دخترانِ پرواツ
وقتی مدیر جون و ادمینا میرن برای پخش پکای فرهنگی👀♥️ البته یه ادمینم جلو نشسته😂
هی بادکنکا رو باید نگه داریم نره جلو حواس راننده پرت بشه😐😐🤣🤦♀
امیࢪ المومنین
مستحبات بہ خدا نزدیڪ نمے گࢪداند
اگࢪ به واجبات آسیب رساند
نهج البلاغه
#عید_غدیر
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
دخترانِ پرواツ
امیࢪ المومنین مستحبات بہ خدا نزدیڪ نمے گࢪداند اگࢪ به واجبات آسیب رساند نهج البلاغه #عید_غدیر
کاش میشد این گلا رو برای اعضای کانال پست کنیم👀💔😂
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
📸 آخرین دیدار رئیسجمهور و هیئت دولت دوازدهم با رهبر انقلاب
🔻 رئیسجمهور و اعضای هیئت دولت دوازدهم صبح امروز (چهارشنبه ۶ مرداد) با حضور در حسینیهی امام خمینی(ره) با حضرت آیتالله خامنهای دیدار کردند.
#آقامونه
#دولت
#مقام_معظم_دلبری
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
وقتے بہ یکے شیرینی تعارف میکنم
و میگم عیدتون مباࢪڪ😁❤️
بعد طرف میگہ:
فاتحش رو میفرستم😷
#خدایا_کمک😂
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از ғᴀᴛᴇᴍᴇʜ
سلام
یه دختر خانم نیازمندی چادرش کهنه و قدیمیه، اگه میتونید کمک کنید که بتونه یه چادر بخره
شماره کارت برای خرید چادر برای این دختر خانم👇🏻
6037701439745941
به نام زهرا جعفری
وقتے گل ھایی ڪہ پخش کࢪدیم رو دست کسے میبینیم 😀😂💔
#خنده_حلال😂
#لبخند_بزن_رزمنده
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
سلام رفقا عیدتون مبارک♥️👀
به رسم نوکری، میخوایم عیدی بدیم🚶♀
سید نیستم ولی چون سیدا رو دوست دارم، میخوام به رفقای کانال عیدی بدم😅
تشریف بیارید🍬 🎊
@Modafee22
یاعلی👀🖐🏻
دخترانِ پرواツ
سلام رفقا عیدتون مبارک♥️👀 به رسم نوکری، میخوایم عیدی بدیم🚶♀ سید نیستم ولی چون سیدا رو دوست دارم،
ادمین سیدمون باید عیدی بده😌😉😂
البته شما هم از طرف مادری سیدی 😁
دخترانِ پرواツ
#مسیحاےعشق #پارت_سی_چهارم عمو میگوید:سیاوش جان،ایشون نیکی هستن. برادرزاده ام. رو به من میکند:خیلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#مسیحاےعشق
#پارت_سی_پنجم
آقاسیاوش میپرسد:کجاها رفتین؟؟گشت و گذار منظورمه
عمو چایی اش را برمیدارد: فعلا هیچ جــا،فردایی ،پس فردایی وقت داری بریم باهم گردش؟
:_آره آره حتما
عمو رو به من برمیگردد:نیکی جان مشکلی که نداری؟
:+نه،من عاشق گردشم.
عمو لبخند ملیحی میزند،شیرین و دل ربا...
هیچگاه فکر نمیکردم تا این حد به کسی که تازه دیدمش علاقه مند شوم.
عمو و آقاسیاوش میروند تا راجع کارهای جدیدشان باهم حرف بزنند،من هم کنار حاج خانم
میمانم. هنوز،دلم پیش حرف های عموست.. شاید بهتر باشد از حاج خانم بپرسم.
میگویم:ببخشید حاج خانمـ میشه یه سوالی ازتون بپرسم؟
:_آره دخترم،بپرس
:+احکام دخترونه یعنی چی؟راستش من چیز زیادی ازش نمیدونم...
حاج خانمـ موقر لبخند میزند:فکر کنم بتونم کمکت کنم .
بلند میشود و به طرف اتاقش میرود،چند لحظه بعد،با کتابی برمیگردد:بیا دخترم،اینو بخون. بازم
اگه سوالی داشتی از من بپرس...
:+ممنون،لطف کردین.
