eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
913 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
دخترانِ‌ پرواツ
🌸🌸🌸🌸🌸 #گل_نرجس🌼 #رمان_مناسبتی #پارت_دهم هنوز آقا نیومده بودن. برای دیدار اول خیلی ذوق داشتم .
🌸🌸🌸🌸🌸 🌼 ♥️بسم رب المهدی♥️ چون بابام نظامی بود، باید موقتا تهران رو ترک، و 5 سال در شیراز زندگی میکردیم. خیلی برام سخت بود. جدایی از ایجا ، شهرم ، از گروه دختران مهدوی ، از بسیج ، از همه و همه ... دقیقا قرار بود فردای نیمه شعبان اسباب کشی کنیم. آخرین سینی شربت رو هم بین خودمون پخش کردم و به بچه ها خسته نباشید گفتم. دوست داشتم بمونم و مثل قبلا ، برای آخرین بار مسجد رو باهم تمیز کنیم. ولی خب قرار بود خانم ها هیچ وقت شب ها نمونن تو مسجد. ساعت 9:30 شب بود که با زهرا و مژگان و نرگس ، چادرامون رو سر کردیم و به سمت در خروجی رفتیم. توی یه گوشه از حیاط ، که البته در دید آقایون نبود ، زهرا نگهمون داشت و گفت : «زینب جان ! ما واقعا دلمون برات تنگ میشه. برای همین یه هدیه کوچیک و ناقابل ، به عنوان یادگاری برات تهیه کردیم. امیدوارم خوشت بیاد و ما رو یادت نره » بعد یه جعبه ، از زیر چادرش درآورد و به دستم داد. بازش که کردم چشمام برق زد. یه کلاه سبز نقاب دار که علامت سپاه روش خودنمایی میکرد . راستش آرزوی همه ما رفتن به سپاه بود. این هدیه واقعا بهترین هدیه عمرم بود. خیلی دوسش داشتم. همونجا احساساتی شدم و بعد از تشکر بغلشون کردم... وسطای کوچه بودیم که فکری به سرم زد. بچه هارو صدازدم و کشون کشون بردمشون تو حیاط. داشتم میگفتم : بیاین بریم تو زنونه چند تا عکس بگیریم که هروقت دلم براتون تنگ شد ببینمش که ... چشمم به در باز پایگاه افتاد .... ادامه دارد ... به قلم ✍ ❌کپی با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع . در غیر این صورت حرام❌ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva 🌸🌸🌸🌸🌸
...📕 🌺 ناچار به بسته‌ی سفارشی مرجان پناه بردم! تا بحال سمت این چیز‌ها نرفته بودم اما چندباری دست سعید دیده بودم و می‌دونستم چه‌جوری باید بکشم. پک اول رو که زدم به سرفه افتادم! رفتم تو تراس و کشیدم و کشیدم و اشک ریختم! دیگه زندگی برام معنایی نداشت. من بی سعید هیچی نبودم! تحمل این نامردی برام خیلی سخت بود. صدای اون دختر به روح و روانم چنگ میزد و تخم شک و نفرتی که تو دلم کاشته شده بود رو آبیاری می‌کرد. داغ بودم. داغ داغ! تب شکست و تنهایی، تب شک و خیانت، به تب بیماریم اضافه شده بود و تنم رو می‌سوزوند...! رفتم حموم و دوش رو باز کردم؛ داغی اشک‌هام با سردی آب مخلوط می‌شد و روی صورتم می‌ریخت. سردم بود ولی داغ بودم! زندگی برای من تموم شده بود! چند روزی نه دانشگاه رفتم نه سر بقیه کلاس‌ها. بعد از اون هم مثل یه ربات، فقط می‌رفتم و میومدم! ناپدید شدن سارا و خبرهای ضد و نقیضی که به گوشم می‌رسید، شکم رو به یقین تبدیل کرد. دیگه خندیدن یادم رفته بود! من مرده بودم. ترنم مرده بود... ! حتی جواب دوست‌هام رو کمتر میدادم. مامان و بابا هم یا نبودن یا اینقدر کم بودن که یادشون می‌رفت چه بلایی سر تک دخترشون اومده! مامان دکتر روانشناس بود اما اینقدر سرش گرم مطب و بیمارهاش و این سمینار و اون سمینار و دانشگاه بود که به افسردگی دخترش نمی‌رسید!! سعید چندباری پیام فرستاد که همه چی رو ماستمالی کنه، اما وقتی جوابش رو ندادم، کم‌کم دیگه خبری ازش نشد. مرجان بیشتر از قبل میومد خونمون؛ سعی میکرد حالم رو بهتر کنه. اما من دیگه اون ترنم قبل نبودم. سعید و سارا منو نابود کرده بودن! نمره‌های آخر ترمم که اومد تازه فهمیدم چه گندی زدم و چقدر افت کردم! حال بد خودم کم بود، حالا باید تو دادگاه بابا هم شرکت می‌کردم و محاکمه می‌شدم. سرم رو انداخته بودم پایین و نشسته بودم. بابا با قدم‌های محکم جلوم راه می‌رفت و پیشونیش رو می‌مالید. هر چند قدم یه بار می‌ایستاد و نگاهم میکرد. و زیر لبش حرفی میزد و دوباره ادامه میداد. بعد از چند دقیقه با صدای تقریباً بلندی داد زد ــــ چت شده تو؟؟ تو چشم‌هاش نگاه کردم و دوباره سرم رو به زیر انداختم. ــــ من این‌همه برات خرج نکردم که آخرش یه انسان بی سواد شی و بشینی خونه! این همه کلاس و این‌ور و اونور نفرستادمت که آخرت این بشه! بی تفاوت شروع به بازی با انگشتام کردم. ــــ سر قضیه‌ی اون پسره هم بهت گفتم نه، اصرار بیخود کردی، گفتم به شرطی که فکر ازدواج و هر چیزی که جلوی پیشرفتت رو می‌گیره از سرت بیرون کنی. .... ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ✍ادامه دارد...
صدای زنگ موبایلم بلند میشود،کتاب را میبندم و گوشی را برمیدارم،فاطمه است: :_الو،سلام فاطمه جون :+سلام نیکی جونم،چطوری؟خوبی؟مزاحمت کــه نشدم؟ :_نه بابا،مراحمی این حرفــا چیه. :+خلاصه اگه مزاحمت هم شده باشم حقته،چقدر درس میخونی آخه تو! :_دیگ به دیگ میگه ماکروویو! صدای خنده اش از پشت تلفن میآید :+خب حاال،ماکروویو جان،زنگ زدم دعوتت کنم، حق نه گفتن هم نداری،گفته باشم! :_عه؟کجا دعوتم؟ :+خونه ی ما. همین الان :_به چه مناسبت؟ :+به مناسبت بی مناسبتی،به صرف عصرونه! :_نه مزاحم نمیشم فاطمــه :+چه مزاحمتی،مگــه دیروز سرکلاس نگفتی مامان و بابات خونه نیستن؟خب پاشو بیا دیگه!تعارف نداریم که :_آره،مامان و بابام صبح رفتن ترکیه،ولی آخه.... :+آخه بی آخه،زود بیا منتظرتم،خداحافظ منتظر جواب من نمیماند. کمی دو دلم...از طرفی دوست دارم مادر فاطمـــه را ببینم،از طرفی هم کمی معذبم... موبایل را برمیدارم و شماره ی مامان را میگیرم. بعد از سه بوق جوابم را میدهد: :+بله؟ :_سلام مامان جوابم را نخواهد داد،انتظار بیهوده اســـت،صحبتم را از ســر میگیرم. :_مامان میشه من برم خونه ی دوستم؟ :+کـدوم دوستــت؟ :_دوستم دیگه،تو کلاس عربی باهاش آشنا شدم. :+باشه برو،رسیدی به منیر بگو،به من خبر بده. :_باشه چشم،خداحافظ... صدای بوق اشغال،مغزم را منفجـــر میکند،آه سردم را بـــا صــــدا بیرون میدهم....روزهای تلخ گذشته، گرچه پــر از سیاهی معصیت بود،امـــا مهــربانی های مامان را داشت... کاش شیرینی این روزها را مامان هم درک میکرد و تنهایم نمیگذاشت...... صدای اس ام اس میآید؛فاطمه است، آدرس خانه شان را فــرستادهـ و آخرش هم نوشتهـ :دیر بیای، عبرت همگان میشی ! کمد لباسم را باز میکنم،انبوه لباس ها انتخاب را سخت میکند، مرغ خیالم پرواز می کند به چهار سال پیش....چنین روزهایی .. ❤ کمـــد لباس را باز میکنم،چنــد هفته ای از عمرم را خام این مذهبی ها شده بودم ،نمیگذارم بقیه ی عمرم را بازیچه کنند.امشب دعوتیم به مراسم جشن کریسمس آقای الوانسیان، دوست ارمنی بابا پیراهن قرمزم را از جالباسی در میآورم،زیر لب غر میزنم : مبارکتون باشه،کل اون مسجد و همه ی صفهای نمازش،اون صف اولش که فقط مخصوص بزرگتراست، حیف من،که میخواستم کاری که تو عمرم نکردم و بکنم ،من رو چه به نماز خوندن،پیرزن،خیال میکنه تو صف اول چه خبره... آنقدر تو صف اول وایسا تا زیر پات علف سبز بشه، فکــر کردن خدا فقطــ مال اوناست. جلوی آینه مینشینم،رژ لب جگری ام را با آرامش روی لب هایم میمالم،این کار را به خوبی از مادرم یاد گرفته ام،لب هایم را روی هم میمالم و به تصویر خودم در آینه،بوس میفرستم. زیر لب میگویم:الهی قربون خودم برم که این همه خوشگݪم! جوراب های بلند و ضخیم مشکی ام را میپوشم، زمستان است و من اصلا دوست ندارم سرما بخورم، کفش های پاشنه دار قرمزم را هم از کمد درمیآورم ، مادر م وارد اتاق می شود،با دیدنم تعجب میکند،دو هفته ای میشد که هیچ مهمانی ای نرفته بودم ، چقدر ساده بودم ! جلوی مامان میچرخم : خوشگل شدم مامان؟ _:خوشگل بودی.. می خندم، موهای بلند مجعدم را بالای سرم جمع میکنم ، گل سر کوچک قرمز را روی موهای مشکیام میکارم،همه چیز آماده است ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva