فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 ویژه #استوری
🎵 از آخرین زیارتم چقدر گذشته؟
🎤 کربلایی #حسین_طاهری
🌷 #یا_حسین
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
+سوال :
حڪم گریہ ڪردن درحال نماز چیست؟
_جواب :
گریہ عمدے با صدا براے امور دنیوے مثلا بہ یاد مردگان نماز را باطل میڪند.
ولے گریہ از ترس خدا یا براے امور اخروے و خواستن حاجت دنیوے از خدا از روی تزلزل در پیشگاه او همچنین گریہ بےصدا اشڪال ندارد.
#احڪام #مبطلات_نماز
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
میدآنَـمکھخِلقَتَـمعلَتـۍداشت
مَنزآدھشُدَمتـٰاکھفدآیَتشَومآقـٰا..."!:)
#آقامونه #مقام_معظم_دلبری♥️
#سرباز_کوچک_آقا🤭
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#سیدناخامنهای:
✨ شهادت او، زنده بودن انقلاب در کشور ما را به رخ همهی دنیا کشید.
۱۳۹۸/۱۰/۱۸
#آقامونه
#حاج_قاسم
#شهادت
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_صد_هشتم
میدانم خجالت میکشد که بپرسد کدام اتاق برای اوست.
در اتاق اول را باز میکنم و میگویم که وارد شود.
این اتاق،حمام مستقل دارد و من از اول این را برای نیکی در نظر گرفته بودم.
یک تخت یک نفره،کمد ،کتابخانه و یک میزتحریر...تنها اثاث این اتاق است...
دوری میزند و سرش را تکان میدهد.
میگویم
:_هر کدوم از اتاقا رو که میخوای،مال تو
اتاق دوم،که اتاق من است و اتاق سوم که تخت خواب دونفره و میزتوالت را داخلش گذاشته
اند،به ظاهر اتاق مشترک است!
اتاق دوم و سوم را میبیند و دوباره جلوی در اتاق اول میایستد.
:+اینجا...چند تا سرویس داره؟
بیتفاوت،انگار که بیخبرم،میگویم
:_دو تا... چطور؟
سرش را پایین میاندازد و آرام میگوید
:+میشه این اتاق مال من باشه؟
خنده ام را به سختی کنترل میکنم.
جدی میگویم
:_البته این اتاق رو واسه خودم در نظر گرفته بودم، ولی عیب نداره... مال تو
کار گذاشتنش،چقدر خوب است.
خجالت میکشد و گونه هایش رنگ میگیرند.
:+شرمنده.. اسباب دردسر شدم...
واقعا خجالت کشیده!
این دختر چقدر عجیب است...
برای هر چیزی سرخ و سفید میشود...
:_خواهش میکنم همسایه...
سرش را بالا میآورد و سریع،پایین میاندازد و لبخند میزند.
شبیه دختربچه هاست،بامزه!
نگار لفظ )همسایه( به دلش نشسته.. خودم هم،بدم نیامده..
:_ کلید همه ی اتاق ها،روی قفلشونه ،اتاق بغلیم مال منه... اتاق مشترک هم که نیازی بهش
نیست.
سرش را تکان میدهد و به طرف آشپزخانه میرود.
به طرف سالن میروم.
وسایلم بهم ریخته،گوشه ی سالن روی هم تلنبار شده،ولی برای امروز خیلی خسته ام...
گره کراواتم را کمی شل میکنم و کتم را درمیآورم.
از کوه لباس ها،پیراهن و شلوار گرمکن درمیآورم و به طرف اتاقم میروم.
در اتاق مشترک باز است،میایستم و داخل را نگاه میکنم.
نیکی،لباس هایش را از کمد در میآورد.
یک لحظه برمیگردد و نگاهم میکند:ببخشید،مامان من لباسام رو گذاشته اینجا...
شانه بالا میاندازم:خواهش میکنم.
*نیکی*
بالاخره کمد لباس ها مرتب شد...
لباس های سفیدم را،با یک شلوار راحتی گشاد مشکی و یک تونیک بلند و گشاد صورتی عوض
کرده ام،شال مشکی ام را هم دور سرم پیچیده ام.
به نظر میرسد مامان و زنعمو دکوراسیون این اتاق را به عنوان اتاق مطالعه چیده اند.
هرچه هست به نفع من است.
باید جعبه ی کتاب هایم را هم بیاورم.
چادر ر نگی ام را از کمد برمیدارم و با ذوق دستی روی گل های ریزش میکشم.