جلد کتاب را میخوانم:احکام دختران....
میخواهم بازش کنم که حاج خانم میگوید:نه عزیزم الان نه،بذا تو خونه میخونیش...الان بذارش
تو کیفت
نمیدانم چرا این را میگوید،اما اطاعت میکنم. کتاب را داخل کیف میگذارم و با گوشه ی شالم
بازی میکنم.
میپرسم:شما تنها زندگی میکنید؟یعنی با آقاسیاوش؟
:_آره دخترم،بابای خدابیامرز سیاوش،چند سال پیش عمرش رو داد به شما
:+خدا رحمتشون کنه.
:_ایران،خیلی عوض شده،درسته؟
نمیدانم چه بگویم:فک میکنم همینطور باشه.
صدای آقاسیاوش میآید:نیکی خانمـ ،وحید کارتون داده
خودش کنار حاج خانم مینشیند:خب دورت بگردم حاج خانمـ ،وقت آمپولته
بلند میشوم و به طرف آن سوی هال میروم.
عمو روی مبل نشسته و مشغول تماشای نقشه ی یک هتل روی مانیتور لپ تاب است.
:_جانمـ عمو؟
به طرفم برمیگردد:عه اومدی نیکی جان. بیا بشین
حاج خانم وقت داروهاشه،گفتم بیای اینجا...
کنار عمو مینشینم.
★
صدای شکستن چیزی مرا از خاطرات بیرون میکشد. بلند میشوم و به طرف آشپزخانه،از پله ها
میدوم.
نفس نفس زنان میپرسم:چی شد منیرخانمـ؟
نگاهم روی تکه های شیشه و خونی که قطره قطره از دست منیر روی سرامیک ها میچکد،متوقف
میماند.
:_دستت رو بریدی منیرخانمـ
منیرخانم، دست راستش را گرفته و چشمانش را بسته،به زحمت بازشان میکند:چیزی نیست
خانمـ ببخشید که ترسوندمتون
:_این حر فا چیه؟ببینم دستت رو؟؟
جلو میروم.
:+نه نه خانم جلو نیاین،اینجا پر از شیشه خرده است..
:_نگران نباش،دمپایی پامه،ببینم دستت رو.
دستش را میگیرم،جراحت،عمیق نیست اما خون همچنان میآید. بلند میشوم و باند و گازاستریل
را میآورم. آرام،مشغول بستن زخمش میشوم. سرش را بالا میآورد و نگاهم میکند:خانمـ ،شما
خیلی شبیه آقاوحید هستید...
از حرفی که زده،خوشحال میشوم،عمو دوست داشتنی است... خیلی!
کار بستن دستش تمام میشود.
:_بهتری منیرخانم؟
:+بله خانم،خوبم،ممنون
:_مامان و بابا نیستن؟
:+نه خانم،رفتن بیرون
دلم میگیرد،حتی خبرم نکرده اند...
:_کاری داشتی صدام کن منیرخانم،برو یه کم استراحت کن.
:+چشم خانم،ممنون
به طرف اتاقم میروم،دلم گرفته،هیچگاه گمان نمیکردم خانه به نظرم اینقدر تاریک و پر از خفقان
باشد... من به قدر آسمان ها،از پدر و مادرم دورم... و آنها هیچ تلاشی برای نزدیک شدن به من
نمیکنند.. ندیده ام میگیرند،پنداری هرگز در این خانه،نیکی نامی وجود نداشته. تمام مکالماتمان
بیشتر از دو دقیقه نمیشود. مرا نمیفهمند،درکم نمیکنند و شاید... شاید اصلا دوستم ندارند....
با تصور این موضوع،قلبم فشرده میشود...
یاد روزهای پیشین،همچنان در خاطرم،زنده و پویاست.
★
کتاب را می بندم ، حس میکنم گر گرفته ام،حس ناپاکی در تمام وجودم میپیچد.... چرا مامان هرگز
این چیزها را برای من توضیح نداده بود،مگر،مادر وظیفه ای،جز این دارد؟؟ یعنی مامان به هیچ
کدام از مسائل این کتاب،عقیده ای ندارد؟
نگاهی به جلد کتاب میاندازم،احکام دختر ان....
