اولین ســـــلام صبــحگاهے تقـــدیم بہ ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امڪان حضـــرت صاحـــب الـــزمان(عج)♥️
✨السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المَهدي
یا خلیفةَالرَّحمن
و یا شریڪَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ
سیِّدے و مَولاے
ْ الاَمان الاَمان...✨
•| صبحتون معطر به عشق مولا |•
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
دࢪ تمام حالـت ها
زیبایے اے 😍
دنیاے مݩ ❤️
ولی وقتے داری عکاسی
میکنے تو ࢪا بیشتࢪ میخواهم
دلبر عکاس مݩ😌❤️
#عاشقانه
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از باشگاه خبرنگاران جوان
🔸 ارشا اقدسی درگذشت
🔹️ارشا اقدسی، بدلکار ایرانی که چند روز قبل سرصحنه یک فیلم سینمایی خارجی در شهر بیروت کشور لبنان دچار سانحه رانندگی شده بود و در بیمارستانی در بیروت بستری بود در سن ۳۹ سالگی درگذشت.
🔹️این بدلکار در فیلمهای ایرانی از جمله «قسم»، «ما همه باهم هستیم»، «مارموز»، «شبی که ماه کامل شد» و همچنین فیلمهایی خارجی از جمله «یوگای کنگفو»، «مرگ روشنایی»، «اسکای فال» و… در بخش بدلکاری حضور داشته است.
🆔 @YjcNewsChannel
محققان بعد از تلاش های بسیار فهمیدن دلیل توفان چیست 😂😐
چون من قصد دارم امروز برم بیرون 💔
#مسیحاےعشق
#پارت_چهل_هشتم
مامان و بابا از اتاقم بیرون میروند،به محض تنها شدن،روی خاک میافتم...چه خطایی! تنهایی
معنا ندارد وقتی تو اینجایی،در قلبم!
روح خودت را در کالبد من دمیده ای تا هیچ وقت بی تو نمانم،خدای مهربانم...
باز هم صدای موبایلم میآید،پیامک از دانیال،کاش میشد سمج صدایش کنم!
]مبارکه،نیکی خواهش میکنم جوابم رو بده. باید ببینمت /دانیال [
گوشی را روی میز میگذارم،اما دوباره زنگ میخورد،عمووحید است.. اشک هایم را با لبخند پاک
میکنم.
:_سلام عموجون..
❁
سه هفته ای از دانشجوشدنم میگذرد...اوضاع زندگی کمی سخت شده،اما هنوز شیرین است...
این روزها بیشتر از قبل باید هوای رفت و آمدهایم را داشته باشم،نباید مثل قبل خطایی کنم...
دو خیابان بالاتر از خانه مان،چادرم را درمیآورم. هوا روبه تاریکی میرود.
آرام در را باز میکنم و وارد خانه میشوم. قدم هایم را آرام برمیدارم تا قیژ قیژ برخورد دمپایی هایم
با پارکت،به کمترین حد خود برسد. این روزها کمتر مامان و بابا را میبینم.. کلاسهای دانشگاه از
یک طرف و دوری کردن مامان از طرف دیگر،باعث شده حتی باهم برای غذاخوردن پشت یک میز
ننشینیم... میخواهم از پله ها بالا بروم که صدای بابا میخکوبم میکند.
:_نیکی..
با ترس برمیگردم،نمیدانم دلیل نگرانی ام چیست...
:+سلام بابا
بابا موبایلش را در دست گرفته و میگوید
:_یه چند لحظه گوشی
موبایل را روی شانه اش میگذارد و آرام میگوید
:_لباسات رو عوض کن،منتظرم با هم یه فنجون چای بخوریم
و دوباره موبایل را جلوی گوشش میگیرد:الو..آقای حمیدی...
نفس عمیقی میکشم،علی الظاهر که آرامش برقرار است،اما نکند قبل طوفانی شدن باشد...
به اتاق که میرسم،پیامک فاطمه را میبینم.
]سلام،چطوری وکیل بعد از این؟یه وقت بذار همو ببینیم[
در حالی که چادرم را داخل کشو مخفی میکنم، مینویسم
] سلام خانم دکتر،چشم. کی؟[
لباس راحتی میپوشم و به طرف آشپزخانه میروم. بابا پشت میز نشسته و منتظر من استــ
،منیرخانم هم مشغول چای ریختن است.
طبق عادتم،به محض ورود سلام میدهم. سلام،نام خداست و من بنده اش. باید همیشه به
یادش باشم، به هر بهانه ای،حتی بهانه ی لطیفی مثل>سالم!<
بابا جواب سلامم را میدهد و منیر خانم هم.
روبه روی بابا مینشینم. منیر برایم چای میآورد.
با لبخندی تشکر میکنم
:_ممنون منیرخانم
:+نوش جان
و از آشپزخانه خارج میشود. بابا استکان چای اش را برمیدارد.
:_خب،چه خبر؟
از این پرسش ناگهانی تعجب میکنم
:+سلامتی
بابا سر تکان میدهد و جرعه ای از چای اش مینوشد. اوضاع غیرعادی است و این برای من،یعنی
خطر.
سعی میکنم بابا را به حرف بیاورم،شاید میان حرف هایش کلمه ای بیابم و دلیل این همه عجایب
مشخص شود.
:+اممم....مامان کجاست؟
:_خونه ی آقای رادان،دورهمی سه شنبه ها دیگه..
:+آهان
دست هایم را دور فنجان حلقه میکنم و به اشکال عجیب بخار خیره میشوم. سکوت بابا آزارم
میدهد..
فنجان را به لبم نزدیک میکنم،اما صدای بابا متوقفم میکند.
:_نیکی من تا حالا چیزی از تو خواستم؟
شروع شد،خدایا،صد صلوات نذر جد سیدجواد،به خیر بگذرد..
فنجان را آرام روی میز میگذارم،آب دهانم را قورت میدهم.
:+نه بابا
:_ببین نیکی،من کامل اینو میفهمم که تو خیلی فرق کردی. دیگه حتی از جنس ما نیستی؛تو
شدی شبیه وحید...واضح بگم،از این همه تغییرکردنت راضی نیستم.. الان چهارساله من و
مادرت متلک های ریز و درشت اطرافیان رو تحمل میکنیم.. تو از ما دور شدی،من اینو خوب
میفهمم؛ولی اینم خوب میدونم که واسه خواسته ی من ارزش قائلی. درسته؟
:+بله بابا،البته اگه...
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_چهل_نهم
:_البته اگه در چهارچوب دین باشه،هست..مطمئن باش چیز خلاف شرع ازت نمیخوام..
نفسم را حبس میکنم.
:_رادان ازت خواستگاری کرده،واسه پسرش،دانیال
نفسم را بیرون میدهم...
:+بابا من هنوز....
:_من نگفتم باهاش ازدواج کن،گفتم؟ازت انتظار میره حرف پدرت رو قطع نکنی...
سرم را تکان میدهم،بابا جدیست. مثل همیشه...
:_فقط بذار بیان،مثل یه خانم،موقر و متین بشین و آخر مجلس بگو که جوابت منفیه،البته من
واقعا دوست داشتم جوابت مثبت باشه. اما خب،اجباری هم در کار نیست...باشه؟
چاره چیست؟؟باز هم باید مغلوب شوم...
:_خب حاال نوبت لپه و گوشته که باید تفتش بدیم.
حالا که کمی درس هایم سبک شده،دوست دارم آشپزی یاد بگیرم. استاد راهنمایم هم منیر
است!
در حالی که به سیب زمینی ها،ناخنک میزنم میگویم:منیر خانم،قورمه سبزی رو کی یادم میدی؟
:_چشم خانم،اونم یاد میدم.
روی صندلی مینشینم.
فکر مهمانی فرداشب،حسابی مشغولم کرده و نمی گذارد تمرکز کنم. موبایلم را برمیدارم و به
فاطمه پیامک میدهم.
] سلام فاطمه جونم،دلم برات تنگ شده،کی همو ببینیم؟[
فورا جواب میدهد:
] سلام عزیزدلم،اتفاقا الان داشتم بهت پیام میدادم. فردا من ساعت سه جلسه ی شعرخوانی
دارم،دوست داری تو هم بیا.بعدش میتونیم بریم بیرون باهم[.
جواب میدهم:
]باشه پس منم میام ... میبینمت[
از منیر معذرت میخواهم و به طرف اتاق میروم. ظاهرا هیچ اتفاق مهمی در پیش نیست،اما دلم
مثل سیر و سرکه میجوشد...
روی تخت دراز میکشم...دستم را زیر سرم میگذارم.
با وجود این همه تفاوتی که بین من و دانیال است، او چطور چنین چیزی را با پدر و مادرش در
میان گذاشته؟چطور اصلا میتواند به دختری مثل من فکر کند.
اینقدر که با هم فرق داریم،زمین تا آسمان فاصله ندارد...
او دلش پر میزند برای رفتن به کشورهای اروپایی و من حسرت یک سفر مشهد دارم..
او عاشق مهمانی های شبانه است و من دلتنگ روضه های پنجشنبه شب های هیئت...
او افتخارش به مارک لباس هایش است و من عاشق تسبیحی که از کربلا برایم آمده...
نه،نشدنی است،این پیوند،مثل اتصال شرق و غرب است...
غیرممکن است...
★
عمو میخندد:خب،پس امروز میخوای بری پیش رفیق قدیمی که این همه عجله داری.
در حالی که چادر و جزوه ام را داخل کیف میکنم میگویم:عمو خیلی دیرم شده،میشه برم؟
:_بله برو،من که چیزی نمیگم
:+عمو شرمندم ها..راستی....
بین گفتن و نگفتن مردد میمانم..چرا باید بگویم وقتی وانمود میکنم امشب اتفاق مهمی در
شرف وقوع نیست؟؟
عمو،مشکوک نگاهم میکند
:_راستی چی؟؟
:+هیچی،مهم نیس
:_ببینم اونجا خبریه که نمی خوای بهم بگی؟
:+نه،نه اصلا..خب من برم دیگه .
:_تا ساعت چند کلاس داری؟
:+از هشت و نیم صبح،تا دوازده ظهر...بعدش هم می خوام برم جلسه ی شعرخوانی فاطمه.
:_اوه اوه،پس زود باش برو که کلاس اولت دیر شد.
:+باشه باشه،خداحافظ
:_مراقب خودت باش،خداحافظ.
لپ تاب را میبندم و به سرعت از اتاق خارج میشوم. مامان،آماده شده و میخواهد به باشگاه
برود .
:_خداحافظ مامان
:+بیا تا یه جایی میرسونمت.
:_نه ممنون،خودم میرم.
.
از خانه بیرون میزنم،باد سرد هوای آبان ماه،صورتم را میسوزاند.
]دربست[ میگویم،یک تاکسی جلوی پایم توقف میکند. سریع چادرم را سر میکنم و سوار
میشوم. راننده با تعجب از آینه نگاهم میکند.
:_کجا برم خانم؟
:+دانشگاه تهران
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
کارگࢪدانے
مث شما بودن بࢪاے
ما ڪہ کاࢪگردانیم آرزوستـــ 😍☺️
شهادت شما نشاݩ
داد
حتما بࢪاے شهید شدن نیاز
نیست فࢪد نظامی باشے
فقط کافیستـ ڪہ شهدایے باشی🙂💔
#شهیدآوینی
#کارگردان
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از روضه فکر
#صرفاجهتاطلاع 🌱
شبا
وقتی میری تو مود افسردگی
آهنگای شاد نجاتت نمیدن
آرامش توسط دعای کمیل بدست میاد !
#صددرصدتضمینی
『 @refighegomnam 』