صورتی روشن است و گل های ریز رنگی دارد..
بالاخره من هم،صاحب چادر رنگی شدم.
چقدر برای داشتنش حسرت می خوردم.
این چادر ارزش همه ی مشکلاتی که با آمدن مسیح روی سرم هوار شده اند،را دارد.
چادر را سر میکنم و نگاهی به آینه قدی دیوار اتاق میاندازم.
چقدر،زیبا چهره ام را قاب کرده است.
در را باز میکنم و وارد هال میشوم.
مسیح را در سالن میبینم،روی مبل نشسته،پاهایش را روی هم انداخته و با کنترل،کانال های
تلویزیون را جابه جا میکند.
بدون هیچ حرفی به طرف جعبه ها ی بزرگ کتاب هایم میروم.
بزرگ است و دست تنها،جابهجا کردنشان.. غیرممکن.
چاره چیست ؟
چادرم را زیر گلویم جمع میکنم،گردنم را خم میکنم و چادر سفت نگه داشته میشود.
خم میشوم و به سختی،گوشه اش را بلند میکنم.
دست زیرش میبرم و با جان کندن در آغوش میگیرمش..
از شدت فشار چشم هایم را میبندم و یک قدم به طرف اتاقم برمیدارم.
ناگهان حس میکنم جعبه سبک شد و دیگر در دستانم نیست.
چشمانم را باز میکنم.
مسیح به سبکیـپرکاه بلندش کرده و نگاهم میکند.
:_کجا بزارمش؟
:+آخه سنگینه...
:_اتاق؟
سرم را با خجالت تکان میدهم،به طرف اتاق میرود و من هم به دنبالش.
وارد اتاق میشود و جعبه را دقیقا جلوی کتابخانه میگذارد.
سرمـ را پایین میاندازم.
بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون میرود.
میخواهم چسب های روی جعبه را بکنم که با جعبه ی دوم،وارد ـمیشود.
با خجالت نگاهم را میدزدم.
چند دقیقه نمیگذرد که جعبه های سوم و چهارم را میآورد.
میخواهد از اتاق بیرون برود که صدایش میزنم
:+پسرعمو؟
برمیگردد،انتظار نداشت اینطور صدایش کنم.
چیزی نمیگوید،باز هم در برابر چشمانش دست و پایم را گم میکنم .
:+ممنون..یعنی بابت جعبه ها..
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_صد_نهم
سرش را تکان میدهد و میرود.چقدر سرد است حرکاتش...
فکرش را از سرم بیرون میکنم و مشغول کتاب ها میشوم.
صدای باز و بسته شدن در میآید و مکالمه..
چند لحظه بعد صدای پا میآید و بعد،صدای مسیح،درست پشت در اتاقم.
:_مانی،شام آورده...
احساس ضعف میکنم،اما پای رفتن،ندارم.
بین رفتن و نرفتن،مرددم که صدای در میآید.
بعدهم صدای مانی:زنداداش،مسیح گفت که مقیدی اگه میخوای بیارم تو اتاق بخور..ولی تنهایی
اصلا نمیچسبه،نه به ما..نه به شما
دوست ندارم مسیح فکر کند از او میترسم. دوست ندارم بفهمد احساس ضعفم را.. دوست دارم
قوی و محکم دیده شوم...
بلند میشوم،مانی راست میگفت،چیز دندان گیری از شام نخوردیم..
شالم را مرتب میکنم،چادر رنگی ام را از روی دسته ی صندلی برمیدارم و سر میکنم.
نگاهی به آینه میاندازم،قفل در را باز میکنم و از اتاق بیرون میروم.
وارد سالن میشوم.
اینجا،به بزرگی خانه ی مامان و بابا نیست ولی نقلی و کوچک هم نیست.
مسیح و مانی روی مبل سه نفره نشسته اند و هر دو گرمکن پوشیده اند.
آرام سالم میدهم و روی اولین مبل مینشینم.
مانی لبخند میزند:خوب شد اومدی زنداداش.. میخوایم فیلم ببینیم...
سر تکان میدهم،مانی مانند زنعمو خونگرم و مهربان است.
مانی خودش را به مسیح میچسباند و برایم جا باز میکند:بیا اینجا جلو تلویزیون دیگه
مسیح با بیتفاوتی نگاه میکند.
بلند میشوم و با فاصله از مانی، کنارش مینشینم.
جعبه ی پیتزا را به دستم میدهد:شرمنده هیچ جا باز نبود.. همین رو هم به زور پیدا کردم..
لبخند میزنم،به سختی:ممنون
واقعا من اینجا چه میکنم... دلم برای خانه ی خودمان تنگ شده... احساس غربت صورتم را
چنگ میزند،بغضم را فرو میخورم..
مانی با کنترل،فیلم را پخش میکند.
فیلم ایرانی جدیدی است و من آن را میشناسم.
چند ماه پیش که روی پرده ی سینما بود،با فاطمه قرار گذاشتیم که برای دیدنش برویم.. اما هر
بار مشکل و پیش آمدی،اجازه نداد..
نه من و نه فاطمه..هیچ گاه فکرش را نمیکردیم که من روزی این فیلم را در خانه ی...
نفسم را بیرون میدهم..
نباید به تاریک خانه ی ذهنم اجازه ی پیش روی بدهم...
نباید فکر کنم... نباید اصلا نگران باشم...
تیتراژ تمام میشود و فیلم شروع...
ذهنم را آزاد میکنم و مشغول تماشا میشوم...
هرچند،موفق نیستم...
فکر و خیال از هر طرف به ذهنم هجوم میآورد..
تکه ای از پیتزا را در دهانم میگذارم و مثل قلوه سنگ،قورتش میدهم.
چند دقیقه میگذرد.. نشستن بیش از این به صلاح نیست... هر آن است که غربت و بغض با
هم،به کشور مظلوم قلبم حمله کنند و لشکر عقل من ضعیف تر از آن است که قدرت رویارویی با
دشمن را داشته باشد..
بلند میشوم،مسیح نگاهم میکند.
صدای لرزانم را کنترل میکنم :ممنون بابت شام.. من خیلی خستم..شب بخیر
مسیح سر تکان میدهد و مانی)شب بخیر( میگوید.
وارد پناهگاهم میشوم،اول در را قفل میکنم،دو بار... برای اطمینان بیشتر... برای کم شدن این
ترس آمیخته با شرم...برای نفس راحت... هرچند به نظر غیرممکن است...
تونیک و شالم را با پیراهن آستین بلندی عوض میکنم و شال و چادر را بالای سرم میگذارم.
روی تخت دراز میکشم و پتو را تا بالای سرم میآورم.
اینجا،تنها مکانی است که بغض اجازه ی سر باز کردن دارد.
بیرون از این اتاق جایی برای اشک نیست و این را خوب،باید بفهمم.
صدای قدم هایی میآید،با ترس بلند میشوم و اشک هایم را پاک میکنم.
به در خیره میشوم تا به محض تکان خوردن دستگیره اش،جیغ بکشم.
اما صدای قدمها،نرسیده به اتاق من به سمت دیگرمیرود و بعد صدای باز شدن در دستشویی
میآید.
نفس راحتی میکشمـ.
موبایلم را برمیدارم و حالت پرواز را روشن میکنم.
تا اگر صبح کسی زنگ زد،خیال کند روی ابرها هستم.
وارد پروفایل فاطمه میشوم }بیداری؟{
بلافاصله،تیک دوم روی پیام مینشیند و فاطمه جواب میدهد:
]وای کجایی پس نیکی..مردم از نگرانی[
مینویسم
}خوبم... احساس غریبی دارم فاطمه{
]پدرروحانی که اذیتت نکرد؟[
}نه.. تو هال داره با داداشش فیلم میبینه.
فاطمه..
حالم خوب نیست...نکنه...نکنه اشتباه کردم؟
*
چشمانم را که باز میکنم،در و دیوار به چشمم آشنا نمیآید.
با دلهر ه بلند میشوم،نگاهی به اطراف میاندازم.
تازه یادم میافتد،دیروز،عقد،محضر،مسیح....
اینجا خانه ی اوست و من، هم سایه اش.
نفسم را بیرون میدهم و نگاهی به جعبه های خالی از کتاب، که گوشه ی اتاق روی هم تلنبار
شده اند، میاندازم.
بلند میشوم تا آبی به دست و رویم بزنم.
ساعت هشت صبح است و متأسفانه من امروز برنامه ی خاصی ندارم.
موبایلم را برمیدارم،هنوز حالت پرواز روشن است.
باز هم،عذاب وجدان و حس گناه به سراغم میآیند.
چرا من وارد بازی و مشغله ای سرتاسر دروغ شدم..
باید فکرم را از این حرف ها آزاد کنم،زیر لب استغفار میکنم و طلب آمرزش.
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از 『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
یه شب خواب دیدم/
همه بهم دیگه میگفتن امام زمان(عج) ظهور کرده📢
توی خواب به قدری همه چی قشنگ شده بود که وقتی بیدار شدم دلم میخواست دوباره بخوابم و همون خواب رو ببینم:)
اون خواب یکی از شیرین ترین خوابهام بود.
کی میشه واقعی بشه؟ :/
فکر کنین اخبار یهو بگه یه خبر هماکنون به دستمون رسید
خبر رسیده آقا ظهور کردن:)
#قشنگیات
#انتظار
-------•|📱|•-------
@afsaranjangnarm_313
#سیدناخامنهای:
✨در عمل فردى هم اگر ما تقوا داشته باشيم، اعمال خودمان را مراقبت خواهيم كرد، خودمان را مراقبت خواهيم كرد؛ جائى كه پاى انسان ميلغزد، انسان پا نميگذارد؛ جائى كه خوف سقوط هست، انسان مراقبت ميكند. اين چيزى است كه لازم است.
#آقامونه #رسانه
#جنگ_نرم
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
‹
"🕊بخوان دعای فرج را
دعا اثر دارد
"🕊دعا کبوتر عشق است
بال و پر دارد
#دعـاےفرج
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
||#آسیدعلیآقاخامنهای •💚•
یک ملّت اگر زحمت نکشد
اگر بھ خودش رنج ندهد ،
راحتیهای آمیخته با آن رنج
را هم بھ دست نخواهد آورد ...!
#آقامونه😍
#مقام_معظم_دلبری🤭
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#سیدناخامنهای:
✨قلدرهای دنیا... خشمگین میشـوند که چرا حکومت اسلامی در ایران طرفدار مظلومان فلسطین یا طرفدار ملت افغانستان است... ما هیچ دخالتی در کارهای افغانستان نمیکنیم - که چه کسی بیاید، چه کسی نیاید؛ چه کسی در رأس کار باشد، چه کسی نباشد - اما از ملت افغانستان حمایت میکنیم.
۱۳۸۰/۹/۱۶
#آقامونه
#افغانستان
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-
دوکلامحرفحساب!🙂💔
-
#حاجقاسـم
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_صد_ده
تونیک بلند یاسی میپوشم و شلوار و شال مشکی. نگاهی به چادر میاندازم.
بین سر کردن و سر نکردن،مرددم که بلاخره،سر کردن را ترجیح میدهم.
این خانه برای من غریبه است...
هنوز به در و دیوار و وسایل و نگاه های بیتفاوت صاحب خانه عادت نکرده ام.
از اتاق بیرون میروم،خانه در سکوت محض است.پاورچین پاورچین راه میروم،از جلوی در
بسته ی اتاق او که میگذرم،با خودم میگویم :یعنی هنوز
خواب است؟
به طرف هال میروم.
به نظر میآید کسی در خانه نیست.
همه جا را نگاه میکنم،هیچ کس نیست.
از اینکه تنها هستم،احساس آرامش میکنم.
وارد آشپزخانه میشوم.
روی میز،بساط صبحانه چیده شده.
ِ خالی شیر
نصف شده و لیوان
یک فنجان خالی چای،ظرف کره و پنیر ....
پس مسیح و مانی صبحانه خورده اند...
برای خودم،چای میریزم و پشت میز مینشینم.
با خودم میگویم:عجب میز شاهانه ای هم برای خودشان تدارک دیده اند!
★
ظرف کره ر ا در یخچال میگذارم که صدای چرخیدن کلید در قفل میآید.
لباس هایم را مرتب میکنم.
در باز و بسته میشود و کمی بعد،مسیح جلوی آشپزخانه میرسد.
طبق معمول در سلام پیش دستی میکنم.
نگاه بی تفاوت مسیح،اول به میز و بعد به چشمانم است.
:_سلام
:+سلام..میز رو تو جمع کردی؟
:_بله..
:+لازم نبود زحمت بکشی،مانی خودش میاومد جمع میکرد...
نمیگوید که من جمع میکردم ! غرور بیش از حدش،دیوانه کننده است.
:_نمیشد که...
:+به هرحال ممنون
روی مبل مینشیند و سرش را روی پشتی مبل میگذارد.
قصد ـمیکنم به اتاقم بروم که یاد حرف های دیشب فاطمه میافتم.
فاطمه راست میگفت،حتی اگر در طولانیترین حالت ممکن،من چند ماه،همسایه ی این آدم
باشم،به هرحال باید نظم زندگی خودم را به دست بیاورم.
باید عادت کنم به دیدنش... نباید فرار کنم ..
صدایش میآید
:+اوووف،این ماه عسل کوفتی از کجا اومد؟
جلو میروم،باید حرف هایم را بز نم
:_ببخشید ،به خاطر من از کار و زندگی افتادین
:+نه خودمم علاقه ای به این مسخره بازیا نداشتم..
موبایلم را در دست میگیرم و حالت پروازش را خاموش میکنم.
باید بحث را شروع کنم.
روبه رویش مینشینم
:_آقامانی نیستن؟
:+نه صبح رسوندمش خونه،خودم از اونجا رفتم شرکت..جلو در یادم افتاد من الآن ایران نیستم!
خوب شد کسی ندید!
خنده ام میگیرد.
میپرسد
:+کیا میدونن؟
:_چی رو؟
:+صوری بودن این قضیه رو.. یعنی تو خونواده ی شما کیا میدونن؟ تو خونواده ی ما،فقط مانی
خبر داره...
:_من فقط به عمووحید گفتم...
:+یعنی مامان و بابات نمیدونن...عجب!پس داری ازشون انتقام میگیری؟
از حرفش جا میخورم.
صدای مردانه و پخته ی مسیح در گوشم میپیچد و نگرانم میکند؛من چرا باید انتقام بگیرم؟
میپرسم
:_چی؟
بیتفاوت،انگار نه انگار که روی صحبت من،با اوست؛میگوید +:خوبه.. من عذاب وجدان داشتم
فکر میکردم فقط من دارم سوءاستفاده میکنم ولی انگار تو هم اینجوری انتقام خودت رو میگیری
:_من چرا باید انتقام بگیرم؟ اصلا مگه باید انتقام بگیرم؟
:+آره دیگه... چند وقت بعد که این قضیه،فیصله پیدا کنه،تو به مامان و بابات میگی به خاطر اونا
این انتخاب رو کردی و اشتباه بوده...
اونام تا آخر عمر عذاب وجدان میگیرن که زندگی دخترشون رو خراب کردن...خوبه،انتقام
بیرحمانه ایه...
از حرف هایش سر در نمیآورم،من اصلا چنین قصد و نیتی ندارم.. _:درسته که پدر و مادرم منو
مجبور کردن،ولی من دوست ندارم به هیچ عنوان اذیتشون کنم..
مثل بازجویی،که میخواهد از متهمش اعتراف بگیرد،با تردید در چشمانم زل میزند.
:+مطمئنی؟
با صداقت سرم را تکان میدهم
صدای موبایلم بلند میشود،مامان است..
با اضطراب گوشی را به طرف مسیح میگیرم.
:_مامانمه
شانه بالا میاندازد
:+چی کار کنم؟
:_میشه شما جوابش رو بدین؟
:+من؟چرا من؟
:_من واقعا بلد نیستم در وغ بگم... لو میریم
سرش را تکان میدهد و موبایل را جلوی گوشش میگیرد.
:+الو.. سلام زنعمو..
:+خوبین؟ عمو خوبه؟
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_صد_یازدهم
:+ممنون سلامت باشین.. مام خوبیم.. آره تازه رسیدیم...
:+سلامت باشین..،بله حتما..خیالتون راحت...
:+نیکی؟
نگاهم میکند،از جا میپرم.
:+نیکی اینجا نیست زنعمو...
در دستشویی را باز میکنم و داخلش میروم.
صدایش را میشنوم.
:+آره،رفته حموم...
:+میگم به شما زنگ میزنه... سلامت باشین... ممنون
:+سلام برسونین،لطف دارین،خدانگه دار
از دستشویی بیرون میآیم،با تعجب نگاهم میکند
:+خوبی؟
:_رفتم تا شما هم مجبور نشین دروغ بگین..
با تأسف سرش را تکان میدهد و پوزخند میزند
:+کل زندگیمون دروغه...
راست میگوید...چرا من این همه دروغ را پذیرفتم؟
موبایل را به طرفم میگیرد.
موبایل خودش را درمیآورد،شماره ای میگیرد و روی گوشش میگذارد.
دوست ندارم به مکالماتش گوش دهم،اما باید اینجا باشم تا درخواستم را مطرح کنم...
چند لحظه میگذرد +:الو. سلام مانی
:+خوبم.. ببین مانی برو شرکت، اتاق من،سه تا نقشه ی نیمه تموم هست،اونارو بیار اینجا.. من
دستم خالیه...
:+سرت واسه چی شلوغه؟
کلافه دست در موهایش میکند.
:+هوووف،آهان یادم نبود جشن عروسیمه. ...
:+باشه،ولی تا شب نقشه ها رو به من برسون..
:+ .قربونت..عروسی تو،خودم کردی میرقصم...
میخندد
:+برو پسر،خجالت بکش.. خیلی خب،خداحافظ
تلفن را که قطع میکند،بلافاصله دوباره صدای زنگ تماسش میآید .
:+مامانمه..
نگاهش میکنم،انگار تاریخ تکرار میشود!
چشم هایش را به صورتم میدوزد،چرا چشم هایش، شیشه ای به نظر میرسند؟
:+اگه مامان من،بخواد باهات حرف بزنه،باید جواب بدی وگرنه همین امروز میره پاریس...جدی
میگم
:_آخه ...
:+آخه نداره،چاره ای نیست.. من سعی میکنم منحرفش کنم ولی اگه اصرار کرد...
زنگ موبایل همچنان به گوش میآید،موبایل را جواب میدهد.
:+الو خودم،خوبی عزیزم؟
و... سلام،مامان جان
دوستانه و صمیمیت کلام،شنیدنی است
صدای بَم مردانه اش با لحن ...
ذهنم را از این حرف ها آزاد میکنم،دوباره میگوید
:+مامان من همیشه خوش اخلاق بودم..
صورتم را برمیگردانم،دهنم را کج میکنم و ادایش را درمیآورم
)من همیشه خوش اخلاق بودم(
:+جای شما خالی... آره خیلـــــــی خوش میگذره...
:+مامان،نیکی نمیتونه صحبت کنه...
:+نه حالش خوبه...
:+نه مامـــــــــان...
:+خیلی خب،گوشی،گوشی
کلافه،موبایل را به طرفم میگیرد.
مجبورم...
لب هایش بهم میخورد:جواب بده
با اضطراب گوشی را میگیرم.
:_الو.. سلام زنعمو
صدای گرم زنعمو،شادابم میکند.
چقدر این خانم،دوست داشتنیست.
:+سلــــام عروس خوشگلم،خوبی؟پرواز خوب بود؟
:_ممنون،خداروشکر..بله خوب بود...
اولین دروغ!
:+چه خبر؟همه چی رو به راهه ؟
یک لحظه موبایل از گوشم جدا میشود،مسیح موبایل را از دستم درمیآورد و اسپیکر را روشن
میکند.
صدای زنعمو در کل سالن میآید
:+الـــو...نیکی جان...
مسیح اشاره میکند که حرف بزنم،موبایل را جلوی دهانم میگیرد و به دستم میدهد.
:_ببخشید زنعمو،یه لحظه صداتون قطع شد...
راست میگویم!یک لحظه صدا قطع شد..
:+دیگه مزاحمت نمیشم عزیزم... ببین مسیح اگه اذیتت کرد،گوششو بپیچون...
خنده ام میگیرد. چقدر این زن،مادرشوهر خوبی است!
:_نه،همه چی خوبه...
:+باشه دخترم،مراقب هم باشید،حسابی بهتون خوش بگذره.. مام اینجا یه جشن مفصل براتون
گرفتیم...مزاحمت نمیشم،مسیح رو عوض من ببوس..کاری نداری؟
مسیح به شدت سعی دارد،خنده اش را کنترل کند
بااخم و شرم،نگاهش میکنم و بغضم را قورت میدهم
:_خداحافظ
موبایل را قطع میکنم و روی مبل میاندازم،از جا بلند میشوم،مسیح بلند میخندد.
من یک دخترم.. با تمام احساسات و رویاهای دخترانه...دوست داشتم سر سفره ی عقد مردی
بنشینم که دوستم دارد؛نه این آدم که حتی نمیتوانم،با او هم کلام شوم.
خنده اش،عصبیم میکند.
:_به چی میخندین؟؟
:+به کارای مامانم...
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#طلبگی
✨آثار نماز شب در دنیا✨
①- حفظ از گناه
②- ریزش گناهان
③- رفع مشکلات و گرفتاریها
④- نورانیت و زیبایی صورت
⑤- به اجابت رسیدن دعا
⑥- درمان بیماریها
⑦- زیاد شدن روزی
#نماز_شب
#خودسازی
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از روضه فکر
#بدونتعارف🖐🏻‼️
عاشقشدنقشنگه ....
منتهاهفتهاییهبارعاشقشدنزشته !!
میفهمیکهمنظورمو ؟!🔪
#جدی
『 @refighegomnam 』