eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
914 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم♥️🌱
.....🙃🕊 ⇊•°• -حسين؟ +اوهوم!  -اميرعلۍ؟ +آرہ!☺️ -سبحان؟ +اممم...آرہ!  -هادۍچی؟هادۍ؟ +اينم‌قشنگہ!😅 -چيزہ... ببين‌اينم‌علامت‌زدما،محمدامين؟ +اينم‌خوبہ!😌 زن‌كتاب‌رامےاندازد.😐 -اۍبابا !... من‌كہ‌نميگم‌درموردقشنگيشون‌نظربدی!😐 بگوكدوم‌بهترہ! يكيشوانتخاب‌کن‌ديگہ!!😒 مردميخنددوباشيطنت‌نگاہ‌ميكند:🤪 +اسم‌حالامهم‌نيست...(مکث) مهم‌اينہ‌كہ‌قيافش‌بہ‌من‌ميرہ!😎 -چی؟!چی‌گفتی؟!😏 صبركن‌بيينم‌چی‌گفتی؟😒 +كپۍمن‌ميشہ! ... حالاببين!!😅 زن‌كہ‌سعی‌ميكندقيافہ‌ی‌جدۍخودش‌را حفظ‌كردہ‌وزيرخندہ‌نزند، كـتاب‌راسمت ديگرمبل‌سرميدهدورويش‌رابہ‌حالت‌قهر برميگرداند!😒 مردبامهربانۍمیخندد!☺️ -حالامی‌بينيم‌ديگہ‌کی‌ميبَرہ!😇 🎞 ⇊•°• زن‌آهستہ‌كنارتابوت‌زانوميزند.😔 نوزادراروی‌سينہ‌ی‌بابامی‌گزارد. -توبُردی ....راستۍ ... 💔 حسين؟ اميرعلي؟ سبحان؟ هادۍ؟محمد امين؟ ... نگفتی‌اسمشوچی‌بذارم... ؟!😔 🌱Join→↓ 『 @Dokhtarane_parva
دستانت منبع آرامش مݩ است😌❤️ آغوشتـ خانہ امن من است😄 و خودت تمام من هستے❤️ با تو خودم ࢪا پیدا مے کنم رفیق جانم😍❤️ 🌱Join→↓ 『 @Dokhtarane_parva
دوست دارم به اندازه شارژ گوشیت😍😂 دیگه شانس خودتونه شارژ گوشیت چقد باشه😌😂
هر چه دل تنگت میخواهد بگو 😉😅 https://harfeto.timefriend.net/16274663206535 جواب 👇 @nashnasparva منتظرتونیم😉😜
هدایت شده از ناشناس پࢪۅا ッ
شارژ گوشیم ۲ درصده 😐😂😂 🤣😐💔
🔴 یک معادله ریاضی زیبا شاید تا به‌حال این سؤال براتون پیش اومده كه جمعه روز فرده یا زوجه؟ جواب این پرسش اینه: جمعه نه فرده و نه زوجه بلكه تركیب فرد و زوجه یعنی روز "فر جه" اللهم عجل لولیک الفرج تعداد جمعه های یک سال 52 تاست. و تعداد روزهای یک سال 365 روز. 🔹 بنابراین تعداد روزهای غیر جمعه: 365-52=3️⃣1️⃣3⃣ چه پیام زیبایی دارد 👇👇👇 یعنی ای شیعه و ای منتظر ظـهور!! در روزهای کاری هفته باید کاری کنی که جزء این 3️⃣1️⃣3️⃣ نفر باشی و آنگاه در روز جمعه منتظر ظهور باشی 🌱Join→↓          『 @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وارد سالن می شوم،فاطمه را میبینم که ردیف دوم نشسته،برایم دست تکان میدهد. محسن را هم میبینم. ردیف اول. از کنارش که رد میشوم آرام میگویم: سلام آقای علایی. سربلند میکند:عه،سلام خانم نیایش. کنار فاطمه مینشینم.باهم روبوسی میکنیم،دو هفته ای میشد که ندیده بودمش. آرام میگوید:دلم برات تنگ شده بود. :_منم همینطور.. استاد وارد سالن میشود و بعد سلام و علیک می گوید:خب خانم زرین،امروز چه شعری برامون آوردین؟ فاطمه میگوید:شرمنده استاد،امروز هیچی :_ای بابا،چقدر حیف..خب بذارید از شاعر عزیزمون آقای محمودی دعوت کنم تشریف بیارن. * جلسه تقریبا رو به اتمام است،فاطــمه مدام عطســه میکند. محسن با نگــرانی برمیگردد و نگاهش میکند. استاد بلند میگوید:خب این جلسه هم عالی بود،هفته ی آینده می بینمتون فاطــمه عطسه میکند،میخندم. گونه های سرخ شده اش بامزه اند! استاد کیفش را برمیدارد و از سالن خارج میشود. مشغول جمع و جور کردن وسایلم میشوم، نگاهم به محسن میافتد. در حالی کـه از سالن خارج میشود؛نگران به فاطمه نگاه میکند. زیر لب میگویم:خـوش بـه حالت فاطــمه :_چرا؟ :+داداشت،همش با نگرانی نگاهت میکرد فاطــمه بلند میشود و با اخم می گوید:نه خیر،نگرانی اش از دوست داشتن نیست،آقا عذاب وجدان دارن بلند میشوم و کیفم را برمیدارم:چی شده فاطــمه؟ :_هیچی عزیزم،چی میخواستی بشه؟جواب یه فنجون آبی که من روش ریختم رو با سه تا پارچ آب داد :+تو این ســرما آب بازی می کردین؟ :_بله تو همین ســرما! از ساختمان خارج میشویم،محسن آن طرف تر به انتظار فاطمه ایستاده است. فاطمه با دیدنش چهره در هم میکشد و آرام میگوید:ایییییش از رفتارهای بچگانه اش خنده ام میگیرد،من خوب میدانم که جانش درمیرود برای داداش محسنش! از جلوی محسن رد میشویم،فاطمه بی محلی میکند،میخواهم چیزی بگویم اما فاطمه نمیگذارد :_هیچی نگو برمیگردم و میبینم محسن پشت سرمان میآید،سعی میکند فاصله اش را کم کند و چند بار فاطمه را صدا میزند:خانمـــ زریـن،خانمـ زرین فاطمه اهمیت نمی دهد و ریز میخندد. محسن پاتند میکند و جلویمان را میگیرد؛اخم کرده،واقعی و باجذبه. میگوید:مگه صدات نمیکنم؟؟حواست کجاست؟ فاطمه خونسرد میگوید:همین جاست محسن نگاهش میکند و جدی می گوید:فاطمه،چند بار بگم؟نه در شأن توعه که کسی دنبالت راه بیفته،نه در شأن منه که دنبال دو تا دختر راه برم،می فهمی؟؟همه ی شهر که نمیدونن ما خواهر و برادریم... فاطمه نمیتواند جلوی خنده اش را بگیرد،بلاخره خودش را میبازد:الهی قربون داداش غیرتی خودم بشم غیرت! دلــم میگیرد،چقدر واژه ی غریبیست در خانه ی ما محسن سعی میکند لبخندش را پنهان کند،آرام میگوید:میخوای ماشین بمونه؟ فاطمه میگوید:نه ممنون محسن خداحافظی میکند و میرود. فاطمه با شیطنت نگاهم میکند. میگویم:چیه؟ :_هیچی،فقط در طول جلسه سه چهار بار یه اسم رو تو دفترت نوشتی و خط زدی با تعجب میگویم:فاطـــمه؟حواست به شعر بود یا به من؟؟؟ :_بیخیال این حرفا،بگو دانیال کیه؟؟ :+فاطمه؟؟؟ :_ایش،خب نگو...خسیــــــــــــس رفتارهایش بامزه است. همه چیز را میخواهم به او بگویم،اما واقعا حواسش جمع است،چه خوب است خواهری مثل او داشتن... فاطمه پیشنهاد کافه ی انتهای خیابان را میدهد. با هم راه می افتیم. شروع میکنم :_میدونی فاطمه؟ آقای رادان یکی از همکارای بابامه و دوستش محسوب میشه. از وقتی من بچه بودم خیلی باهاشون رفت و آمد داشتیم. :+آهان،شب عید مهمونی شون دعوت شدی؟ :_آره،پسرشم دانیال،بچه که بودیم هم بازی من بود. با شیطنت می خندد :+خـــــــب.... :_امشب میخوان بیان واسه...واسه خواستگاری 🌱Join→↓ 『 @Dokhtarane_parva
:+مبارکه :_چی میگی؟؟میدونی چقدر با من فرق داره؟ :+نیکی،من حس میکنم اینکه اون حاضر شده با این همه فرق و اختلاف عقیده پا پیش بذاره یعنی واقعا بهت علاقه داره :_برام فرقی نمیکنه :+پس چرا گذاشتی بیان خواستگاری؟ :_مجبور شدم،بابام ازم خواست. من مطمئنم خونواده اش اصلا راضی نیستن.. :+نیکی یه چیز بگم؟برنگردیا،ولی از وقتی از ساختمون اومدیم بیرون،این ماشینه دنبالمونه. میخواهم برگردم که فاطمه چادرم را میکشد:حواست کجاس؟میگم برنگرد با گوشه ی چشم نگاه میکنم،اتومبیل مشکی با شیشه های دودی. داخلش هیچ چیز مشخص نیست. :+نه بابا،شاید مسیرشه :_اگه مسیرشه،چرا این همه آروم میره؟ :+نمیدونم...وای دارم میترسم فاطمه :_نترس،ما داریم راهمون رو میریم دیگه،فقط تند تر پاتند میکنیم،صدای باز شدن در ماشین میآید و بعد صدای قدم هایی پشت سرمان. میترسم! حتی نمی توانم برگردم و پشت سرم را نگاه کنم. صدای پاهای پشت سرمان تندتر میشود،یعنی نزدیک تر! ناگهان صدای محسن را تشخیص میدهم:مشکلی پیش اومده آقا؟؟؟ فاطمه میگوید:بدبخت شدیم نیکی،محسن اومد صدای ایستادن ماشین میآید و پیاده شدن یک نفر... آنقدر میترسم که جرئت نمیکنم برگردم.. فاطمه برمیگردد:نیکی دست به یقه شدن،وای این آقا چقدر متشخص به نظر میرسه.. صدای داد و فریاد بالا میرود. فاطمه مینالد:محســـــن؟ صدای آشنایی به گوشم میخورد:پس آقامحسن شمایی؟ برمیگردم،چشمانم خیره میماند به آنچه میبینم.. محسن یقه ی عمووحید را گرفته و آقاسیاوش هم اینجاست حیرتم در یک کلمه خلاصه میشود:عمـــــــو محسن دست میکشد و با تعجب به من و بعد به عمو نگاه میکند... عمو لبخند میزند:دمت گرم خوش غیرت محسن،یقه ی بارانی عمو را مرتب میکند و میگوید :_من...من شرمندم...ببخشید...فکر کردم...یعنی... عمو آرام به بازوی محسن میکوبد:ممنون که حواست هست... عمو به طرف من برمیگردد.. فاطمه هم مثل من،هول شده. با اضطراب میگوید: سـَلام عمو از رفتار فاطمه خنده اش گرفته:سلام من هنوز مبهوتم،نمیدانم خوابم یا بیدار؟؟ عمو با لبخند میگوید:علیک السلام نیکی خانم حتی پلک هم نمیزنم. عمو دستش راجلوی صورتم تکان میدهد:فرمانده؟ اشک هایم بی اجازه صورتم را تر میکنند و تناقض عجیبی با لبخند روی لبم ایجاد کرده... دلم میخواهد بدوم و بغلش کنم،اما میدانم کار درستی نیست و عمو هم خوشش نمیآید. آرام میگویم :عمــــــو عمو،شیرین میخندد:خداروشکر یه کلمه حرف زدی،ترسیدم عموجان :_کی اومدین؟؟چه بی خبر؟؟ :+خیلی وقت بود،میخواستیم بیایم. گفتیم سورپرایزت کنیم ولی بیشتر خودمون سورپرایز شدیم با این حرکت تو! اشکهایم را پاک میکنم و از ته دل لبخند میزنم:فاطمه،عمو وحیدم،ایشونم آقاسیاوش هستن. عمو جان،ایشون هم فاطمه،دوستم،و برادرشون آقامحسن. محسن همچنان خجالت زده است:من شرمندم آقای نیایش...نشناختمون عمو ميگوید:دشمنت آقامحسن،این حرفا چیه؟ فاطمه میگوید:خب نیکی جون،ما بریم دیگه.. راجع اون قضیه ام،خبرم کن هرچی شد.. ]به طرف عمو برمیگردد[خیلی از دیدنتون خوشحال شدم،آقای آریا خب با اجازه تون.. محسن هم دوباره معذرت خواهی میکند و میروند. سوار ماشین میشویم. سرخوشم.آمدن عمو بهترین اتفاق ممکن است :_عمو،کی اومدین؟ :+با تو که حرف زدم،راه افتادیم رفتیم فرودگاه و الانم که در خدمت شماییم. :_ماشین از کجا آوردین؟ :+دوست خوب داشتن،این موهبت هارم داره دیگه و به سیاوش که پشت فرمان نشسته نگاه میکند و میخندد. سیاوش میگوید:بابا خجالت نده داداش عمو به طرف من برمیگردد:خب نیکی خانم،زنگ بزن به مامانت اینا بگو پیش من هستی و قراره امشب ببری ما رو بگردونی،تازه باید شام مهمونمون کنی آب دهانم را قورت میدهم:امشــــب؟؟؟ :+آره دیگه،خیلی خب خسیس،خودم مهمونتون میکنم... نمیدانم چطور بگویم،با حضور سیاوش معذب شده ام :_آخه امشب.... سیاوش متوجه اوضاع غیرعادی میشود،کنار خیابان نگه میدارد. عمو میپرسد:چی شد سیاوش؟ :+برم یه چیزی بخرم،بیام. از ذهنم میگذرد:چقدر فهمیده است... سیاوش پیاده میشود و تنهایمان میگذارد،عمو به طرف من برمیگردد: خب امشب چه خبره؟؟ :_راستش...راستش نمیدونم چی بگم...عمو... امشب قراره واسه من خواستگار بیاد... :+نگفته بودی... حالا کیه طرف؟ :_پسر همکار بابا،آقای رادان :+عه،دانیال؟ :_میشناسینش؟ :+آره به بار دیدمش با محمود،چرا به من نگفتی شیطون؟ :_قضیه اصلا اونطوری نیس عمو،من به خاطر بابا قبول کردم :+نوچ...ای بابا... 🌱Join→↓ 『 @Dokhtarane_parva
6.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ داره میاد دوباره باز، بوی محرم🙃🖤🌱 🌱Join→↓          『 @Dokhtarane_parva
۱۵ مرداد سالگرد شهادت شهید عباس بابایی🌹🌹 @modafehh