نماز اول وقت یعنی ارزش قائل شدن واسه کسی که عاشقته :)
چقدر ارزش قائل میشیم؟! 🙃💔
کمی خجالت...💔😔
#غروب_جمعه
#یادت_باشه
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#بسم_رب_المهدی
#عقیق_فیروزه_ای 💍
🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه...
#قسمت_دهم
رکاب 9 (خانم)
باد گرمی به صورتم میخورد. مایع شیرینی راهش را از بین لبهایم باز میکند و به دهانم میریزد؛ چیزی شبیه آب قند که خلسهام را شیرینتر میکند. پلکهایم مثل قبل سنگین نیست و میتوانم بازشان کنم.
به محض چشم باز کردن، منبع تولید باد گرم را میبینم که دقیقا مقابل صورتم است و به چشمانم خیره شده. انگار بخواهد تمام اجزای صورتم را یکی یکی آنالیز کند! زیر لب صلوات میفرستد. باید آب قند هم کار او باشد.
صدایم از ته چاه در میآید:
-چی شده؟ چقدر وقته خوابم؟
بیسکوییتی دهانم میگذارد:
-بازم تو شارژت تموم شد، خاموش شدی؟
و میخندد.
نگاهی به اطرافم میاندازم. سرم از زمین ارتفاع دارد؛ به اندازه زانو و دست یک مرد. هول میکنم و میخواهم بلند شوم که محکم میگیردم. ضعفم اجازه نمیدهد تقلا کنم.
دوباره میپرسم:
-چقدر وقته خوابم؟
-باورت میشه نمیدونم!؟ اومدم دیدم افتادی روی این برگهها. فشارت افتاده.
-شام خوردی؟
-نه. گذاشتم داغ بشه بریم بخوریم.
گردن میکشم که برگهها را ببینم. دستشان نزده که بهم نریزند.
کش چادر را از دور سرم بر میدارد:
-بعد به من میگه چرا به خودت نمیرسی؟ تو نمیگی اگه چیزیت بشه، پروندهت ناقص میمونه؟ حداقل بذار یه پروژه تموم بشه بعد!
صدای گرفته و چشمان پف کردهاش خستگی را داد میزنند. باز هم سعی میکنم خودم را نجات بدهم اما محکمتر میگیرد و نمیگذارد. کمرم از درد تیر میکشد و چهرهام درهم میرود. نباید بگذارم بفهمد.
ابرو بالا میدهد و دست میبرد سمت مقنعهام که برش دارد. موهایم پریشان میشود و توی صورتم میریزد. ترجیح میدهم تکان نخورم تا حساس نشود و بتوانم به موقع در بروم. میخواهد بیسکوییت بعدی را دهانم بگذارد اما اجازه نمیدهم. بیسکوییت را میقاپم و دهانم میگذارم.
کمر و پهلویم هنوز درد میکند اما به روی خودم نمیآورم. نهایتا یک کبودی ساده است که زود خوب میشود.
بوی قرمه سبزی، بهانه خوبی برای در رفتن از دستش میشود. بلند میشوم اما از درد کمر و شاید کمی هم سرگیجه، دوباره تلو تلو میخورم. قبل از این که بیفتم، بازویم را میگیرد و روی صندلی مینشاند. میرود به آشپزخانه و با یک لیوان آبجوش و نبات و چند دانه خرما بر میگردد. زانو میزند مقابلم و مجبورم میکند خرما و آب جوش را بخورم.
📿📿📿📿📿📿
عقیق 9
آخرین ظرف خرما را آخر سفره گذاشت. خواست برود که صدایی دخترانه نگهش داشت:
-دستتون درد نکنه! خدا خیرتون بده آن قدر زحمت میکشید! کاری نیس از دست من بربیاد؟
عشوه و نازکی عمدی صدای دخترانه، دلش را قلقلک داد و وسوسه شد صاحب صدا را بشناسد. خواست سرش را بالا بیاورد که چشمش به انگشتر عقیق پدر افتاد که تازه اندازهاش شده بود. از نیتی که در دلش بود خجالت کشید. شیطان را لعنت کرد و لب گزید.
خیره به زمین، خواهش میکنمی پراند و به طرف قسمت مردانه قدم تند کرد.
شاید از بخت بدش بود که سینی چای را دادند که بین خانمها بگرداند.
خیره به سینی بود تا حواسش پرت نشود. دست جوان و ظریفی در سینی دراز شد. میلرزید. چای برداشتنش طولانی شد؛ به خاطر لرزش دستش شاید. شاید هم چون میخواست تشکر کند. همان صدا بود، با همان کشش.
پلکهایش لحظهای بالا آمد و دید دختر مستقیم به صورتش نگاه میکند. داغ شد؛ نزدیک بود سینی چای برگردد.
خیلی نگذشت تا بفهمد دختر، خواهر دوستش سعید است؛ نگین.
چون همه چیز به آن شب تمام نشد. بعد ماه رمضان که مراسم مسجد تمام شد، به بهانه نماز جماعت میآمد و مقابل در مسجد میایستاد تا ابوالفضل را ببیند.
ابوالفضل نمیتوانست رفتار نگین را درک کند؛ این که خودش را به آب و آتش میزد تا توجه ابوالفضل جلب شود؛ حتی در حد نیم نگاه. این رفتار را در شان یک دختر نمیدانست. برایش نه تنها جذاب و قشنگ نبود، زشت و نادرست مینمود.
از وقتی فهمیده بود نگین جلوی در مسجد منتظرش میایستد، زودتر میرفت. اما آن روز، نگین گیرش انداخت. جلویش سبز شد و سلام کرد. ناچار جواب داد و خواست برود. میترسید برایش حرف در بیاورند. میترسید وسوسه شود.
نگین از ترس این که ابوالفضل در برود، سریع گفت:
-ببخشید، من توی هندسه یکم مشکل دارم. میشه کمکم کنید؟ داداشم گفته شاگرد اولید!
درخواست نگین به نظرش مسخره آمد. خواست محترمانه جواب دهد:
-نه، شرمنده من وقت ندارم. ببخشید باید برم.
و فرار کرد. ترسید سعید ببیندشان. دلش برای نگین سوخت که این طور چوب حراج به غرورش میزد. کاری نمیتوانست برای نگین بکند؛ جز همین بی محلیها تا بلکه بی خیال شود.
اما نگین پشت سرش راه افتاد:
-خواهش میکنم وایسا!
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva