشود و چند لحظه بعد با قرآن جیبی اش بر میگردد. راه حل خوبی بود. ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 کنارم نشست و بعد چشمهایش رابست و بعد از چند لحظه قرآن را گشود.... هیجان زده خیره نگاهش کردم و منتظر بودم ببینم چه میشود؟ لبخندی زد و نگاهم کرد...و بعد زمزمه کرد:مشکات! اندکی آشنا آمد برایم... در سوره ی نور آمده بود به گمانم...هان یادم آمد متعجب گفتم:مشکات؟ اسم بچمونو بزاریم چراغدون؟ بلند خندید وگفت:چراغدون نه...معنی ظاهریش میشه چراغدان... درتفاسیر اومده منظور همون امام علی)علیه السالم(... آخرشم حرف تو شد!علی! لبخندی میزنم و ذوق میکنم....امیریعنی علی حیدر یعنی علی و آیه یعنی علی و مشکات یعنی علی! راستی خدا چه شاعرانه نوشتی نثر زندگی ام را! از ذوقم سر و صورت امیرحیدر را غرق بوسه میکنم و او به قهقه زدن میافتد... دست از کار که میکشم صورت مضحکش روحم را شاد میکند... طرح لبهایم مثل مهر خاتم روی صورتش جا خوش کرده بود بی هوا گوشی اش را برمیدارم و از خودمان و این لحظات شیرین عکس میگیرم... امیرحیدر سمت دستشویی میرود و من دوباره به عکسهایمان خیره میشوم و بلند بلند میخندم... عکسهای خودمان رد میشود و میرسم به عکسهایی که در نیروگاه همراه همکارانش گرفته بود. عکسهای جالب بود. در این میان مرد میانسالی بود که به شدت به نظرم آشنا می آمد. دور اما نزدیک.... امیرحیدر از دستشویی بیرون می آید و کنارم مینشیند. بی هوا میپرسم: این آقاهه کیه حیدر؟ نگاه عکس میکند و میگوید:ایشون آقای مقدمه... جدیدا رییسمون شدن چطور؟ متعجب اول به حیدر و بعد به عکس نگاه میکنم...خدا خدا میکردم حدس و گمانم درست باشد واین شباهت ها واقعی...هول میپرسم:اسمش؟ اسمش چیه؟ تعجب میکند از دستپاچگیم و میگوید:عیسی...عیسی مقدم...چی شده آیه؟ناباور نگاهش میکنم...مگر میشد؟... دوباره به عکس نگاه میکنم... نه اشتباه نمیکردم...خودش بود.همان عمو عیسی با صورتی پیر ترمطمئن بودم با صدای بلندی میگویم:خدایا شکرت...خدایا شکـــــرت! امیرحیدر متعجب نگاهم میکند و میگوید:چت شده زن؟ چی شده آخه؟ وارد لیست مخاطبین میشوم و شماره خانمان را میگیرم و در همان حال میگویم: عمو عیسی است...شوهر مامان عمه خودشه! مبهوت میشود ومن نیز مبهوت قدرت خدا... چه خوب که مامان عمه این همه سال منتظر بود... چه خوب که نام این مرد میانسال عیسی بود... چه خوب خدا خدایی میکرد و چه خوش رنگ بود زندگیمان.... گاه می اندیشم چه خوب میشد سفت خدا را بغل کنی و روی ماهش را ببوسی بابت خلق این همه زیبایی... شکرت عزیزم شکرت.... یاعلی.... ساعت ده و هفده دقیقه ی صبح بیست و دومین روز زمستان سرد سال هزارو و سیصد و نود و چهار ✍نیل۲ (کوثر امیدی) ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا