هدایت شده از کوچه شهدا 🇵🇸 !
ڪوچہ شہــ♥️ـدا ! 🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اکـبرمدرراهدینجـانمیدهـد
رونـقـیبردینوقـرآنمیدهـد !
- روضهخوانیحاجقاسم💔🌱
#چیریکیونانقلابـے | #بچههاےآسدعلے
-----------------------------
j๑ïท➺°.•|https://eitaa.com/joinchat/1883439139Cce3db45a22
☁️⃟🖤
یاعلیاڪبر؛ایشبیھترینبهرسول!
مراڪنشبیھترینبہخودت(:💔
#حضرتعلےاڪبر
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
🖤
بنا نبود که آفت به باغ ما بزند
پسر بزرگ نکردم
که دست و پا بزند...
#علـــــی_اکبر(ع)
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#سیدناخامنهای:
✨ امام حسین علیهالسلام اگر چہ با یزید مبارزه میڪند، اما مبارزه گسترده تاریخے امام حسین با یزید ڪوتہ عمر بیارزش نیست؛ بلڪہ با جہل و پستے و گمراهے و زبونے و ذلت انسان است. امام حسین با اینها دارد مبارزه میڪند... اگر بہ تحلیل ظاهرے قیام نگاه ڪنیگ، این قیامے علیہ حڪومت فاسد و ضد مردمے یزید است، اما در باطن، یڪ قیام براے ارزشهایے اسلامے و براے معرفت و براے ایماݩ و براے عزت است. براے این است ڪہ مردم از فساد و زبونے و پستے و جہالت نجات پیدا ڪنند.
#آقامونه
#محرم
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_هفتاد_چهارم
صدای پا میآید و بعد صدای بسته شدن در اتاق.
کمی که میگذرد،جرئت میکنم دوباره خم شوم و به جای خالی شان نگاه کنم.
نفسم را با حرص بیرون میدهم.
کاش میشد بفهمم چه میگویند... دست به کمر میزنم و زیر لب میگویم :لعنتی...
به طرف اتاق خودم میروم .
از فال گوش ایستادن اصلا خوشم نمیآید،به علاوه الان با وجود تنش و درگیری بین اعضای
خانواده اصلا فرصت مناسبی برای این کار نیست.
روی تخت مینشینم و پیرزن غرغروی مغزم از خواب بیدار میشود:مگه زندگی من نیست؟؟چرا
من نباید بشنوم؟؟ اصلا مگه چی میخوان بگن؟
صدای موبایلم میآید،بی اهمیت نگاهش میکنم اما اسم روی صفحه،تعجب را میهمان صورتم
میکند.
عمو وحید
سریع جواب میدهم و بدون حرف زدن گوشی را جلوی گوشم میگیرم.
صدای عمووحید میآید
:_آخه مشکل اینجاست که هیچ کدوم این حرفا منطقی نیستن...
صدای خش خش بلند و عجیبی میآید و باعث میشود گوشی را کمی از صورتم دور کنم.
انگار عمو گوشی را داخل جیبش انداخته...
صدای بابا ضعیف اما واضح میآید
:+منطق من همینه..نیکی دختر منه و به قول تو،مؤمن به اصول اسلام... تو که بهتر میدونی
اسلام حق انتخاب همسرو داده به من... اصلا گوش بده،فرضا من میخوام دخترم بدبخت
بشه،اسلام بهم این اجازه رو داده... خب بگو همین دین بیاد نجاتش بده دیگه....
:_مسعود گوش کن...
:+نه تو گوش کن... من میخواستم با نیکی روشنفکرانه برخورد کنم...همونطور که با مادرش...
درست مثل یه ملکه.. اما این انتخاب نیکی بود....نیکی خواست که اینطوری بشه.... بین ما و
اسلام،چیزی انتخاب کرد که...
نفسش را بیرون میدهد...
دست روی دهانم میگذارم تا صدای هق هقم شنیده نشود... واقعا این ها،حرف های باباست؟؟
غیرممکن است...
:+الانم من باهاش بر طبق شرع اسلام رفتار میکنم اجازه ی ازدواج با این پسره رو بهش نمیدم..
اگه واقعا دلش با این پسره است...فقط یه راه حل داره...
اشکهایم را پاک میکنم و موبایل را بیشتر به گوشم فشار میدهم.
:+راه حلش اینه که برای همیشه دور من و مادرش رو خط بکشه... وقتی میگم برای
همیشه...یعنی همیشه... منو که میشناسی وحید...حرف مفت نمیزنم،هرچی بگم عمل
میکنم...
صدای خش خش میآید،به نظر میرسد عمو میایستد
:_آره خوب میشناسمت..یه دنده و لجباز...
:+این حرفا رو به نیکی بگو... یا من و مادرش..یا این پسره..
:_مسعود...دقیقا داری کاری رو میکنی که محمود با تو کرد...
صدای بابا بالا میرود
:+پیغاممو خوب به نیکی برسون...از اون آیه ها و حدیث هام چند تا تو گوشش بخون که }و
بالوالدین احسانا{
صدای در میآید. موبایل را قطع میکنم.. عمو از اتاق خارج شده...
این چه شرطی است؟؟مگر شدنی است؟؟مگر میتوانم از پدر و مادرم بگذرم؟؟
نه....امکان ندارد....
*
:_پس تصمیمت رو گرفتی؟
:+تو بودی چی کار میکردی؟
:_صبـــر...بهترین کار الان صبره...
:+چی میگی فاطمه...پسر مردمو معطل خودم نگه دارم که یه روزی بابام از خر شیطون پیاده
بشه؟
:_نیکی میترسم فردا روزی از جواب منفی ات پشیمون بشی...
:+فاطمه!
درسته که مامان و بابای من ایده آل نیستن...درسته که درکم نمیکنن....
درسته که به اعتقادم احترام قائل نیستن...ولی با این حال پدر و مادرم هستن،با همه ی وجودم
عاشقشونم...
این همه حدیث و روایت داریم از احترام به پدر و مادر....
نوچ...من آدمی نیستم که از پدر و مادرم جدا شم...
با وجود همه ی اختلاف سلیقه ها؛ این چند سال،دیدم که حواسشون بهم بوده... دیدم که هوامو
داشتن...
الانم این تصمیمیشون به خاطر حفظ منه...میترسن... از اینکه من تنهاشون بذارم... از اینکه با
آدمی مثل سیاوش ازدواج کنم...از اینکه اون آدم به اعتقاداتم پر و بال بده من رو بیشتر از قبل
از مامان و بابا دور کنه...
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_هفتاد_پنجم
من شاید با مردی مثل سیاوش،خوشبخت بشم اما هیچکس پدر و مادر آدم نمیشه فاطمه....من
به ی نتیجه ی خیلی مهم رسیدم
:_چی؟
:+من هیچ وقت نمیتونم ازدواج کنم...
:_ چی میگی دیوونه؟
بغضم را قورت میدهم
:_واقعیته...اگه کسی مثل سیاوش رو انتخاب کنم،باید تا آخر عمر دور پدر و مادرم رو خط
بکشم... با آدمی مثل دانیال هم که عمرا نمیتونم سر کنم...پس در نتیجه،هیچ وقت ازدواج واسه
من ممکن نیست...
:+نیکی ببین من نمیگم تصمیمت درسته یا غلط...ولی خیلیا با پدر و مادرشون قطع رابطه
کردن،چند هفته بعد ، چند ماه بعد،اصلا چند سال بعد آشتی کردن...
:_نمیخوام رویاپردازی کنم فاطمه... آدمیزاد از یه لحظه ی بعدش خبر داره؟من میدونم تا اون
چند هفته بعدی که میگی عمرم به دنیا هست یا نه؟نه،تا همین جاشم با احساس جلو
اومدم...بعد از این ترجیح میدم منطقی باشم...
اشک هایم که تا گونه ام کشیده شده اند،پاک میکنم.
فاطمه بغلم مٻکند...
خدایا،چرا از این کابوس،بیدار نمیشوم؟
*
عمو ݒوفی میکند و کتش را روی تختم میاندازد.
:_چقدر هوا سرده!
:+بهمنه دیگه عموجان
این پا و آن پا میکنم،نگرانم..
عمو روی مبل می نشیند،روبه رویش مینشینم و زل میزنم به زمین.
:+عمو...چی شد؟
:_بذا نفسم جا بیاد دختر...بعد...
:+عمــــــــــو؟
:_خیلی خب بابا... هیچی..حرفات رو بهش زدم.. اونم آروم لبخند زد ، گفت}من شده تا سر قاف
میرم و پر سیمرغ رو میآرم تا آقای نیایش راضی بشه{
:+یعنی چی عمو؟؟ همه ی حرفای منو بهش گفتین ؟
:_بله،همه رو گفتم.. گفتم این دفعه جواب خود نیکی منفیه... گفتم نیکی حاضر نیست شما
بیشتر از این به زحمت بیفتید.. گفتم کالا قصد ازدواج نداره،چه باتو چه با هرکس دیگه... ولی
سیاوش کوتاه بیا نیست نیکی جان..از اول هم گفتم،در این مورد شبیه باباته ...
کلافه میشوم،اصلا انتظار این جواب را نداشتم...
باید جا میزد،باید بعد از جواب منفی من کنار میکشید..
.نمیخواهم بیشتر از این بیهوده تلاش کند...
احساس عذاب وجدان دارم..
صدای عمو از فکر و خیال بیرونم میکشد
:_آها...یه چیز دیگه ام گفت ..
گفت }من نه آن مستم که ترک شاهد و ساغر کنم/محتسب داند که من این کارها کمتر کنم{
.*
موهایم را پشت گوشم میدهم و کتاب را ورق میزنم.
صدای در میآید. اهمیتی نمیدهم.
دوباره مشغول مطالعه میشوم...
سرم را با کتاب داستان مشغول کرده ام تا کمتر فکر و خیال به سراغم بیاید و من کمتر به جان
ناخن هایم بیفتم!
صدای گفت و گو چند نفر از حیاط میآید.
صدا کمی بلند است و نگرانم میکند.
بلند میشوم و گوشه ی پرده را کنار میزنم.
برق از سر میپرد.
سیاوش،سبد گلی به دست دارد و روبه روی عمو و بابا ایستاده.
بابا چند قدم جلو میرود و با مشت به شانه ی سیاوش میکوبد..
باید کاری کنم... صحبت هایشان به نظر دوستانه نمیآید.
دامنم را صاف میکنم و مانتو بلندم را میپوشم،سریع دست میبرم و شالم را بیرون میکشم
در حالیکه تند از پله ها پایین میروم،موهایم را میبندم و شال را سرم میکنم .
در خانه باز است و حیاط دیده میشود.. بابا جلو رفته و بلند با سیاوش حرف میزند.
حواسم پرت میشود،پایم پیچ میخورد و از پله ی دوم میخورم زمین.
آخ بلندی میگویم.. مچ پایم را در دست میگیرم و کمی فشارش میدهم.
سرم را کمی بلند میکنم.
بابا یقه ی سیاوش را میگیرد.
سریع از جا میپرم... درد را فراموش میکنم و به طرف حیاط میدوم.
بابا،سیاوش را به دیوار میکوبد..
:_پسر بهت مؤدبانه گفتم دست از سر زندگیم بردار..فکر نمی کنی ما آبرو داریم؟
عمو جلو میرود تا جدایشان کند...
:+مسعـــود،به خودت مسلط باش
دسته گل،روی زمین افتاده و گل هایش زیر پا له شده..
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_هفتاد_ششم
مینالم:بـــــابـــــا
هرسه متوجه من میشوند.
بابا یقه ی پیراهن سیاوش را رها میکند.
جای چنگ بابا روی پیراهن سیاوش،چروک شده...
بابا چند قدم دور میشود.
سیاوش سرش را پایین میاندازد...
بابا برمیگردد،انگشت اشاره اش را به نشانه ی تهدید به طرف سیاوش میگیرد
:_دیگه این اطراف نبینمت...
به طرف من میآید
:_نیکی...بریم تو
عمو دستی به پیراهن سیاوش میکشد.
سرم را پایین میاندازم و شرمنده،به دنبال بابا کشیده میشوم...
بابا عرض سالن را با قدم هایش میپیماید و هر از گاه،دست به موهایش میکشد..عادت زمان
هایی که عصبانیست...
ورودی سالن میایستم و چشم به زمین میدوزم..
عمو کالفه وارد سالن میشود و کنار من میایستد
:_مسعــــود این چه کاری بود کردی؟
لحن عمو جدی است و کمی نگرانم میکند.
بابا به طرفش برمیگردد،اما روی صحبتش با من است
:+الآن وقت جواب دادنه نیکی...یا ما یا این پسره؟
هول میشوم... من چرا باید در این دوراهی قرار بگیرم؟
خدایا،میشود بیدارم کنی؟این کابوس جانم را میبلعد...
با سر انگشتانم بازی میکنم:بابا...بابا من.....
عمو جلو میرود
:_داداش....
بابا کلافه چشم هایش را میبندد
:+وحید دخالت نکن...نیکی...جواب من یه کلمه است.. حاضری برای همیشه من و مادرت رو
فراموش کنی و زن این پسره بشی؟
سریع و ناخودآگاه میگویم:نــــــه
کالمم قاطع و بَُّرنده است.. آنقدر که خودم متعجب چند لحظه مات میمانم...
بابا نفس راحتی میکشد و روی نزدیک ترین مبل میافتد...
اشک هایم جاری میشود...
چه معامله ی سختی...
بابا به طرف عمو برمیگردد
:+شنیدی وحید؟؟اینم جواب نیکی...
عمو دوباره جدی میشود
:_کاری به جواب نیکی ندارم..فقط به من بگو جرم سیاوش چیه ؟ اینکه به نیکی عالقه داره؟.
من میگم چرا حرمت هارو شکستی؟؟ سیاوش تنها دوست منه.. شریک منه...مادرش حق
مادری گردن من داره... تو همیشه از مهمونت اینجوری پذیرایی میکنی؟
علت ناراحتی عمو را درک میکنم...
بابا بلند میشود و به طرف عمو میرود
:+این پسره مهمون نیست...بختکه..افتاده رو زندگیم و داره نابودش میکنه.
صدای هردویشان بالا رفته و این نگرانم میکند...
:_مسعود،این آدم که تو حتی اسمش رو به زبون نمیآری،برادر منه..برادرخوندم... اون موقع که تو
و محمود یادتون نبود پدر و مادر دارین...اگه سیاوش نبود من نمیدونستم تو غربت باید چی کار
بالا سر مامان رو همین پسره
کنم... موقع مردن مامان اونجا بودی؟؟ نه،نبودی...یاسین خوند،که
تو حتی حاضر نیستی اسمش رو بیاری...
وقتی بابا حتی کنترل خودش رو نداشت،سیاوش بهتر از من مراقبش بود...
بابا سری به تاسف تکان می دهد
:+ میدونستم یه روز منت اون روزا رو سرم میذاری...
:_منتی نیست...من هرکاری کردم وظیفه ام بوده... ولی خواستم بدونی من مدیون سیاوش ام...
هرکاری هم لازم باشه میکنم،تا به نیکی برسه...قبلا هم بهت گفتم...داری کاری رو میکنی که
محمود با تو کرد...
جواب نیکی رو شنیدی و خیالت راحت شد؟؟ نه مسعود، باختی...چون دخترنازپرورده و عزیز
دردونه ات به خاطر بابای لجبازش پا رو دلش گذاشت...فکر نکن نیکی رو حفظ کردی و برنده
شدی...
باختی داداش...باختی؛قلب دخترت رو باختی!
بابا نگاه نافذش را به صورت من و بعد به عمو میدوزد...
:+حالا میبینی بازنده کیه... نیکی...من پدرتم و حق انتخاب همسرت رو دارم... این حق رو همون
عربا بهم دادن...همسرت رو هم انتخاب میکنم،خودم....
با رادان حرف میزنم،میگم جواب نیکی مثبته...تو باید با دانیال ازدواج کنی...
سرم را بالا میگیرم و چشمان خیسم را ناباورانه به بابا میدوزم...
نه...امکان ندارد...نمیشود....من...
خدایا...یا بیدارم کن یا در خواب بمیرانم. ....
با ناباوری به عمو نگاه میکنم. عمو نگاه شرمسارش را از من میگیرد و به زمین میدوزد.
بابا،انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده،کتش را از روی دسته ی مبل برمیدارد،عصر بخیر میگوید و از
سالن خارج میشود.
حتی نفس هم نمیکشم. هم چنان به صورت عمو زل زده ام.
منتظرم جلو بیاید،تکانم بدهد و بگوید:بیدار شو نیکی...خواب بد دیدی...
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از عاشقانه های حلال C᭄
🏴| #چالش_امام_حسینے
پیراهن عزای تو جوشن کبیر ماست
ذکر سلام بر تو ، دعای مجیر ماست
↩️ شرکت کننده: 0⃣4⃣
🎁 نفر برتـر: سنگ حرم امام حسینع +
خاک تربت کربلا + قاب فرش حرم امام رضاع
🎁 به نفرات دوم تا دهم هم
جوایزِ نفیسی اهدا خواهد شد.🌹
🎁|برای شرڪت در این چالش بزرگ👇
🏴| https://eitaa.com/joinchat/2754019330C3ded5d8d29
| اولین چالش بزرگ امام حسینی در ایتا☝️