#تلنگࢪانه
زندگی...
سراسر آزمون است...
و شهادت مهر قبولی...♥️
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
#امام_خمینی (ره)
✨اگر یک کشور بخواهد یک کشور سالمی باشد باید بین دستگاه حاکمه با ملت تفاهم باشد. معالأسف در رژیمهای شاهنشاهی و بخصوص در رژیم اخیر، آن معنا عکس بود...
۱۳۵۸/۳/۳۰
#دولت
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
_🌿-
توصیهۍ آیتاللهبهجت به طلاب:
« در اوقات فراغت 'تابستان'،
کتابهای نهجالبلاغه و جهادنفسوسائلالشیعه
را مطالعه کنید ».
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
میگنآسمونِدنیایدونهس☁️
ولیمنمیگم🙂
کاشمیشدالان🌱
زیرآسمونِکربـلابودیم:)💔
#دلتنگکربلا🥺
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از کانال رسمی شهید روحالله قربانی
﴾﷽﴿
.
روحالله همیشه میگفت باید توی کارها «اهم و مهم» کنیم.
برای این حرفش مثال هم میزد. میگفت:
من اوایل خیلی هیئت میرفتیم. صبح تا شب از این هیئت به اون هیئت بودم. بعد از یه جایی به بعد دیدم به کارهای دیگه ام نمیرسم، یا وقتی پدرم باهام کار داره و بهم احتیاج داره، من هیئتم. دیدم اینجوری نمیشه.
هیئت رفتنهام رو منظم کردم و گاهی هم کمش کردم. گفتم اگر پدرم بهم نیاز داشته باشه اول اون مهم بعد هیئت. اولویت بندی کردم. پدرم واجبتر از هیئت رفتن بود.
به همین نسبت برای بقیه کارها هم باید این رو سنجید. چه کاری مهم تره و خدا رو بیشتر راضی میکنه، اول اون رو انجام بدیم بعد کارای دیگه.
کلا توی زندگی باید «اهم و مهم» کنیم.
.
این نکته را یک جور دیگر در وصیت نامه اش هم گفته:
«اول واجبات بعد مستحبات موکد»
.
@shahid_roohollah_ghorbani
#مسیحاےعشق
#پارت_دهم
بهش گفتم چه خبر شده منیرخانم؟
گفت:شب عاشوراست دیگه
پرسیدم:عاشورا چیه؟
با گریـــه گفت:شهادت امام حسینه دیگه.
بهش گفتم:می دونم،ولی اصلا امام حسین کیه؟ چرا من این همه گریه کردم براش؟
خودمم نمیدونستم چه بلایی سرم اومده،از بچگی عاشق،تاسوعا و عاشورا بودم،چون دوروز
تعطیل بودیم.. میدونستم شهادت امام حسیـــنه،ولی درک نمیکردم چرا بعد از هزار و چهارصد
سال،برای کسی بخوان این همه عزاداری کنن،رفتم سراغ اینترنت...
میدونی اولین صفحه ای که باز شد چی بود؟ عکس گنبد سیدالشهدا و یه حدیث ازپیامبر)صلی
هللا علیه و آله وسلم(
★ان الحسین مصباح الهدی و سفینه النجاه★
من،کشتی نجاتم رو پیدا کرده بودم،عین یه آدم تشنه،کــه مدام آب شور میخوره،حریص فهمیدن
شده بودم. شروع کــردم به کتاب خوندن،تحقیق کــردن،هیچکسی هم دور و برم نبود کـه بخوام
ازش سوال بپرسم،گاهـــی وقتا،قایمکــی میرفتم مسجد،به خانم هایی که نماز می خوندن با دقت
خیره می شدم.
:_چرا؟
:_میخواستم ببینم،موقع نماز،اصلا حواسشون هست که چی کار می کنن،عظمت نماز رو درک
میکنن یا نه.... یه بارم تصمیم گرفتم خودم نماز بخونم. هیچی بلد نبودم ولی خب،گفتم ببینم
چه جوری میشه...با شوق و کلی استرس رفتم صف اول وایسادم...بلد نبودم نماز خوندن رو ولی
می خواستم ببینم چه احساسی داره...
:_خب...
با یادآوری آن روز گـُر میگیرم...پوزخند میزنم.
رفتم صف اول،یه چادر از جالباسی مسجد برداشته بودم،کج و کـــوله سر کرده بودم،مُکــــبر
داشت اذان میگفت،تصمیم گرفتم هــرکاری بقیه میکنن منم انجام بدم،یهو یه حاج خانمی صدام
کرد.
گفت:دخترجون اینجا چی کار میکنی؟
نزدیک بود پس بیفتم،حس میکردم همه شون میدونن من بلد نیستم و میخوان داد و بیداد
کنن.
مکث میکنم،کمی لب هایم را تر می کنم..
فاطـــمه مشتاق میگوید_:خب،بعدش
:_برگشتم به طرفش،شبیه این حاج خانم هایی بود تو فیلما نشون میده که روز و شب کارشون
نماز و دعاست،بهش گفتم میخوام نماز بخونم..گفت:کــار خوبی میکنی،ولی صف اول جای تو
نیست،تو باید حالا حالا ها عقب وایسی،بچــه که صف اول نماز نمیخونه،برو عقب بذار بزرگترا
جلو وایسن....
همه نگاهم میکردن و سر تکون میدادن،یعنی همه شون مثل اون خانم فکر میکردن؟
فاطـــمــــــه از شدت عصبانیت نفهمیـــدم چی کار میکنم،از هـــرچی مسجد و آدم مذهبیه متنفر
شدم...بلند شدم از مسجد اومدم بیرون...
رفتم خونه،تو راه بغضم شکســـت و گریه کردم... با خودم گفتم همه ی حرفایی که بابا و مامان ،
همیشه میگن،درست بوده...مذهبیا فکــر میکنن مسجد فقـــط مال اوناست.صف اول نماز مال
اوناست.خدا مال اوناست. من،که تازه داشتم طعم دین رو حس میکردم ، فقط به خاطر تکـــبر و
فخـــرفروشی یکی از آدمای خشکه مذهب،بازم از دین زده شدم. خواستم تلافی کنم،تلافی غرورم
که تو مسجد شکست، شب یه مهمونی دعوت بودیم،جشن کریسمس یکی از دوستای ارمنی
بابام،چقدر من بچه بودم....
:_مگه چی کار کردی؟
:_هیچی،تصمیم گرفتم یه لباس مزخرف تنم کنم، کلی به خودم برســـم... از اول تا آخر مهمونی
فقط برقصم،می فهمی فاطمه؟من تو راهی که تازه اولش بودم شکست خوردم... هنوز مومن
نشده،از اسلام زده شدم،خیلی روزای سختی بود...من َسرخورده شده بودم،کاش اون خانم
میفهمید چه بلایی سر شکوفه ی ایمان من آورد و ظالمانه پرپرش کرد......
فاطــمه با تحیر نگاهم میکند،ساعت گوشیم را نگاه میکنم:اوه اوه فاطمه پاشو،االن کلاس شروع
میشه...
فاطــمه میگوید:وای نیکی بقیه شو تعریــــف کن.
:_بلند شو،مگه دارم فیلم سینمایی برات تعریف میکنم؟؟ پاشو بریم حالا بعدا بهت میگم.
فاطـــمــه با اکراه بلند میشود.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#مسیحاےعشق
#پارت_یازدهم
صدای زنگ موبایلم بلند میشود،کتاب را میبندم و گوشی را برمیدارم،فاطمه است:
:_الو،سلام فاطمه جون
:+سلام نیکی جونم،چطوری؟خوبی؟مزاحمت کــه نشدم؟
:_نه بابا،مراحمی این حرفــا چیه.
:+خلاصه اگه مزاحمت هم شده باشم حقته،چقدر درس میخونی آخه تو!
:_دیگ به دیگ میگه ماکروویو!
صدای خنده اش از پشت تلفن میآید
:+خب حاال،ماکروویو جان،زنگ زدم دعوتت کنم، حق نه گفتن هم نداری،گفته باشم!
:_عه؟کجا دعوتم؟
:+خونه ی ما. همین الان
:_به چه مناسبت؟
:+به مناسبت بی مناسبتی،به صرف عصرونه!
:_نه مزاحم نمیشم فاطمــه
:+چه مزاحمتی،مگــه دیروز سرکلاس نگفتی مامان و بابات خونه نیستن؟خب پاشو بیا
دیگه!تعارف نداریم که
:_آره،مامان و بابام صبح رفتن ترکیه،ولی آخه....
:+آخه بی آخه،زود بیا منتظرتم،خداحافظ
منتظر جواب من نمیماند.
کمی دو دلم...از طرفی دوست دارم مادر فاطمـــه را ببینم،از طرفی هم کمی معذبم...
موبایل را برمیدارم و شماره ی مامان را میگیرم. بعد از سه بوق جوابم را میدهد:
:+بله؟
:_سلام مامان
جوابم را نخواهد داد،انتظار بیهوده اســـت،صحبتم را از ســر میگیرم.
:_مامان میشه من برم خونه ی دوستم؟
:+کـدوم دوستــت؟
:_دوستم دیگه،تو کلاس عربی باهاش آشنا شدم.
:+باشه برو،رسیدی به منیر بگو،به من خبر بده.
:_باشه چشم،خداحافظ...
صدای بوق اشغال،مغزم را منفجـــر میکند،آه سردم را بـــا صــــدا بیرون میدهم....روزهای تلخ
گذشته،
گرچه پــر از سیاهی معصیت بود،امـــا مهــربانی های مامان را داشت... کاش شیرینی این روزها را
مامان هم درک میکرد و تنهایم نمیگذاشت......
صدای اس ام اس میآید؛فاطمه است، آدرس خانه شان را فــرستادهـ و آخرش هم نوشتهـ :دیر
بیای، عبرت همگان میشی !
کمد لباسم را باز میکنم،انبوه لباس ها انتخاب را سخت میکند، مرغ خیالم پرواز می کند به
چهار سال پیش....چنین روزهایی ..
❤
کمـــد لباس را باز میکنم،چنــد هفته ای از عمرم را خام این مذهبی ها شده بودم ،نمیگذارم بقیه
ی عمرم را بازیچه کنند.امشب دعوتیم به مراسم جشن کریسمس آقای الوانسیان، دوست ارمنی
بابا
پیراهن قرمزم را از جالباسی در میآورم،زیر لب غر میزنم : مبارکتون باشه،کل اون مسجد و همه ی
صفهای نمازش،اون صف اولش که فقط مخصوص بزرگتراست، حیف من،که میخواستم کاری که
تو عمرم نکردم و بکنم ،من رو چه به نماز خوندن،پیرزن،خیال میکنه تو صف اول چه خبره...
آنقدر تو صف اول وایسا تا زیر پات علف سبز بشه، فکــر کردن خدا فقطــ مال اوناست.
جلوی آینه مینشینم،رژ لب جگری ام را با آرامش روی لب هایم میمالم،این کار را به خوبی از
مادرم یاد گرفته ام،لب هایم را روی هم میمالم و به تصویر خودم در آینه،بوس میفرستم.
زیر لب میگویم:الهی قربون خودم برم که این همه خوشگݪم!
جوراب های بلند و ضخیم مشکی ام را میپوشم، زمستان است و من اصلا دوست ندارم سرما
بخورم، کفش های پاشنه دار قرمزم را هم از کمد درمیآورم ، مادر م وارد اتاق می شود،با دیدنم
تعجب میکند،دو هفته ای میشد که هیچ مهمانی ای نرفته بودم ، چقدر ساده بودم !
جلوی مامان میچرخم : خوشگل شدم مامان؟ _:خوشگل بودی.. می خندم، موهای بلند مجعدم
را بالای سرم جمع میکنم ، گل سر کوچک قرمز را روی موهای مشکیام میکارم،همه چیز آماده است
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#شــهـیدانہ📿
شھیدآۅینےمےگفٺ:
باݪےنمیخواھم...
اینپوٺینھاےكھنہھممیٺواند
مࢪابہآسمانھاببࢪد . .
منھمباݪینمیخواھم...
بےشڪبا'ݘادࢪم'ھممێتوانممسافرِ آسمانھاباشم:))
چادࢪِ من،باݪپࢪوازمـناست...
#شهیدآوینی
#کلامشهـــــدا
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
سلام رفقا
خیلی ها پرسیده بودن که داستان تاسیس کانال چیه ؟
سنجاقش کردم که راحت برید بخونید
این رو مدیر توی شش پارت نوشته☺️
بپریم تو بغل خدا 😍🤭
خدا داره صدامون میکنه 😉
زشته جوابش رو ندیم ☺️
#نماز_اول_وقت
💖🕊
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام:
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』