چند سال است سر سفره ی جهالت بزرگ شده ام؟
وای خدای من... امیدوارم،توبه ی بنده ی حقیرت را پذیرفته باشی که من هیچم،بی تو....
صدای عمو میآید: نیکی خاتون آماده شو بریم گردش
بلند میشوم،همچنان زیر لب از خداوند طلب بخشش میکنم.
مانتو بلند مشکی میپوشم با گل های زرشکی.
روسری به رنگ گل های لباس سرم میکنم،قرار است به لندن گردی برویم. از اتاق خارج
میسوم،عمو آماده شده و روی مبل نشسته. بارانی بلند سرمه ای پوشیده.
سعی میکنم با لبخندی،تلخی چهره ی دمغم را پنهان کنم.
:_بریم عمو؟
و به طرف در راه میافتم،عمو پشت سرم میآید:نیکی؟
برمیگردم:بله؟
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#مسیحاےعشق
#پارت_سی_ششم
:_مشکلی پیش اومده؟
:+نــه،همه چی خوبه
و برای تأیید گفته هایم،لبخندی چاشنی میکنم. عمو با نگرانی نگاهم میکند،در نهایت
میگوید:اینجا یازده ماه از سال هوا ابریه،بهتره لباس گرم برداری، یه وقت دیدی بارون گرفت.
چشمی میگویم و به سرعت از اتاق،بارانی سرمه ای ام را برمیدارم. دست در دست عمو،از خانه
خارج میشوم. عمو راست میگفت،خبری از آفتاب نیست.
عمو میگوید:با سیاوش میریم،از نظر تو که اشکالی نداره؟
:+نه،چه اشکالی؟
:_پس بزن بریم که سیاوش زیر پاش درخت سبز شد!
با عمو به طرف ماشین آقاسیاوش میرویم،مارا که میبیند پیاده میشود و سلام و احوال مرسی
میکند. ماشین او هم،یکی از بهترین مدل های بریتانیایی است که تصویرش را روی جلد مجله
ها دیده بودم. خود آقاسیاوش هم،کت چرم مشکی پوشیده. سوار میشویم.
عمو میگوید:سیاوش میذاشتی من ماشین میآورم دیگه.
آقاسیاوش با خنده جوابش ر ا میدهد:خیلی خب، فهمیدیم تو هم ماشین داری!
عمو میخندد و میگوید:نیکی هنوز به این خل و چل بازی هات عادت نکرده،نکن این کارا رو، فکر
میکنه دیوونه ای ها!
میخندم،چقدر به رابطه ی صمیمیشان غبطه میخورم.
حس میکنم با حضور در جمعشان،حالم بهتر است.
میگویم:آقاسیاوش،حاج خانم چرا نیومدن؟
:_والا حاج خانم تو این هوا بیرون نیان بهتره.
عمو به طرفم برمیگردد:خوبی؟
آرام میگویم:همیشه دلم میخواست سوار این ماشینای راست فرمون بشم!
آقاسیاوش حرفم را میشنود و زیر لب میخندد.
عمو لبخندی میزند و میپرسد:خب برنامه ی امروز چیه؟
آقاسیاوش میگوید:برنامه،سورپرایزیه و جواب فضول ها داده نمیشه
عمو آرام از پس کله اش میزند:شاید نیکی بخواد بپرسه
سیاوش متوجه اشتباهش میشود:البته دور از جون شما،نیکی خانم
عمو دوباره از پس کله اش میزند:مهندس مملکت رو ببین،دور از جون نه،بلا نسبت از ایران و
ایرانی خجالت نمیکشی از مادرت شرم کن که استاد ادبیاته...نچ نچ نچ...اوف بر تو باد،نفرین
آمون بر تو!
آقاسیاوش میگوید:بابا چرا فحش میدی،من از همین تریبون از تمام فارسی زبانان دنیا،معذرت
میخوام. خوب شد؟
عمو سر تکان میدهد: حالا باید چیپس مهمونمون کنی تا ببخشمت،اونم شاید!
تمام راه،عمو و آقاسیاوش مشغول بگو و بخند هستند و من نظاره گر رفتارهای برادرانه شان.
اتومبیل متوقف میشود و من در برابر یک ساختمان عظیم قرار میگیرم. نگاهم روی سردرش
متوقف میشود،موزه ی مادام توسو !
با حیرت به طرف عمو برمیگردم:وای عمـــو... اینجا..همون..مجسمه ها؟؟
عمو با لبخند نگاهم میکند. به طرفم میآید و دستم را میگیرد. با هم به طرف ورودی میرویم. تمام
مدت زمان آنجا بودنمان را با مجسمه ی افراد مشهور و محبوب عکس میگیریم .
حس میکنم جان دوباره ای به رگهایم دویده.
دوباره سوار ماشین میشویم. با اشتیاق میگویم:دیگه کجا میریم؟
عمو سرزنشگرانه،به آقاسیاوش نگاه میکند: ببین،واسه بچه سوال پیش اومد .
آقاسیاوش در میان خنده میگوید:بچه چیه وحید؟
عمو میگوید:ببخشید،منظورم نیکی خاتون بود!
ماشین متوقف میشود،عمو میگوید:نیکی جان بیا پایین. بارونی ات رو هم بپوش
بی هیچ حرفی،اطاعت میکنم. نگاه میکنم در یک کو چه ی معمولی ایستاده ایم.
عمو نگاهم میکند:تا اونجا باید پیاده بریم.
با کنجکاوی میپرسم :تا کجا؟
عمو دوباره انگشتش را روی بینی ام میگذارد:سوپرایزه
عمو دوباره دستم را میگیرد و راه میافتیم،کمی که میرویم نگاهم روی کاخ باکینگهام متوقف
میشود،کاخ سلطنتی خاندان اشرافی بریتانیا...
از کنار سرباز های مثل مجسمه یگذریم و در برابر چشم لندن میایستیم... نگاهم به چرخ و فلک
عظیم الجثه ی معروف لندن میافتد.. آقاسیاوش بلیت های که قبلا خریده،به دست مسئول
میدهد و سوار میشویم..چند دقیقه طول میکشید تاچرخ و فلک آرام آرام بالا رفتن را شروع
کند.. از اینجا،تمام لندن دیده میشد ...
عمو میگوید:خب نیکی،بگو ببینم این داداش مسعود ما،شما رو تا حالا کجاها برده؟
بدون اینکه نگاهم را ازرودخانه ی تیمز بگیرم، میگویم:خب سه بار رفتم دوبی،یه بار ترکیه،یه بار
فرانسه،یه بار ایتالیا،یه بارم چین،شما چی؟
:+من چی؟
:_شما عراق رفتین؟
عمو با لبخندی خاص به سیاوش نگاه میکند و میگوید:دیدی گفتم میپرسه
به طرف من برمیگردد:آره عموجون،سه بار
با حسرت میگویم:ســـه بار؟خوش به حالتون.
وقتی آقاسیاوش نگاهش به من میافتد،سرش را پایین میاندازد،این بار هم سربه زیر میگوید:به
زودی میرین ان شاءاللّه.
زیر لب میگویم:ان شاءاللّه و دوباره به منظره ی زیبای شهر بزرگ لندن خیره میشوم.
مدت چرخیدن چرخ و فلک تمام میشود،پیاده میشویم و دوباره مشغول قدم زدن. بنای
ساختمانی به نظرم آشنا میآید،جلو میروم و با تعجب به عمومیگویم:وای عمــو،اینجا یکی از
معروف ترین کلاب های اروپاست...
عمو یکی از ابروهایش را باال میدهد:کالب؟؟
:_آره،یه روز بزرگترین آرزوم این بود برم توش
و در دلم میگویم:برقصم...
عمو به طرفم
میآید،با مهربانی دستش را دور شانه ام حلقه میکند:خب اگه بخوای میتونی بری
با اخم نگاهش میکنم:چی میگی عمو؟معلومه که نمیخوام.. من فقط منظورم این بود که چقدر
بعضی تغییرات خوبه.. یه روز آرزو داشتم بیام اینجا و )آرام میگویم( بی قید و بند و آزاد باشم..
اما الآن حالم از این ساختمون و اتفاقاتی که توش میافته،بهم میخوره.
نگاهم به نگاه آرام سیاوش گره میخورد،سرش ر ا پایین میاندازد .
عمو همچنان،مهربان نگاهم میکند:میدونـم
آقاسیاوش جلو میآید:خب بریم من شام مهمونتون کنم،وگرنه این وحید مجبورم میکنه بعدا کل
بریتانیا رو شام بدم!
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva