7.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سیدناخامنهای:
✨قول آمریکاییها را [هم] معتبر نمیدانیم؛ اینکه بگویند ما برمیداریم و روی کاغذ بردارند، این فایدهای ندارد؛ عمل لازم است؛ باید در عمل تحریمها را بردارند، ما هم راستیآزمایی کنیم و مطمئن بشویم که تحریمها برداشته شده، آن وقت به تعهّداتمان عمل میکنیم.
۱۴۰۰/۱/۱
#استوری
#آقامونه
#مقام_معظم_دلبری
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
#سیدناخامنهای :
✨امسال عید ما مقارن است با اعیاد مبارک شعبانیّه که امیدواریم این [تقارن]، برکات فراوانی را انشاءالله از لحاظ مادّی و معنوی برای سال نو ما داشته باشد. و [سال] ۱۴۰۰ متبرّک است به اینکه دو نیمهی شعبان در آن هست و مردم دو بار در این سال ولادت ولیاللهالاعظم (ارواحنا فداه) را جشن خواهند گرفت.
۹۹/۱۲/۳۰
#آقامونه
#مقام_معظم_دلبری
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
6.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲
💭هیچکی پشت آدم نیست!!
#شهید_علی_خلیلی
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
دخترانِ پرواツ
﷽ #مردےدرآئینہ 💙 #قسمتصدوسیزدهم #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 گمگشته هنوز مب
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتصدوچهاردهم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
خداي كعبه
مشخص بود فهميده، جمله ام يه جمله عادي نيست ... با چهره اي جدي، نگاهش با نگاهم گره خورد ...
كم كم داشت حدس مي زد اين حال خوش و متفاوت، فقط به خاطر پيدا كردن اون نيست ... دنيايي از
سوال هاي مختلف از ميان افكارش مي جوشيد و تا پرده چشمانش موج برمي داشت ...
شايد مفهوم عميق جمله ام رو درك مي كرد ... اما باور اينكه بي خدايي مثل من، ظرف يك شب ... به
خداي محمد ايمان آورده باشه براش سخت بود ... ايمان و تغييري كه هنوز سرعت باورش، براي خودم
هم سخت بود ...
بهش اشاره كردم بريم بالا ... كليد رو از پذيرش گرفتم و راه افتادم سمت آسانسور ... شك نداشتم مي
خواد باهام حرف بزنه ... اونجا هم جاي مناسبي براي صحبت نبود ...
وارد اتاق كه شديم يه لحظه رو هم مكث نكرد ...
ـ متوجه منظورت نشدم كه گفتي ... نه ... اون من رو پيدا كرد ...
از توي ميني يخچال، يه بطري آب معدني در آوردم و نشستم روي صندلي ... اون، مقابلم روي مبل ...
تشنه بودم اما نه به اون اندازه ... بيشتر، زمان مي خريدم تا ذهنم مناسبت ترين حرف ها رو پيدا كنه ...
ـ يعني ... غير از اينكه عملا اول اون من رو بين جمعيت پيدا كرد ... به تمام سوال هام جواب داد طوري
كه ديگه نه تنها هيچ سوالي توي ذهنم باقي نمونده ... كه حالا مي تونيم حقيقت رو به وضوح ببينم ...
چهره اش جدي تر از قبل شد ...
ـ اون همه سوال، توي همين مدت كوتاه؟ ...
در جواب تاييدش سرم رو تكان دادم و يه جرعه ديگه آب خوردم ...
ـ توي همين مدت كوتاه ...
چند لحظه سكوت كرد ... و نگاه متحير و محكمش توي اتاق به حركت در اومد ...
ـ ميشه بيشتر توضيح بدي منظورت چيه از اينكه مي توني حقيقت رو به وضوح ببيني؟ ...
حالا اين بار چهره من بود كه لبخندي آرام رو در معرض نمايش قرار مي داد ...
ـ يعني ... زماني كه من وارد ايران شدم باور داشتم خدايي وجود نداره ... و دين ابزاريه براي ايجاد سلطه
روي مردم و افراد ضعيف براي فرار از ضعف شون سراغش ميرن ... الان نظرم عوض شده ...
الان نه تنها به نظرم باور غ ري شرطي به دين متعلق به افكار روشنه ... كه اعتقاد دارم تنها راه نجات از
انحطاط و نابودي ... و ابزار بشر در جهت رشد و تعالي ذهن و ماده است ...
هر جمله اي رو كه مي گفتم ... به مرتضي شوك جديدي وارد مي شد ... تا جايي كه مطمئن بودم مغزش
كاملا هنگ كرده و حتي نمي تونست سوال جديدي بپرسه ... بهش حق مي دادم ... ظرف يك شب، من
روي ديگه اي از سكه باور بودم ...
من الان نه تنها ايمان دارم خدايي هست ... كه ايمان دارم محمد، پيامبر و فرستاده خداست ... و اون و
فرزندانش، اولي الامر هستند ...
مرتضي ديگه نمي تونست آرام بشينه ... از شدت تعجب، چشم هاش گرد شده بود ... گاهي انگشت
هاش مي لرزيد و گاهي اونها رو جمع مي كرد تا شايد بتونه لرزششون رو كنترل كنه ...
ـ يعني ... در كمتر از 12 ساعت ... اسلام آوردي؟ ...
بي اختيار و با صداي بلند خنديدم ...
ـ نه مرتضي ... من تازه، پيكسل پيكسل تصوير و باورم از دنيا رو پاك كردم ...
تمام حجت من بر وجود خدا و حقانيت محمد ... اون جوان ديشب بود ... من از اسلام هيچي نمي دونم كه
خودم رو مسلمان بدونم ...
تنها چيزي كه مي دونم اينه ق... لب و باور اون انسان ياغي و سركش ديروز ... امروز در برابر خداي كعبه
به خاك افتاده ...
اگه اين حال من، يعني اسلام ... بله ... من در كمتر از 12 ساعت يه من مسلمانم ...
چشم ها و تك تك عضلات صورتش آرامش نداشت ... در اوج حيرت، چند لحظه سكوت كرد ... و ناگهان
در حالي كه حالتش به كلي دگرگون شده بود، از جاش پريد ...
ـ اسم اون جواني كه گفتي ... چي بود؟ ...
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتصدوپانزده
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
نشاني از بي نشان
هر لحظه كه مي گذشت حالتش منقلب تر از قبل مي شد ... آرام به چشم هاي سرخي كه به لرزه افتاده
بود خيره شدم ...
ـ نپرسيدم ...
ديگه صورتش كاملا مي لرزيد ... و در برابر چشم هاش پرده اشك حلقه زد ...
ـ چرا؟ ...
لرزش صدا و چشم و صورتش ... داشت از بعد مكان مي گذشت و وارد قلب من مي شد ... خم شدم و
آرنجم رو پام حائل كردم ... سرم رو پايين انداختم و دستي به صورتم كشيدم ...
ـ چون دقيقا توي مسجد ... همين فكري كه از ميان ذهن تو مي گذره ... از بين قلب و افكارم گذشت ...
سرم رو كه بالا آوردم ... ديگه پرده اشك مقابل چشمانش نبود ... داشت با چهره اي خيس و ملتهب به من نگاه مي كرد ...
پس چرا چيزي نپرسيدي كيه؟ ...
ـ اون چيزهايي رو درباره من مي دونست كه احدي در جريان نبود ... و با زباني حرف زد كه زبان عقل و
انديشه من بود ... با كلماتي كه شايد براي مخاطب ديگه اي مبهم به نظر مي رسيد اما ... اون مي دونست
براي من قابل درك و فهمه ...
هر بار كه به من نگاه مي كرد تا آخرين سلول هاي مغز و افكارم رو مي ديديد ... اين يه حس پوچ نبود ...
من يه پليسم ... كسي كه هر روز براي پيدا كردن حقيقت بايد دنبال مدرك و سند غيرقابل رد باشم ...
كسي كه حق نداره براساس حدس و گمان پيش بره ...
اون جوان، يه انسان عادي نبود ... نه علمش ... نه كلماتش ... نه منش و حركاتش . ..
يا دقيقا كسي بود كه براي پيدا كردنش اومده بودم ... يا انساني كه از حيث درجه و مقام، جايگاه بلندي
در درك حقايق و علوم داشت ... و شايد حتي فرستاده شخص امام بود ...
مفاهيمي كه شايد قرن ها از درك امروز بشر خارج بود كه حتي قدرتش رو داشته باشه بدون هدايت
فكري بهش دست پيدا كنه ... و شك نداشتم چيزهايي رو كه اون شب آموخته بودم ... گوشه بسيار
كوچكي از معارف بود ... گوشه اي كه فقط براي پر كردن ظرف خالي روح و فكر من، بزرگ به نظر مي
رسيد ...
اشك هاي بي وقفه، جاي خالي روي چهره مرتضي باقي نگذاشته بود ... حتي ريش بلندش هم داشت كم
كم خيس مي شد ... دوباره سوالش رو تكرار كرد ... اين بار با حالي متفاوت از قبل ... درد و غم ...
ملتمسانه ...
ـ چرا سوال نكردي؟ ...
اين بار چشمان من هم، پشت پرده اشك مخفي شد ... براي لحظاتي دلم شديد گرفت ... انگار فاصله
سقف و زمين داشت كوتاه تر مي شد و ديوارها به قصد جانم بهم نزديك مي شدن ... بلند شدم و رفتم
سمت پنجره ...
ـ چون براي بار دوم ازم سوال كرد ... چرا مي خواي آخرين امام رو پيدا كني؟ ...
همون اول كار يه بار اين سوال رو پرسيده بود ... منم جواب دادم ... و زماني دوباره مطرحش كرد كه
پاسخ همه نقاط گنگ ذهنم رو داده بود ... و بار دوم ديگه به معناي علت اومدنم به ايران نبود ...
شك ندارم ذهن و فكرم رو مي ديد ... مي دونست چه فكري در موردش توي سرم شكل گرفته ... و دقيقا
همون موقع بود كه دوباره سوال كرد ...
براي پيدا كردن يه نفر، اول بايد مسيري رو كه طي كرده پيدا كني ... تا بتوني بهش برسي ... رسما داشت
من رو به اسلام دعوت مي كرد اما همه اش اين نبود ...
با طرح اون سوال بهم گفت اگه بخواي آخرين امام رو پيدا كنم ... بايد از همون مسيري برم كه رفته ...
بايد وارد صراط مستقيمي بشم كه دنيل مي گفت .. .
اما چيز ديگه اي هم توي اين سوال بود ... چيزي كه به خاطر اون سكوت كردم ...
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتصدوشانزده
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
ظهور ...
برگشتم سمت مرتضي ... كه حالا دقيق تر از هميشه داشت به حرف هام گوش مي كرد ...
ـ دقيقا زماني كه داشتم فكر مي كردم كه آيا اين مرد، آخرين امام هست اي نه؟ ... اين سوال رو از من
پرسيد ... درست وسط بحث ... جايي كه هنوز صحبت ما كامل به آخر نرسيده بود ... جز اين بود كه توي
همون لحظه متوجه شده بود دارم به چي فكر مي كنم؟ ...
دقيقا توي همون نقطه دوباره ازم سوال كرد چرا مي خواي آخرين امام رو پيدا كني؟ ...
و اين سوال رو با ضمير غائب سوال كرد ... نگفت چرا دنبال من مي گردي ... در حالي كه اون من رو به
خوبي مي شناخت ... و مي دونست محاله با چنين جمله اي فكرم نسبت به هويت احتمالي عوض بشه ...
مي دوني چرا اين سوال رو ازم پرسيد؟ ...
با همون اندوه و حسرت قبل، سرش رو در جواب نه، تكان داد ...
ـ من براي پيدا كردن حقيقت دنبالش مي گشتم ... و بهترين نحو، توسط خودش يا يكي از پيروان
نزديكش ... همه چيز براي من روشن شده بود ...
اگر اون جوان، حقيقتا خود امام بود ... اون سوال با اون شرايط، دو مفهوم ديگه هم به همراه داشت ...
اول اينكه به من گفت ... زماني كه انسان ها براي شكستن شرط هاي مغزي آماده بشن، ظهور اتفاق مي
افته ... و يعني ... اگر چه اين ديدار، اجازه اش براي تو داده شده ... اما تو هنوز براي اينكه با اسم خودم
... و نسب و جايگاهم نسبت به رسول خدا من رو بشناسي آماده نيستي ...
از دنيل قبلا شنيده بودم افرادي هستند كه هدايت بي واسطه ايشون شامل حالشون شده ... اما زماني كه
هويت رسما براشون آشكار ميشه ديگه اذن ديدار بهشون داده نميشه ...
پس هر سوالي مي تونست نقطه صد در صد اتمام ا ني ارتباط بشه ... چون من آماده نبودم ...
دومين مفهوم، كه شايد از قبلي مهمتر بود اين بود كه ... من حقيقت رو پيدا كرده بودم ... به چيزي كه
لازمه حركت من بود رسيده بودم ... و در اون لحظات مي خواستم مطمئن بشم چهره مقابلم به آخرين
امام تعلق داره اي نه ... و دقيقا اون سوال نقطه هشدار بود ... مطرح شدنش درست زماني كه داشتم به
چهره اش فكرش مي كردم ... يعني چرا مي خواي مطمئن بشي اين چهره منه؟ ... يعني اين فهميدن و
اطمينان براي تو چه سودي داره توماس؟ ... اين سوال نبود ... ايجاد نقطه فكري بود ...
شناختن چهره چه اهميتي داره ... وقتي من هنوز اجازه اين رو نداشته باشم كه رسما با اسم امام، نسب
امام و به عنوان پيرو امام باهاش صحبت كنم؟ ...
پس چيزي كه اهميت داره و من بايد دنبالش باشم شناخت چهره امام نيست ... ماهيت وجودي امام
هست ... چيزي كه بهش اشاره كرده بود ... تبعيت ...
و اين چيزي بود كه تمام مسير برگشت رو پياده بهش فكر مي كردم ... دقيقا علت اينكه بعد از هزار سال
هنوز ظهور اتفاق نيوفتاده ...
انسان ها به صورت شرطي دنبال مي گردن ... و اين شرط فقط در چهره خلاصه شده ... كاري كه شيطان
داشت در اون لحظه با من هم مي كرد ... ذهنم رو از ماهيت تبعيت و مسئوليت ... داشت به سمتي سوق
مي داد كه اهميت نداشت ... چهره اون جوان حاشيه وجود و حركت ... و علت غيبت هزارساله اش بود ...
ظهور اون، ظهور چهره اش نيست ... ظهور ماهيت تفكرش در ميان انسان هاست ... نه اينكه براساس
يك ميل باطني كه منشا نامشخصي داره ... به دنبالش باشن ...
يعني اين باور و فكر در من ايجاد بشه كه بتونم به هر قيمتي اعتماد خدا رو به دست بيارم ... يعني بدونم
شيطان، هزار سال براي كشتن اون مرد برنامه ريخته تا روزي سربازانش اين هدف رو عملي كنن ...
پس منم ايمان داشته باشم جان اون از جان من مهمتره ... خواست اون از خواست من مهمتره ... تا خدا
به من اعتماد كنه و حفظ جان جانشينش رو در دستان من قرار بده ... آيا من اين قدرت رو دارم كه عامل
بر خواست و امر خداي پسر پيامبر باشم؟ ...
اون سوال، سر منشا تمام اين افكار بود ... و من، در اون لحظه هيچ جوابي نداشتم ...
سوالي كه هر سه ا ني مباحث رو در مقابل من قرار داد ... ريو غ مستق مي به من گفت ... تا زماني كه ا ني
يشا ستگي در وجودم ايجاد نشه و از اينها عبور نكنم ... حق ندارم بيشتر از حيطه و اجازه ام وارد بشم ...
و من هنوز حتي قدرت پاسخ دادن بهش رو هم ندارم ...
چند قدم رفتم سمتش ... حالا ديگه فاصله اي بين ما نبود ...
ـ و مرتضي ... از اينجا به بعد، گوش من به تو تعلق داره ... شايد زمان چنداني از آشنايي ما نمي گذره اما
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتصدوهفده
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
ي: ك حقيقت ساده
نفس عميقي از ميان سينه اش كنده شد ... براي لحظاتي نگاهش رو از من گرفت و دستي به محاسن
نمناكش كشيد ... و صورتش رو با دستمال خشك كرد ...
ـ تو اولين كسي هستي كه قبل از شناخت اسلام، ايمان آورده ... حداقل تا جايي كه الان ذهن من ياري
مي كنه ... مخصوصا الان توي اين شرايط ...
حرف ها و باوري رو كه تو توي اين چند ساعت با عقل و معرفت خودت بهش رسيدي ... خيلي ها بعد از
سال ها بهش نميرسن ...
من نه علم اون فرد رو دارم ... نه معرفت و شناختش رو ...
قد علم و معرفت كوچيك خودم، شايد بتونم چيزي بگم ... اونم تا اينكه چقدر درست بگم يا نه ...
مشخص بود داره خودش رو مي سنجه و حالا كه پاي چنين شخصي وسط اومده، در قابليت هاي خودش
دچار ترديد شده ... بهش حق مي دادم ... اون انسان متكبر و خودبزرگ بيني نبود ... براي همين هم
انتخابش كردم ... انساني كه بيش از حد به قدرت فكر و شناخت خودش اعتماد داشته باشه و خودش و
فكرش رو مع اري سنجش حقيقت قرار بده ... همون اعتماد سبب نابوديش ميشه ...
اما جاي اين سنجش نبود ... اگر اون جوان، واقعا آخرين امام بود ... سنجش صحيحي نبود ... و اگر نبود،
من انتظار اين رو نداشتم مرتضي در اون حد باشه ... همين كه به صداقت و درستيش در اين مدت اعتماد
پيدا كرده بودم، براي من كفايت مي كرد ...
نشستم كنارش ... قبل از اينكه دستم رو براي هدايت بگيره ... اول من بايد بهش كمك مي كردم ...
ـ آقا مرتضي ... انسان ها براساس كدهاي ذهني خودشون از حقيقت برداشت و پردازش مي كنن ...
نگران نباشيد ... ديگه الان با اعتمادي كه به پيامبر پيدا كردم ... مي دونم اگه نقصي به چشم برسه ...
اون نقص از اشتباه كدها و پردازش مغز و ذهن ماست ...
اگه چشمان ناقص من، نقصي رو ببينه اي... در چ زي ي كه مي شنوم واقعا نقصي وجود داشته باشه ... اون
رو ديگه به حساب اسلام نمي گذارم ... فقط بيشتر در موردش تحقيق مي كنم تا به حقيقتش برسم ...
لبخند به اون چهره غم زده برگشت ... با اون چشم هاي سرخ، لبخندش حس عجيبي داشت ... بيش از
اينكه برخواسته از رضايت و شادي باشه ... مملو و آكنده از درد بود ...
ـ شما تا حالا قرآن رو كامل خوندي؟ ...
ـ نه ...
دستش رو گذاشت روي زانو و تكيه اش رو انداخت روش ... بلند شد و عباش رو روي شونه اش مرتب
كرد ...
ـ به اميد خدا ... تا صبحانه بخوري و استراحت كني برگشتم ...
رفت سمت در ...
مطمئن بودم خودش هنوز صبحانه نخورده ... اما با اين حال و روز داره به خاطر من از اونجا ميره ...
نمي دونستم درونش چه تلاطمي برپاست كه چنين حال و روزي داره ... شايد براي درك اين حالت بايد
مثل اون شيعه زاده مي بودم ... كسي كه از كودكي، با نام و محبت پيامبر و فرزندانش به دنيا اومده ...
اون كه از در خارج شد، بدون اينكه از جام تكان بخورم، روي تخت دراز كشيدم ... شرم از حال و روز
مرتضي، اشتها رو ازم گرفت ...
تسبيح رو از جيبم در آوردم ... دونه هاش بدون اينكه ذكر بگم بين انگشت هام بازي بازي مي كرد ... مي
رفت و برگشت ... و بالا و پايين مي شد ... كودكي شادي نداشتم اما مي تونستم حس شادي كودكانه رو
درونم حس كنم ...
تسبيح رو در مچم بستم و دست هام رو روي بالشت، زير سرم حائل كردم ...
كدهاي انديشه ... بعد سوم ... اسلام ... ايمان ... مسئوليت ... تبعيت ... مسير ...
به حدي در ميان افكارم غرق شده بودم كه اصلا نفهميدم ... كي خستگي روز و شب گذشته بر من غلبه
كرد ... و كشتي افكارم در ساحل آرامش پهلو گرفت ...
تنها چيزي كه تا آخرين لحظات در ميان روحم جريان داشت ... يك حقيقت و خصلت ساده وجود من بود
... چيزي به اسم سخت برام معنا نداشت ... وقتي تصميم من در جهت انجام چيزي قرار مي گرفت ...
هيچ وقت آدم ترسويي نبودم ...
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
دخترانِ پرواツ
• ان شاالله تا ساعت ۱۲ امشب هم رای بدید، هم نظرتون، انتقاد، پیشنهاد، یا... هر نکته ای هست اینجا بفرم
پس ان شاالله ما هماهنگی های اولیه رو میکنیم،یک جلسه دیدار داشته باشیم ببینیم چی میشه☺️
ان شاالله شهدا به کانالمون نظر کنن♥️
منتظر باشید هر اتفاقی بیفته حتما بهتون اطلاع میدیم😘
سلام رفقا و اعضای خوب کانالمون ما ادمینا تصمیم گرفتیم یک پویش به نام چهارشنبه های شهدایی راه بندازیم هر چهارشنبه شهدای مدافع حرم و دفاع مقدس .... که معروف نیستن رو معرفی کنیم و مطلب هایی راجبشون بزاریم ☺️
اگه شما هم شهیدی رو که میشناسید دوست دارید معرفی کنید میتونید اسم یا هر مطلبی که دوست دارید برامون بفرستید. 😉. @mava_1008