eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
924 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°💍° رکاب 7 (خانم) تمام شدن مرخصی، یعنی یکسان شدن شب و روز و نفهمیدن گذر زمان و حس نکردن بی خوابی و گرسنگی. برای هردوی ما و برای او بیشتر. نه این که از کارش چیز زیادی بدانم، وقتی نیمه شب‌ها برمی‌گردد یا بعد یکی دو هفته می‌بینمش چهره‌اش داد می‌زند چقدر خوش گذرانده! خودم هم که از همان اول به قول او، سنسورهایم قطعی دارد و گرسنگی و بی خوابی و گرما و سرما را حس نمی‌کنم! کار من برعکس او، خیلی کتک خوردن ندارد! و مثل او نیستم که هربار با دست و پای شکسته و سر و صورت کبود خانه بروم؛ مگر بعضی وقت‌ها. امروز هم از همان وقت‌ها بود؛ بماند که چطور و از کی کتک خوردم (قرار نیست مسائل کاری و به این مهمی بخشی از یک رمان عاشقانه باشد!)؛ اما خوب توانست یک گوشه خفتم کند و از خجالتم در بیاید. من هم باید تا رسیدن بچه‌های گشت، یک جوری نگهش می‌داشتم که در نرود و در عین حال ناکار هم نشود. برای همین بود که چندتا لگد نوش جان کردم؛ نامرد خیلی محکم زد اما خودم را از تک و تا نینداختم و بچه‌ها که رسیدند، خیلی عادی سوار ماشین شدم. الان هم احتمال می‌دهم کمر و پهلویم کبود شده باشد اما اگر بخواهم لوس بازی در بیاورم، از ادامه کار می‌مانیم و باید دردش را تحمل کنم. دست مطهره که روی شانه‌ام می‌خورد، از جا می‌پرم و سرم را بالا می‌آورم که ببینم چه کار دارد. درد در گردنم می‌پیچد تا بفهمم آن قدر ثابت نگهش داشته‌ام که خشک شده. - دیر وقته ها! برو خونه، بچه‌های شیفت هستن. تازه می‌فهمم هوا تاریک شده است و نماز مغرب و عشایم مانده. دنبال ساعت می‌گردم: -مطهره ساعت چنده؟ -ده و نیم. آن قدر توی پرونده غرق بودی که صدای اذان رو هم نفهمیدی. منم صد بار صدات کردم نشنیدی. ما هم گفتیم مزاحمت نشیم. نگاهی به کاغذهای بهم ریخته مقابلم می‌اندازم. بعضی یادداشت‌های خودمند و بعضی دست خط متهم. درحالی که مرتب‌شان می‌کنم به مطهره می‌گویم: -حس می‌کنم هیچ پیشرفتی نداشتیم! انگار یه چیز مهم‌تری هست که این وسط ندیدیم. درحالی که وسایلش را جمع می‌کند می‌گوید: -اتفاقا از نظر من بد نبوده. باید صبر کنی تا گزارش بچه‌های تیم آی تی. در آستانه در می‌ایستد: - من باید برم، شوهرم ماموریته، بچه‌ها تنهان. تو هم اگه می‌خوای تا آخر این پروژه زنده بمونی برو خونه، نمون. یا علی. از جایم که بلند می‌شوم، کمرم تیر می‌کشد. نمی‌دانم بخاطر لگد است یا نشستن در مدت طولانی؟ به هر زحمتی شده، نمازم را ایستاده و در همان اتاق می‌خوانم. کاغذها را جمع می‌کنم و می‌ریزم داخل کیفم. لپ‌تاپ را هم که باتری‌اش تمام و خیلی وقت است خاموش شده، می‌بندم و می‌گذارم داخل کیف. کولر را هم مطهره خاموش کرده تا از گرما هم که شده، بیایم بیرون. در اتاق را قفل می‌کنم، همراهم را تحویل می‌گیرم و سمت پارکینگ می‌افتم. داخل آسانسور، همراهم را چک می‌کنم؛ مادر پیام داده است که غذا برایم پخته‌اند و بروم خانه‌شان تحویل بگیرم. با این که ذهنم در تمام راه درگیر است، می‌توانم سخنرانی هم گوش بدهم. اتفاقا کمکم می‌کند تا ذهنم کمی از فضای قبلی خارج شود تا وقتی دوباره پرونده را می‌خوانم، کمی برایم تازگی داشته باشد. مادر با دیدن چشمان قرمزم، سری تکان می‌دهد و ظرف غذا را به طرفم می‌گیرد: - یه ذره‌ هم به خودت برس! بالاخره تو هم آدمی! پدر هم حرفش را تایید می‌کند و سرش را از پنجره ماشین داخل می‌آورد که ببوسدم. بوسیدن دست‌هایشان خستگی را از یادم می‌برد. غذایی که مادر داده را روی اُپن می‌گذارم. ‌آن قدر برای ادامه کار اشتیاق دارم که لباس عوض نکرده، می‌نشینم وسط سالن و لپ‌تاپ را به شارژ می‌زنم تا روشن شود. برگه‌ها را دور خودم می‌چینم و با دید تازه‌ای، شروع می‌کنم به مطالعه کردن پرونده‌ای که جملاتش را مو به مو حفظم. آن قدر می‌خوانم که چشمانم از شدت سوزش باز نشوند و سرم گیج برود و سنگین شود. آن قدر که ضعف و سردرد و شاید خواب، تسلیمم کند! ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
دخترانِ‌ پرواツ
#عقیق_فیروزه_ای °💍° #قسمت_هفتم رکاب 7 (خانم) تمام شدن مرخصی، یعنی یکسان شدن شب و روز و نفهمیدن گذر
عقیق 7 تا آن موقع، خانه لیلا را ندیده بود. حالا هم دوست نداشت خانه‌شان را در این شرایط ببیند. بغضش را پشت جعبه‌ها پنهان کرده بود. یاد وقتی افتاد که می‌خواست از خرمشهر بیاید اصفهان و اسباب و وسایل خانه را جمع کردند. حالا هم داشت به لیلا کمک می‌کرد اتاقش را در چند جعبه بزرگ خلاصه کند. لیلا نظم خاصی در چیدن وسایلش داشت که ابوالفضل با وسواس خاصی مقید بود به رعایت آن؛ این طوری می‌خواست یک جوری حسن نیتش را به لیلا برساند. با کمک ابوالفضل اتاق زودتر از آن چه فکر می‌کردند جمع شد و ابوالفضل رفت تا به کارگرها برای جا به جایی وسایل کمک کند. دلش می‌خواست به لیلا بگوید چقدر شبیه مادر است؛ طوری که دوست دارد تمام وقت نگاهش کند و هیچ کدام‌شان هیچ وقت تکلیف نشوند. اما گفتن این جمله، از بلند کردن جعبه‌ها و اسباب و وسایل سخت‌تر بود. لیلا موقع رفتن، چادر عربی سرش کرده بود، همان‌ها که در خرمشهر مادر بهشان عبا می‌گفت. ابوالفضل می‌خواست هیچ چیز را از قلم نیندازد تا بتواند چند وقتی را با بازسازی تصویر خاطرات سر کند. از بالا تا پایین، ستاره‌های نقره‌ای روی چادرش لبه دوزی شده بود. روسری‌اش هم یاسی بود و مثل همیشه، داشت با سر انگشت چند تار موی بیرون دویده از روسری را سرجایشان بنشاند. یک کیف دستی کوچک دخترانه صورتی رنگ و یک ساک بزرگ و سنگین دستش بود؛ وزن ساک را سخت تحمل می‌کرد. منتظر ایستاده بود تا پدر بیاید و سوار ماشین شوند. ابوالفضل به حرف آمد: -خونه جدیدتون از این‌جا دوره؟ -یکم. -یعنی دیگه نمیای این‌جا؟ -نمی‌دونم! چند ثانیه سکوت، با صدای لیلا شکست: -مواظب الهام جون باشی‌ها! ابوالفضل با غروری توام با حس مسئولیت گفت: - معلومه که هستم! پدر لیلا که آمد، ابوالفضل عقب رفت و کنار شوهرخاله‌اش ایستاد. پدر لیلا کمک کرد لیلا سوار شود و در را برایش بست. ابوالفضل با وسواسی بی سابقه همه تصاویر را در ذهنش ثبت کرد تا وقتی ماشین لیلا در خم کوچه بپیچد. فیروزه 7 دلش می‌خواست فرار کند و برود جایی که برای مدتی کسی پیدایش نکند. جایی شبیه بیابان برود، که هیچ کس نباشد. خودش هم نمی‌دانست چرا آن قدر بهم ریخته است؟! قبلا آن قدر مقابل مشکلات زندگی شکننده نبود. عاقلانه می‌اندیشید و خودش را مدیریت می‌کرد؛ اما حالا انگار شارژش تمام شده بود و نیاز به یک بازسازی روحی داشت. فکر می‌کرد باید جایی شبیه راهیان نور یا اعتکاف برود. جایی شبیه جمکران پارسال؛ اما پدر اجازه نمی‌داد. برای همین از درون می‌سوخت. به بهانه آسیب دیروز دستش در کلاس رزمی، از ورزش معاف شد. در واقع دستش خیلی درد نمی‌کرد؛ می‌خواست تنها باشد. روی نیمکت گوشه حیاط نشست و دو دستش را داخل جیب پالتوی زیتونی‌اش فروبرد. هوا سرد بود اما بشری عادت نداشت به لباس گرم پوشیدن. سرما را تحمل می‌کرد تا عادت کند؛ پالتوی زیتونی را هم فقط به عشق رنگش پوشیده بود؛ رنگ لباس‌های نظامی. اولین بار بود که سرما اذیتش می‌کرد. شاید چون حس می‌کرد خالی شده است. سردرگم بود و نمی‌دانست چطور باید به هدفی که می‌خواهد برسد؟ اصلا شاید این کارش اشتباه بود؛ ورود به محیطی مردانه که اخلاقی مردانه می‌طلبید. می‌ترسید خطایی غیرقابل جبران باشد. حوصله بچه‌ها را نداشت و کسی هم جرات نمی‌کرد سمتش بیاید. بعد از ماجرای دفتر بسیج، همه جور دیگری از اخم‌های بشری حساب می‌بردند. حالا هم که با همان اخم، نشسته بود روی نیمکت و به زمین خیره بود! روی نیمکت چوبی دراز کشید. خودش را به خوابیدن روی زمین سفت عادت داده بود؛ بدون بالش و زیرانداز. به آسمان خیره شد. شب قبل، باد همه ابرها را برده بود و حالا آسمان یک دست آبی بود. در دید بشری، توپ والیبال و بدمینتون هربار تا مرز آبی آسمان می‌رفتند و روی زمین برمی‌گشتند. با خودش فکر کرد اگر جای آن توپ‌ها بود دیگر روی زمین بر نمی‌گشت! ↩️ .... نویسنده:فاطمه شکیبا(فرات) کپی بدون اسم نویسنده جایز نیست.❌ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
📖 💍 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه... رکاب 8 (آقا) نمی‌دانم چقدر گذشت تا سرم را از روی داشبورد ماشین بردارم. چشم‌هایم می‌سوزد. اولین چیزی که می‌شنوم، صدای فش فش بی سیم است: - شاهد1 شاهد... شاهد1 شاهد... به اطرافم نگاه می‌کنم تا به یاد بیاورم کجا هستم. کم کم حافظه‌ام برمی‌گردد. حسین را می‌بینم که در ماشین را باز می‌کند و می‌نشیند. به شاهد1 جواب می‌دهم: -شاهد به گوشم؟ -هیچ رفت و آمدی نیست! از همسایه‌ها هم پرسیدم گفتن خیلی وقته کسی توی خونه نمیاد و بره! -همسایه‌ها بی‌خود میگن! هرچی هست توی اون خونه‌ست. فقط از در رفت و آمد نمی‌کنن. دو تا خونه کناری و خونه پشتی رو تحت نظر بگیرید. مرتضی بسته بیسکوییت را تعارفم می‌کند: - هفتاد و دو ساعته نخوابیدی! بچه‌ها اومدن جاشون رو با ما عوض کنن. تو برو خونه یکم استراحت کن. تازه ضعف و سردرد سراغم می‌آید. یک بیسکوییت بر می‌دارم تا پس نیفتم. حسین می‌گوید: -یعنی می‌گی دارن از خونه کناری رفت و آمد می‌کنن؟ -مطمئن باش! خونه‌های کناری مثل یه پوشش‌اند. دوباره معده‌ام می‌سوزد. حسین هم ول کن نیست و می‌خواهد مرا بفرستد خانه که کارم به بیمارستان نکشد. ناچار حرف حسین را قبول می‌کنم مشروط به این که گزارش لحظه به لحظه بگیرم. خودش می‌رسانَدَم تا خانه. نمی‌دانم سرکار علیه برگشته یا نه؟ ساعت دوازده شب است. بی سر و صدا در را باز می‌کنم. کفش‌هایش دم در است. حتما دوباره کمین ایستاده تا گیرم بیندازد و بعد ازش اقرار بگیرم که برای من بیدار مانده است! آرام و هشیار قدم برمی‌دارم که گیر کمینش نیفتم، اما نه، کمین نگذاشته! اولین چیزی که می‌بینم، لپ‌تاپ روشن است و بعد انبوهی برگه و پرونده روی زمین. نگران می‌شوم؛ با دیدن سرکار علیه که با لباس بیرون روی برگه‌ها افتاده، اول تمام احتمالات وحشتناک از ذهنم می‌گذرند و رد می‌شوند. نگاهی به آشپزخانه می‌اندازم. قرمه سبزی مادرش روی میز است. برش می‌گردانم و نبضش را می‌گیرم. کم فشار می‌زند. رنگش هم پریده. می‌دوم به آشپزخانه تا آب قند درست کنم. تنها چیزی که به فکرم می‌رسد همین است. معده‌ام می‌سوزد و با چند بیسکوییت آرامش می‌کنم. اگرچه منشا این سوزش معده، بیشتر عصبی است. چند دانه خرما هم می‌خورم چون اگر من هم از حال بروم، کسی نیست به دادمان برسد. سنسور علائم حیاطی سرکار علیه قطع است؛ معمولا پیغام low battery نمی‌دهد تا جایی که خاموش شود! این سرکار علیه از من هم دیوانه‌تر است! آب قند به دست می‌نشینم کنارش و سرش را روی بازویم می‌گذارم. با قاشق، کمی آب قند در دهانش می‌ریزم. خیره می‌مانم به چشمان بسته‌اش و صلوات می‌فرستم تا بازشان کند. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
دخترانِ‌ پرواツ
#بسم_رب_المهدی #قسمت_هشتم 📖 #عقیق_فیروزه_ای 💍 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه..
📿عقیق 8 از وقتی خط سبزرنگ پشت لبش را دید، تمام هدفش در یک عبارت خلاصه شد: مثل پدر شدن! لیلا را یک گوشه ذهنش نگه داشت؛ تا قبل از آن که تکلیف شود. بعد از آن سعی کرد طوری سرش را گرم کند که به یاد لیلا نیفتد؛ اما تصویر کم رنگ لیلا در ذهنش، هیچ وقت از بین نرفت. این میان، نیاز به یک دوست داشت، یک برادر، کسی که همراهی‌اش کند؛ کسی که مثل خودش باشد. با همان دغدغه‌ها، همان اهداف. بین هم سن و سال‌هایش چنین کسی سخت پیدا می‌شد. سال اول دبیرستان، حسین را در مدرسه پیدا کرد. وقتی با لبخند و لهجه غلیظ اصفهانی پرسید: -کلاس ریاضی همینجاس؟ و ابوالفضل دستپاچه جواب داد که: -ها! به همان لهجه خوزستانی. و حسین کنار ابوالفضل نشست. خودش هم نفهمید چرا؟ اما نشست و به حساب قسمت گذاشت. برای همین سر صحبت را باز کرد: - توام تک افتادی؟ ابالفضل محجوبانه لبخند زد و با خودکارش بازی کرد: -ها، غریبُم! -بِچه کوجای؟ لهجه د اصفانی نیس؟ و لبخند ابوالفضل عمیق‌تر شد و سرافراز گفت: - خرمشهر! چشمان حسین با شنیدن نام خرمشهر درخشید: -پس بِچه جنگی دادا؟ -ها کوکا! سه ماهی میشه اومدیم اصفهان. فهمیدند مهم نیست اهل کجایند؛ شبیه هم اند. مثل برادر. و همین شد که حسین شد برادرش برای ادامه راه پدر. پایش را به هیئت و مسجد باز کرد. تمام انرژی‌اش را جمع کرده بود تا یادداشت‌های پدر را بخواند و با دوستانش حرف بزند. می‌خواست پدر را در خودش زنده کند. دیگر گوشه گیر و منزوی نبود؛ از بسیج محله شروع کرد تا برسد به جایی که پدر بود. می‌خواست این طوری انتقامش را از دشمنان پدر بگیرد. دیگر روز و شب نداشت؛ مثل پدر. یا هیئت و مسجد بود، یا کتابخانه. وقت‌هایی هم که در خانه بود، وقتش را برای الهام و امیر می‌گذاشت. برای مانند پدر شدن، پر از انگیزه بود. حتی مشکلات مسیر را هم دوست داشت. هرجا به مشکل می‌خورد، راهی برای مردتر شدن پیدا می‌کرد. ↩️ .... نویسنده:فاطمه شکیبا(فرات) کپی بدون اسم نویسنده جایز نیست.❌ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☺️ ۹۹/۹/۲۶ پ.ن: این پست به صورت کلیپ بود ولی نتونستم براتون ضبط کنم🙃 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
رفقا معذرت بابت شرایط ... تمام تلاشمو میکنم بتونم ان شاءالله در قالب پست ، پست های حضرت آقا رو بزارم 🌹 یه تصمیم جدید😍 ان شاءالله هرروز یکی از پیج های انقلابی و مثبت (ترجیحا از مداحان بزرگوار) خدمت شما معرفی میشه که دوستانی که اینستاگرام دارن لطف کنن اونا رو دنبال کنن😁♥️ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
پیج مداح اهل بیت علیهم السلام آقای 🌿 فالو یادتون نره✋🏻♥️ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
4_196698794803332983.mp3
1.47M
💖🕊 صلوات خاصه امام رضا علیه السلام: اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
107571_760.mp3
3.62M
. ♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥ ❣❣ ✨بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم✨ 🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛ يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِ مُحَمَد وآلِهِ الطاهِرین🕊 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
بےعصا آمدی و روحیه دادی به جهان خوشبحال دل ما واے به حال دگران 🙃 +تصدقنا(: ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
دخترانِ‌ پرواツ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕 شب بیست و هفتم به نیت شهید مصطفی احمدی روشن💚 اجرتون با امام باقر علیه السلام🌺 🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 یَا مَنْ تُحَلّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ، وَ یَا مَنْ یَفْثَأُ بِهِ حَدّ الشّدَائِدِ، وَ یَا مَنْ یُلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَى رَوْحِ الْفَرَجِ. ذَلّتْ لِقُدْرَتِکَ الصّعَابُ، وَ تَسَبّبَتْ بِلُطْفِکَ الْأَسْبَابُ، وَ جَرَى بِقُدرَتِکَ الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَى إِرَادَتِکَ الْأَشْیَاءُ. فَهِیَ بِمَشِیّتِکَ دُونَ قَوْلِکَ مُؤْتَمِرَهٌ، وَ بِإِرَادَتِکَ دُونَ نَهْیِکَ مُنْزَجِرَهٌ. أَنْتَ الْمَدْعُوّ لِلْمُهِمّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمّاتِ، لَا یَنْدَفِعُ مِنْهَا إِلّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا یَنْکَشِفُ مِنْهَا إِلّا مَا کَشَفْت‏ وَ قَدْ نَزَلَ بِی یَا رَبّ مَا قَدْ تَکَأّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمّ بِی مَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ. وَ بِقُدْرَتِکَ أَوْرَدْتَهُ عَلَیّ وَ بِسُلْطَانِکَ وَجّهْتَهُ إِلَیّ. فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیَسّرَ لِمَا عَسّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ. فَصَلّ عَلَى مُحَمّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یَا رَبّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِکَ، وَ اکْسِرْ عَنّی سُلْطَانَ الْهَمّ بِحَوْلِکَ، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النّظَرِ فِیمَا شَکَوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَهَ الصّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَهً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِکَ مَخْرَجاً وَحِیّاً. وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالِاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِکَ، وَ اسْتِعْمَالِ سُنّتِکَ. فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بِی یَا رَبّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَیّ هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَى کَشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بِی ذَلِکَ وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْکَ، یَا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•° 『بسم‌اللھ‌ِ الذی‌خَلقَ‌الحُسَیۡن؏🌿』 💕اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 💕وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 💕وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 💕وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن یه‌سلامم‌بدیم‌به‌آقامون‌صاحب‌الزمان! 💕السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ 💕یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن 💕و یا شریڪَ القران 💕ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے 💕و مَولاے الاَمان الاَمان🌱 اللٰهُمَ‌عَجِّلْ‌لِوَلیِکَ‌الفَرَجْ‌بِه‌حَقِ‌زینَب ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
• ° 💕بسم الله الرحمن الرحیم 🌺"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"🌿 بھ نیابٺ از ↯♥ شهید داوود سجادیان اللٰهُمَ‌عَجِّلْ‌لِوَلیِکَ‌الفَرَجْ‌بِه‌حَقِ‌زینَب ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva