eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
924 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
: 🌸مسابقه ی ما برای نزدیکی به امام زمان علیه السلام است؛ چون قرار است که خداوند آخر الزمانی ها را تربیت کند.🍃 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
↫خواهرم حواست هست! این چادر 🌿 ↫ڪہ سَر ڪردہ اي براے( like )گرفتَن نیست!↬ باچادر«حضرت زهرا» درمیدانهاےمجازےجولان ندہ••• ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
این اذان مخصوص توست... خدا میخواد امتحان کنه ببینه میری باهاش حرف بزنی؟؟! براش احترام قائل هستی یا نه🙂💔😍 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
نمی‌دونم چرا این کانالو دوست دارم👇🏻🙂 @shabanerooz شاید چون بهم تلنگر میزنه ... مثلا الان ظهره و تو نصف روزتو از دست دادی به خودت بیا🙃 تو اهداف مهم تری داری ولی چسبیدی به گوشی😏✌️🏻 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥 گفت‌وگو با داوطلبان واکسن کرونای ایرانی 🔹۲۰ هزار نفر بدون هیچ چشم‌داشتی داوطلب زدن واکسن کرونای ایرانی شده‌اند. از فرزند شهید همت تا خبرنگار و روحانیِ جانباز. اللٰهُمَ‌عَجِّلْ‌لِوَلیِکَ‌الفَرَجْ‌بِه‌حَقِ‌زینَب ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه... عقیق ماشین را کنار جاده خاکی کوچه باغ پارک کرد و پیاده شد. نگاهی به اطراف انداخت و در را برای مادربزرگ باز کرد. الهام کمک کرد مادربزرگ پیاده شود. پدربزرگ وسایلشان را از صندوق عقب برداشت. ابوالفضل با دست سالمش فقط توانست کلمن را بیاورد. جلوی در باغ، ماشین زبرجدی پارک بود. کلمن را زمین گذاشت و با نگین انگشترش چندبار به در زد. صدای زبرجدی آمد: -جانم؟ بفرمایید. ابوالفضل با شنیدن صدای زبرجدی لبخند زد: -مزاحم نمی‌خواید؟ زبرجدی در را کمی باز کرد: -به به سلام! قدمتون به چشم! شرمنده یکم صبرکنین خانم و بچه‌ها حجاب کنن. و رو به باغ کرد: -یا الله! چنددقیقه که گذشت، زبرجدی در را کامل بازکرد: -ببخشید معطل شدید، بفرمایید. گرم با پدربزرگ و ابوالفضل روبوسی کرد. پدربزرگ نمی‌دانست زبرجدی همکار پسرش ابراهیم بوده، اما از چهره زبرجدی پیدا بود از پدربزرگ خجالت می‌کشد. خجالت می‌کشد که او هست و ابراهیم نیست. سعی کرد ظاهر را حفظ کند. هاجر، همسر زبرجدی، هم با مادربزرگ دست داد. ابوالفضل بعد یک ماه ماموریت برون مرزی، به دعوت زبرجدی، خانواده را آورده بود که به توت‌های باغ مهمانشان کند. با تلاش های زبرجدی، باغ از حالت خشک به نیمه خشک رسیده بود. ابوالفضل به افراد حاضر نگاهی انداخت. متوجه شد خانم صابری آنجا نیست. نبود خانم صابری، هم برایش مهم بود هم نه. دلیل این اهمیت را نمی‌فهمید. زبرجدی از فکر و خیال درش آورد: -دستت چی شده؟ خندید: -خوردم زمین دیگه! و چشمک زد. هاجر زبرجدی را صدا کرد: -پس یه زنگ بزن ببین لیلا کجاست؟ شنیدن کلمه «لیلا» ابوالفضل را به بچگی‌هایش و بازی با همسایه‌های خاله برد. راستی چقدر تصویر آن روزها کمرنگ شده بود؛ اما حذف نه. به خودش که آمد، زبرجدی با همراهش حرف می‌زد. تماس را که قطع کرد، به هاجر گفت: -میگه تو راهه، الان می‌رسه. دختر کوچک زبرجدی، مینا، با الهام دوست شده بود؛ گرچه شاید چهار، پنج سالی اختلاف سن داشتند. مینا داشت به الهام راهنمایی می‌کرد از کدام شاخه توت بچیند. ابوالفضل هم دلش می‌خواست برود زیر درخت و از توت خرمایی‌های شیرین بخورد اما خجالت می‌کشید. همان وقت، هاجر یک ظرف پر از توت مقابلشان گذاشت: -بفرمایین! تازه ست همین امروز چیدیم. صدای در زدن آمد. هاجر گفت: -حتما لیلاست! زبرجدی بلند شد و در را باز کرد. ابوالفضل کمی گردن کشید که ببیند کی‌ست؟ حدسش درست از آب در آمد، صابری، یا همان لیلا بود. زبرجدی همان جا پیشانی لیلا را بوسید. آرام کمی باهم حرف زدند. چهره زبرجدی کمی درهم رفت و بعد باز شد. چشمان لیلا پر از خستگی بود اما لبخند می‌زد و سلام احوال پرسی می‌کرد. به ابالفضل که رسید، تعجب کرد. شاید فکرش را نمی‌کرد او را این‌جا ببیند. برعکس ابوالفضل که منتظر بود. منتظر چه؟ نمی‌دانست! لیلا سلام آرامی داد و راه سمت مینا و الهام کج کرد. مینا در آغوش لیلا پرید: -آجی! لیلا، خواهرش را محکم در آغوش فشرد. با الهام هم دست داد. مینا دست لیلا را کشید که بروند توت بخورند. به خودش که آمد، دید خیلی وقت است در سکوت به درخت های توت نگاه می‌کند و شاید به لیلا که شاخه‌های بلندتر را برای مینا و الهام پایین می‌آورد که توت‌هایش را بچینند. نگاهش را سمت دیگر چرخاند و زیر لب استغفرالله گفت. دوباره که به درخت‌های توت نگاه کرد تا دخترها را برای ناهار صدا بزند، لیلا را ندید. دخترها را صدا زد و اطراف باغ سر چرخاند. باغ آن‌قدر تنک و بی درخت بود که می‌شد آخرش را به راحتی دید. لیلا بین چوب‌های خشک قدم می زد. زبرجدی سپرده بود همه را برای ناهار صدا بزند. خواست فریاد بزند و بگوید «خانم صابری» که حرفش را خورد. صابری اسم سازمانی لیلا بود. بلند گفت: -خانم زبرجدی! بیاید ناهار! لیلا برگشت و بی آن‌که حتی نیم نگاهی به ابوالفضل بیندازد سر سفره رفت. ↩️ .... نویسنده:فاطمه شکیبا(فرات) کپی بدون اسم نویسنده جایز نیست.❌ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه... فیروزه همه چیز به نظرش مسخره می‌آمد. دائم با خودش می‌گفت به من چه که پدربزرگ فلانی آرزو دارد عروسی نوه‌اش را ببیند؟ اصلا چرا من؟ قبل از این، وقتی به خواستگارهای دیگر جواب منفی می‌داد، پدر راحت قبول می‌کرد. شاید به دلیل شرایط خاص بشری یا حرفی که همیشه می‌زد و می‌گفت این‌ها کفو بشرای من نیستند. اما این یکی فرق داشت. پدر اصرار می‌کرد و بشری انکار! حرفش مثل همیشه یک «نه» محکم بود و دلیلش شغل حساس و سنگین و ترس از تداخل مسئولیت. پدر اما می‌گفت این یکی مثل بقیه نیست و با این حرف‌ها نمی‌شود ردش کرد. بشری داشت دیوانه می‌شد؛ بس که هربار می‌رسید خانه و با پدر حرف می‌زد، حرف پسر همکار پدر پیش می‌آمد. هربار پدر از فضائل و کمالات ابوالفضل می‌گفت، بشری به خودش لعنت می‌فرستاد که ای کاش هیچ‌وقت ادامه پرونده مداحیان را دست ابوالفضل نمی‌داد آرزو می‌کرد آن روز پایش می‌شکست و به باغ نمی‌رفت که الان در چنین هچلی بیفتد! نه پدر ول کن بود، نه ابوالفضل و خانواده‌اش کوتاه می‌آمدند. بشری هم که همان اول، دور ازدواج را خط قرمز کشیده بود. ولی کو گوش شنوا؟ همان اول که وارد باغ شد و دید ابراهیمی (یا همان ابوالفضل) دارد با پدر خوش و بش می‌کند، باید می‌فهمید این مهمانی پشت سرش داستان دارد؛ اما شاید بیشتر ذهنش درگیر دو سال پیش بود و شب اغتشاش و جوان بسیجی مجروح. چهره ابوالفضل اگر کمی خونی می‌شد، دقیقا همان جوان می‌شد. بشری نمی‌خواست باور کند. خواست اهمیت ندهد. برای همین فقط اخم کرد و به سردی جواب سلام داد. آب زاینده رود را باز کرده بودند.بشری تا ساعت هشت که باید برای ماموریت می‌رفت، سه ساعتی وقت داشت. پیشنهاد پدر بود که بیایند کنار رودخانه. پدر خوراکی‌هایی که خریده بود را به مادر داد و دو آب‌میوه برای خودش و بشری برداشت: -من و دخترم می‌ریم یکم با هم حرف بزنیم. بشری آه کشید که یعنی حسرت به دلم مانده این یکی دو ماه، با هم حرف بزنیم و حرفی از خوبی‌های ابوالفضل نباشد. تازه داشت پاییز می‌شد و باد می‌آمد که برگ درخت‌ها را بریزد. بشری کمی سردش شد اما به روی خودش نیاورد. پدر گفت: -داره میره ماموریت. -موفق باشه. -اگه برگشت، میان خونه‌مون. خودتون با هم صحبت کنین. با خودش گفت کاش آن شب، ناخواسته ابوالفضل را نجات نمی‌داد که حالا بشود فکر و ذکر پدر! بی تفاوت گفت: -صحبت کردن مال وقتیه که دو طرف بخوان. -چرا نمی‌خوای؟ -چرا بخوام؟ وقتی مرده و زنده بودنم معلوم نیست؟ وقتی نمی‌تونم برای خودم و زندگیم وقت بذارم؟ -اونم مثل توئه. اونم مرده و زنده بودنش معلوم نیست. -خب به نظر من اونم نباید دوتا چشم منتظر به چشمای منتظر اضافه کنه. -منم مثل شماها بودم. اشتباه کردم؟ اگه ازدواج نمی‌کردم الان تو نبودی، مینا نبود. بشری حرفی برای زدن نداشت. ساکت شد. پدر ادامه داد: -اصلا خوبی‌های ابوالفضل به کنار. این که چقدر شبیه پدرشه به کنار. این که چقدر به دلم نشسته به کنار. خودت چی؟ شاید الان احساس نیاز نکنی، اما هر چقدرم مقتدر باشی، یه دختری. یه روزی نیاز پیدا می‌کنی به یه پشتیبان. یه روز که من و مامانت ممکنه نباشیم. -مرگ و زندگی دست خداست. از کجا معلوم تا اون روز باشم؟ -منم مثل تو فکر می‌کردم. اما می‌بینی که جا موندم و نرفتم. بشری جان، عزیزم، بذار خیالم راحت شه. اونم شغلش مثل توئه، درکت می‌کنه. خیلی از بچه‌های امنیت اینجوری ازدواج می‌کنن، زندگیشونم خوبه. وقتی دید بشری ساکت است و جواب نمی‌دهد، تیر خلاص را زد: -خدا رو خوش نمیاد. بخاطر خودت نه، بخاطر ابوالفضل نه، به خاطر خدا. حداقل دربارش فکر کن. بذار بیان، اگه دیدی باهم توافق ندارین بگو نه. باشه بابا؟ بشری لب گزید. با وزش دوباره باد، سردش شد. دست‌ها را دور بدنش حلقه کرد. برای این که از جواب صریح فرار کند گفت: -حالا که معلوم نیست از ماموریت برگرده! پدر فهمید پیروز شده. خندید: -دعا کن خدا به خانواده‌ش ببخشدش! ↩️ .... نویسنده:فاطمه شکیبا(فرات) کپی بدون اسم نویسنده جایز نیست.❌ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه... رکاب (خانم) اگر بعد این چندسال، حس ششمم نتواند بوی خطر را بفهمد، به درد لای ترک دیوار می‌خورم. از وقتی وارد ساختمان شدم به دلم شور افتاد. کلید را داخل در می‌اندازم. می‌توانم نگاه سنگین کسی که در کمینم است را حس کنم؛ اما راه برگشت ندارم. همسایه‌ها هم نیستند، برای عید فطر، سفر رفته‌اند. تنها راه پناه بردن به خانه است. شاید هم اصلا احساسم اشتباه باشد. آرام روی جیب مانتویم دست می‌کشم. شوکر و یک خنجر نظامی دارم. در را باز می‌کنم و وارد خانه می‌شوم. نگرانی بدجور به جانم چنگ می‌اندازد. نباید اضطرابم به امیرمهدی منتقل شود. نگاهی به راهرو می‌کنم، کسی نیست اما خطر هست. در را می‌بندم. قفل در سالم بود اما این نمی‌تواند خیالم را از بابت خالی بودن خانه راحت کند. شاید کسی منتظرم باشد؛ نمی‌دانم کی؟ خنجر به دست، خانه را می‌گردم. کسی نیست. چادرم را روی دسته مبل می‌اندازم و به سمت راهروی ورودی برمی‌گردم. صدای خش خش می‌آید؛ کسی دارد تلاش می‌کند قفل در را بشکند. انگار می‌خواهد از ترس نیمه جانم کند. می‌خواهد خوب قدرت نمایی کند. هر که باشد، کور خوانده، با بدکسی در افتاده! شاید گیر افتاده باشم، اما به همین راحتی نیست که پای کثیفش را داخل خانه‌مان بگذارد و بکشد و برود. در آشپزخانه کمین می‌کنم، طوری که به در مشرف باشم. فکر امیرمهدی رهایم نمی‌کند. صدای قلب خودم و قلب کوچک او را می‌شنوم. قفل را می‌شکند و در با ضربه سنگینی باز می‌شود. فکر کنم همه تنه‌اش را به در کوبیده. داخل خانه می‌پرد. آن‌قدر خیالش از بابت کشتن من راحت است که زحمت پوشاندن صورت هم به خودش نداده. پس معلوم است اجیرش کرده‌اند برای کشتن زن و احیانا بچه و نمی‌داند قرار است با کی در بیفتد؟ هیکلش دو برابر من است و یک قمه در دست راستش. هرکس می‌خواهد باشد، اگر بخواهد بلایی سر بچه‌ام بیاورد، کاری می‌کنم که تا آخر عمر حتی نتواند غذا در دهانش بگذارد. حالا که به حریم خانه‌ام پا گذاشته، حالا که ‌آن‌قدر نامرد است و بی عرضگی‌اش در نبرد با مردها را با حمله به خانه مردم نشان داده، باید تاوانش را هم بدهد. حتی اگر بمیرم هم به راحتی نخواهم مرد و طعمه آسانی نیستم. همه این فکرها در چندثانیه‌ای از ذهنم می گذرد. آیه حفظ می‌خوانم. آرام قدم برمی‌دارد. باید در همین راهرو گیرش بیندازم؛ چون جایش تنگ است و هیکل گنده‌اش راحت مهار می‌شود. بسم الله می‌گویم. "بیا، آفرین پست فطرت، بیا جلوتر! باید اول آن قمه قشنگت را بدهی به من." به جایی که باید می‌رسد. مچ کلفت و چاقش را در دست می‌گیرم و می‌پیچانم. با این که غافل‌گیر شده، ناخودآگاه دست آزادش را به سمت صورتم پرت می‌کند. سرم را عقب می‌برم و با تمام خشمم، لگدی به زیر شکمش می‌زنم. فریادش به آسمان می‌رود. بر زمین می‌افتد و قمه را رها می‌کند. در مدتی که از درد به خود می‌پیچد، فرصت دارم با پایم قمه را سویی دیگر پرت کنم. مثل پلنگ زخمی، خیز برمی‌دارد و دست سنگینش را به صورتم می‌کوبد. دهانم پر از خون می‌شود و به دیوار پشت سرم می‌خورم. درد در ستون فقراتم می‌پیچد. از درد، روی زمین می‌افتم. بالای سرم می‌رسد و خیره نگاهم می‌کند. چشم‌هایش پر از آتش است. نفس نفس می‌زند: -می‌دونم چکارت کنم ضعیفه! با حمله‌ای که کردم و ضربه‌ای که زدم، دیوانه شده و پیداست نترسیدنم دیوانه‌ترش می‌کند. برای همین می‌خواهد بترسم و التماس کنم. درحالی که دستم را می‌برم روی خنجر داخل جیبم، جسورانه می‌گویم: -زورت به زن رسیده مرتیکه؟ می‌خواهم غرورش را خرد کنم؛ می‌خواهم زیر ضربات جنگ روانی‌ام به زانو درش بیاورم. از خشم، می‌خواهد لگد بزند. دستم را می‌گیرم جلوی شکمم و با خنجر، پایش را می‌درم. ضربه‌اش به سینه‌ام می‌خورد. خدا را شکر که به امیرمهدی نخورد. نفسم بند می‌آید. دوباره از ضربه چاقو ناله می‌کند و مقابلم می‌افتد. خون نجسش از مچ پایش فواره می‌زند. اگر امیرمهدی را نداشتم، تا دم مرگ می‌جنگیدم و یا می‌مردم، یا می‌کشتمش؛ اما الان باید زنده بمانم. باید امیرمهدی سالم بماند. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
دخترانِ‌ پرواツ
#بسم_رب_المهدی #قسمت_سی‌ویکم #عقیق_فیروزه_ای 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه..
ادامه قسمت سی و یکم ادامه رکاب درد کمرم، امانم را می‌برد و خون به صورتم هجوم می‌آورد. طعم خون زیر زبانم و نگاه شیطانی‌اش، باعث می‌شود با تمام سرعت شوکر را روی پهلویش بگذارم. دندان‌هایش برهم قفل می‌شود و می‌لرزد. آن‌قدر نگه می‌دارم که تا یکی دو ساعت بعد، نتواند اسمش را به یاد بیاورد. مثل یک تکه گوشت پر از چربی روی زمین می‌افتد. با آرنج، خون دهانم را می‌گیرم. حتم دارم دوستانش پایین منتظرش هستند و اگر دیر کند، سراغش می‌آیند. ماندنم اینجا به صلاح نیست. بیرون رفتنم هم سودی ندارد. پایین منتظرند. قفل در هم شکسته. نمی‌دانم باید به کجا پناه ببرم؟ تمام بدنم درد می‌کند. می‌خواهم بلند شوم، درد اجازه نمی‌دهد. نکند امیرمهدی طوری شده باشد؟ دستم را به دیوار می‌گیرم. پلک برهم می‌گذارم و چندبار می‌گویم: -یا مولاتی فاطمه اغیثینی... بلند می‌شوم. درد شدت می‌گیرد، طوری که صدای جیغم در راهرو بپیچد. تلاشم برای نگه داشتن ناله بی فایده است. چیزی روی سینه‌ام سنگینی می‌کند و با هر نفس، تلخی خون دهانم بیشتر می‌شود. نباید دستشان به من برسد. نباید امیرمهدی آسیب ببیند. بهترین جایی که به ذهنم می‌رسد، حمام است. قفل بقیه اتاق‌ها با یک ضربه می‌شکند. همراهم را برمی‌دارم و خودم را به حمام می‌رسانم. در را قفل می‌کنم و روی زمین رها می‌شوم. باید یک نفر از بچه‌ها را خبر کنم. هر آن ممکن است دار و دسته مرد، بالا بیایند. برای این که صدای ناله‌ام بلند نشود، گوشه مقنعه را داخل دهانم می‌گذارم. به مطهره پیام می‌دهم. نمی‌دانم چه نوشته‌ام؛ مضمونش این است که اگر می‌خواهی دوباره زنده ببینی‌ام یا حداقل جنازه‌ام سالم به دست کس و کارم برسد، خودت را برسان...! ↩️ .... نویسنده:فاطمه شکیبا(فرات) کپی بدون اسم نویسنده جایز نیست.❌ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه... 📿📿📿 عقیق زنگ زد به امید این که بتواند جواب بگیرد. جواب می‌خواست. با خودش می‌گفت حتما برگشتنش از این ماموریت یعنی باید باز هم اصرار کند. زبرجدی مثل همیشه، پدرانه راهش داد. پذیرایی کرد. مهمان نوازی کرد. اما ابوالفضل دنبال چیز دیگری بود. زبرجدی هم می‌دانست و به روی خودش نمی‌آورد. ابوالفضل منتظر بود و به روی خودش نمی‌آورد. آخر زبرجدی حرف دل ابوالفضل را زد: -می‌دونم اومدی که باهاش حرف بزنی، خونه نیست؛ رفته ماموریت. فهمید باید تا برگشتن بشری منتظر بماند؛ فهمید فقط برگشتن خودش برای مشخص شدن تکلیفشان کافی نیست. -نمی‌دونید کی میان؟ -فکر نکنم بیشتر یه هفته طول بکشه. 💍💍💍 فیروزه 17 وارد که شد، مادر داشت اسباب مهمان‌داری را جمع می‌کرد. بشری را که دید، مثل همیشه در آغوشش گرفت و به شوق دوباره دیدن بشری، بعد یک هفته اشک ریخت. -مهمون داشتیم؟ -آره، همین الان رفت. -بابا کجاست؟ -رفته مهمون رو برسونه خونه‌شون! -مگه کی بود؟ چندنفر بودن؟ -ابوالفضل بود. هفته پیش هم اومد، نبودی. امشبم اومد، می‌خواست با خودت حرف بزنه. روش نشد خیلی منتظر بمونه. کار داشت، بابات رسوندش. نفسش را بیرون داد که یعنی خدا را شکر! -لیلا عزیزم! انقدر بی توجهی نکن خوب نیست. مهرش به دل من که افتاده! ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
دخترانِ‌ پرواツ
#بسم_رب_المهدی #قسمت_سی‌ودوم #عقیق_فیروزه_ای 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه..
ادامه قسمت سی ‌و دوم رکاب (آقا) دور خودم می‌چرخم. به خودم می‌پیچم. می‌سوزم. خودم را می‌خورم. موهایم را چنگ می‌زنم. دکمه بالای پیراهنم را باز می‌کنم. کف دستم را به صورتم فشار می‌دهم. دلم در هم می‌پیچد. می‌سوزم. همه وجودم می‌سوزد. قلبم تیر می‌کشد. می‌دانستم با بی شرف‌هایی طرف هستیم که تخصص‌شان کشتن زن و بچه مردم است، اما فکرش را هم نمی‌کردم بشری خانه باشد. مادرش می‌گفت رفته بوده به خانه سر بزند و وسایلش را بردارد. باورم نمی‌شود آن مردک پست بی غیرت، از پس بشری بربیاید. بشرایی که من می‌شناختم، صدتا مثل او را حریف بود. بچه‌ها می‌گفتند طوری مرد را زده که تن لشش حداقل یک ساعت بی‌هوش بیفتد و دوستانش نتوانند جمعش کنند و یک تیر حرامش کنند. چقدر دلم می‌خواست زنده گیرم می‌آمد تا بلایی سرش می‌آوردم که تمام اجدادش را با نام و سابقه به خاطر بیاورد. بشری می‌توانسته بکشدش، اما فقط بی‌هوشش کرده. احتمالا نخواسته تا باردار است، دستش به خون کسی آلوده شود. می‌گویند حال بچه خوب است اما حال بشری تعریفی ندارد. می‌گویند سطح هوشیاری‌اش پایین است و ممکن است توی کما برود. می‌گویند فشار زیادی را تحمل کرده و زنده بودن بچه هم شبیه معجزه است. می‌گویند به کمر و سینه‌اش ضربه سنگینی وارد شده و دنده‌هایش شکسته. برای همین است که دارم می‌سوزم. دارم غیرت سوز می‌شوم. برای همین بود که بچه‌ها نگذاشتند برای بازجویی کسانی که دست‌گیر کردیم بمانم. می‌دانستند با کسی که دستش روی بشری بلند شود شوخی ندارم. می‌دانند آمادگی کامل دارم تا دنده که هیچ، استخوان‌های همه‌شان را خرد کنم. گلویم می‌سوزد و لب‌هایم خشک است. اگر بشری برود، اگر تنهایم بگذارد، نه! من بیش از آن‌چه با هم قرار گذاشته بودیم دوستش دارم. من وابسته‌اش هستم؛ در واقع زیر قولمان زده‌ام. قرار بود انقدر لیلی و مجنون نشویم که اگر برای هرکدام‌مان اتفاقی افتاد، از پا دربیاییم. اما من نتوانستم به قولم عمل کنم. تقصیر خودش بود. خودش انقدر خوب بود که اگر نباشد، حس می‌کنم من هم نیستم. پدرش بالای سرم می‌ایستد. حقم است اگر بگوید بی غیرتم. من باید الان مرده باشم، اما زنده‌ام. حق دارد اگر سرزنشم کند و بگوید این بود امانت داریت؟ حق دارد اصلا یک سیلی محکم حواله‌ام کند. خجالت می‌کشم نگاهش کنم. کنارم می‌نشیند. نه سرزنش می‌کند، نه سیلی می‌زند. دستم را محکم و پدرانه می‌فشارد. همیشه پدرم بوده. صورتش تیره شده. او هم دارد می‌سوزد. او هم غیرت سوز شده. دارم خفه می‌شوم. بغض تمام گلویم را گرفته. دلم می‌خواهد مثل بچه‌ها زار زار گریه کنم، اما نمی‌شود. اصلا ما رسم نداریم بلند گریه کنیم. گریه هم بکنیم، یک گوشه هیئت، یا نیمه شب تنها توی اتاق کار؛ آن هم بی صدا. چشمانم تار می‌بینند. مادرش است یا بی بی که گوشه‌ای تسبیح می‌گرداند؟ نمی‌دانم. نفسم بالا نمی‌آید. صدا را به سختی از پشت بغض بیرون می‌دهم: -بذارید ببینمش. می‌خوام پیشش باشم. بلندم می‌کند. صداها را گنگ می‌شنوم. به خودم که می‌آیم مقابل شیشه اتاق ICU هستم. کاش چشمانش را باز کند، گریه کند، چشمانش خمار شود و لذت ببرم. کاش یک‌بار دیگر دیوانه صدایم بزند. کاش مثل روزهای اول ازدواجمان، وقتی می‌گویم لیلای من، لبش را بگزد و اخم کند و بگوید: -دیوانه مجنون! پیشانی‌ام را به دیوار تکیه می‌دهم. صورتش سرخ و لبش زخمی است. مردک پست، خجالت نکشیده دست روی زن بلند کرده؟ نه! امثال او خیلی وقت است انسانیت را دور ریخته‌اند. دلم می‌خواهد محکم به دیوار مشت بزنم. نامردها بدجور زخمم زدند. کاش دنده‌های من شکسته بود. کاش من روی تخت بودم. بشری نباید اینطور غریبانه، آن هم به خاطر من برود. باید بماند. من نمی‌توانم بچه، مادر می‌خواهد. صدای بی بی است که فکر کنم کنارم ایستاده: -توسل کن به حضرت زهرا(س)، مادرجون. خود بشری هم موقع رفتنم گفت اگر کارتان گره خورد، صلوات حضرت زهرا(س) بفرستیم. حالا کارم بدجور گره خورده است. تمام دنیایم را نذر حضرت مادر می‌کنم که لیلایم بماند. ↩️ .... نویسنده:فاطمه شکیبا(فرات) کپی بدون اسم نویسنده جایز نیست.❌ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
4_196698794803332983.mp3
1.47M
💖🕊 صلوات خاصه امام رضا علیه السلام: اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•° 『بسم‌اللھ‌ِ الذی‌خَلقَ‌الحُسَیۡن؏🌿』 💕اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 💕وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 💕وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 💕وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن یه‌سلامم‌بدیم‌به‌آقامون‌صاحب‌الزمان! 💕السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ 💕یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن 💕و یا شریڪَ القران 💕ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے 💕و مَولاے الاَمان الاَمان🌱 اللٰهُمَ‌عَجِّلْ‌لِوَلیِکَ‌الفَرَجْ‌بِه‌حَقِ‌زینَب ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
• ° 💕بسم الله الرحمن الرحیم 🌺"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"🌿 بھ نیابٺ از ↯♥ شهید مرتضی آوینی اللٰهُمَ‌عَجِّلْ‌لِوَلیِکَ‌الفَرَجْ‌بِه‌حَقِ‌زینَب ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
<🍉☃> . . زندگےتکرارفرداهای‌ماست~🚌 میرسدروزی‌ڪہ‌فردانیستیم•✨🌰• آنچہ‌میماندفقط‌نقش‌نکوست نقش‌هامےماندومانیستیم … ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
‌‌🌀 به بدحجابِ خیابانی میگویند 👈 ( دل پاک )😕 و زنان چادری مارا به هرچیزی ( محکوم ) میکنند..!!😑 . . . 📣 توجه : . اگر کسی با چادر خطایی کرد ، خطایش را پای همه چادری ها ننویسید ⛔ چادری باید عفیف باشد ، وگرنه نقاب هم بزند بی فایده اس..! . . 📝 آیت الله مجتهدی تهرانی (ره) فرمودند : . ✨ بعضی ها ميگن : ‌ بابا ❤دلتــ پاڪ باشد❤ ! . . 🚫 جوابــ از قـرآن : آنڪس ڪه تو را خلق ڪرده استــ ، اگر فقط دل پاڪ ڪافی بود فقط میگفتــ 👈 [ آمنوا ] . در حالیڪه گفته👈 [ آمَُنوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحات ] . یعنی هم دلتــ پاڪ باشد ، هم ڪارتــ درستــ باشد .😏 ✨ اگر تخمه ڪدو را بشڪنی و مغزش را بڪاری سبز نمی شود . پوستش را هم بڪاری سبز نمی‌شود چون 👇: مغز و پوستــ باید باهم باشد. . . ✅ هم دل ... ✅هم عمل ... . . 💥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیباترین لبخند دنیا🙃💔😍 بیست ثانیه، لبخند می‌زنیم☺️ یک دو سه :) 🥀 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
+فاطمه ‌... _جانم :) +جانِ علی نرو !! ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا