﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتصدوشانزده
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
ظهور ...
برگشتم سمت مرتضي ... كه حالا دقيق تر از هميشه داشت به حرف هام گوش مي كرد ...
ـ دقيقا زماني كه داشتم فكر مي كردم كه آيا اين مرد، آخرين امام هست اي نه؟ ... اين سوال رو از من
پرسيد ... درست وسط بحث ... جايي كه هنوز صحبت ما كامل به آخر نرسيده بود ... جز اين بود كه توي
همون لحظه متوجه شده بود دارم به چي فكر مي كنم؟ ...
دقيقا توي همون نقطه دوباره ازم سوال كرد چرا مي خواي آخرين امام رو پيدا كني؟ ...
و اين سوال رو با ضمير غائب سوال كرد ... نگفت چرا دنبال من مي گردي ... در حالي كه اون من رو به
خوبي مي شناخت ... و مي دونست محاله با چنين جمله اي فكرم نسبت به هويت احتمالي عوض بشه ...
مي دوني چرا اين سوال رو ازم پرسيد؟ ...
با همون اندوه و حسرت قبل، سرش رو در جواب نه، تكان داد ...
ـ من براي پيدا كردن حقيقت دنبالش مي گشتم ... و بهترين نحو، توسط خودش يا يكي از پيروان
نزديكش ... همه چيز براي من روشن شده بود ...
اگر اون جوان، حقيقتا خود امام بود ... اون سوال با اون شرايط، دو مفهوم ديگه هم به همراه داشت ...
اول اينكه به من گفت ... زماني كه انسان ها براي شكستن شرط هاي مغزي آماده بشن، ظهور اتفاق مي
افته ... و يعني ... اگر چه اين ديدار، اجازه اش براي تو داده شده ... اما تو هنوز براي اينكه با اسم خودم
... و نسب و جايگاهم نسبت به رسول خدا من رو بشناسي آماده نيستي ...
از دنيل قبلا شنيده بودم افرادي هستند كه هدايت بي واسطه ايشون شامل حالشون شده ... اما زماني كه
هويت رسما براشون آشكار ميشه ديگه اذن ديدار بهشون داده نميشه ...
پس هر سوالي مي تونست نقطه صد در صد اتمام ا ني ارتباط بشه ... چون من آماده نبودم ...
دومين مفهوم، كه شايد از قبلي مهمتر بود اين بود كه ... من حقيقت رو پيدا كرده بودم ... به چيزي كه
لازمه حركت من بود رسيده بودم ... و در اون لحظات مي خواستم مطمئن بشم چهره مقابلم به آخرين
امام تعلق داره اي نه ... و دقيقا اون سوال نقطه هشدار بود ... مطرح شدنش درست زماني كه داشتم به
چهره اش فكرش مي كردم ... يعني چرا مي خواي مطمئن بشي اين چهره منه؟ ... يعني اين فهميدن و
اطمينان براي تو چه سودي داره توماس؟ ... اين سوال نبود ... ايجاد نقطه فكري بود ...
شناختن چهره چه اهميتي داره ... وقتي من هنوز اجازه اين رو نداشته باشم كه رسما با اسم امام، نسب
امام و به عنوان پيرو امام باهاش صحبت كنم؟ ...
پس چيزي كه اهميت داره و من بايد دنبالش باشم شناخت چهره امام نيست ... ماهيت وجودي امام
هست ... چيزي كه بهش اشاره كرده بود ... تبعيت ...
و اين چيزي بود كه تمام مسير برگشت رو پياده بهش فكر مي كردم ... دقيقا علت اينكه بعد از هزار سال
هنوز ظهور اتفاق نيوفتاده ...
انسان ها به صورت شرطي دنبال مي گردن ... و اين شرط فقط در چهره خلاصه شده ... كاري كه شيطان
داشت در اون لحظه با من هم مي كرد ... ذهنم رو از ماهيت تبعيت و مسئوليت ... داشت به سمتي سوق
مي داد كه اهميت نداشت ... چهره اون جوان حاشيه وجود و حركت ... و علت غيبت هزارساله اش بود ...
ظهور اون، ظهور چهره اش نيست ... ظهور ماهيت تفكرش در ميان انسان هاست ... نه اينكه براساس
يك ميل باطني كه منشا نامشخصي داره ... به دنبالش باشن ...
يعني اين باور و فكر در من ايجاد بشه كه بتونم به هر قيمتي اعتماد خدا رو به دست بيارم ... يعني بدونم
شيطان، هزار سال براي كشتن اون مرد برنامه ريخته تا روزي سربازانش اين هدف رو عملي كنن ...
پس منم ايمان داشته باشم جان اون از جان من مهمتره ... خواست اون از خواست من مهمتره ... تا خدا
به من اعتماد كنه و حفظ جان جانشينش رو در دستان من قرار بده ... آيا من اين قدرت رو دارم كه عامل
بر خواست و امر خداي پسر پيامبر باشم؟ ...
اون سوال، سر منشا تمام اين افكار بود ... و من، در اون لحظه هيچ جوابي نداشتم ...
سوالي كه هر سه ا ني مباحث رو در مقابل من قرار داد ... ريو غ مستق مي به من گفت ... تا زماني كه ا ني
يشا ستگي در وجودم ايجاد نشه و از اينها عبور نكنم ... حق ندارم بيشتر از حيطه و اجازه ام وارد بشم ...
و من هنوز حتي قدرت پاسخ دادن بهش رو هم ندارم ...
چند قدم رفتم سمتش ... حالا ديگه فاصله اي بين ما نبود ...
ـ و مرتضي ... از اينجا به بعد، گوش من به تو تعلق داره ... شايد زمان چنداني از آشنايي ما نمي گذره اما
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva