#سلام_به_امام_زمانم🙂❤️
اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا بَقِيَّهَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ
سلام بر تو اي بجا مانده خدا در زمينش
⇦ روزمون ࢪو با سلام بہ امام زمان
شࢪوع ڪنیم ↯ 👀
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
[ وَالطَّيِّبَاتُلِلطَّيِّبِينَوَالطَّيِّبُونَلِلطَّيِّبَاتِ]•♥🙂🌿!
﹝وزنانپاکبرایمردانپاکو
مردانپاکبرایزنانپاکاند﹞
🌱| سورھ نور آیھ۲۶
#عاشقانه
『 @Dokhtarane_parva 』
‹💚🌵›
•
❬دَرونتچِہدٰار؎
ڪِہمـٰارا
شیفتِہومَبھوتِتوڪَردھآقـٰا..!シ🌱❭
#اقامونه
#مقام_معظم_دلبری😌♥️
『 @Dokhtarane_parva 』
•💜•
دعاے هفتم صحیفہ سجادیہ
آقا خواندن آن ࢪا توصیہ ڪردند 🙂
و دࢪ دفع بلا و مریضے
بسیار موثࢪه❗️
مخصوصا بیمارے کࢪونا 😷
توصیہ میشود ڪہ هر روز آن را بخوانید
یا حداقل آن ࢪا گوش ڪنید👀
#معجزه
#توصیه_رهبری
『 @Dokhtarane_parva 』
دخترانِ پرواツ
#از_روزی_که_رفتی 👀📚 رها لب باز کرد، آخر آیه گفته بود "همیشه آدم باید به حرف همسرش گوش کنه تا جایی
#از_روزی_که_رفتی 👀📚
_تاسف تو برای من و خانواده ام فایده نداره؛ فراموش نکن که به عقد من دراومدی نه برای اینکه زن منی، فقط برای اینکه راهی برای فرار از این خونه نداشته باشی.
گاهی صداقت قلب های ساده و مهربان را ساده میشکند و رها حس شکستن کرد؛ غروری که تازه جوانه زده بود؛ با حرف های دکتر صدر شکست؛
خواهرانه های آیه شکست.
_بله آقا میدونم.
-خوبه، امیدوارم به مشکل برنخوریم!
رها: سعی میکنم کاری نکنم که مشکلی ایجاد بشه.
-اینجا رو تمیز کن، دیروز چهلم سینا بود. بعد هم برو بالا رو تمیز کن! به چیزی دست نزن فقط تمیز کن و غذا رو آماده کن! از اتاق کنار آشپزخونه استفاده کن، می تونی همونجا بخوابی.
_چشم آقا.
مرد رفت تا رها به کارهای همیشگی اش برسد، کاری که هر روز در خانه ی پدر هم انجام میداد. اتاقش انباری کوچکی بود. کمی وسایل را جابه جا
کرد تا بتواند جای خوابی برای خود درست کند. لباس هایش را عوض کرد
و لباس کار پوشید. همه لباس هایش لباس کار بودند؛ هرگز مهمانی نرفته بود... همیشه در مهمانی ها خدمتکاری بیش نبود، خدمتکاری با نام فامیل مرادی!
تا شب مشغول کار بود... نهار و شام پخت، خانه را تمیز کرد، ظرف ها را شست و جابه جا کرد. آخر شب که برای خواب آماده میشد در اتاقش باز
شد...
فورا روی رخت خوابش نشست و روسری اش را مرتب کرد. خدا رحم کرد که هنوز روسری اش را در نیاورده بود.
-خوب از پس کارا براومدی!
آهی کشید و ادامه داد:
『 @Dokhtarane_parva 』
#از_روزی_که_رفتی 👀📚
_میدونستی من نامزد دارم؟
َ رها لب بست... نمی دانست مرد کیست؛ این حرف ها چه ربطی به او دارد! در ذهنش نامزد پررنگ شد"مثل من"
-رویا رو خیلی دوست دارم.
در ذهنش نقش زد باز هم "مثل من"
-آرزوهای زیادی داشتیم، حتی اسم بچه هم انتخاب کرده بودیم.
اینبار ذهنش بازی کرد "وقت این کار رو بهم ندادن!"
-میترسم رویا رو از دست بدم" نمیدونم چرا صبح اون کارو کردم؛ رویا تازه فهمیده من عقدت کردم، قرار بود عموم عقدت کنه اما نتونستم...
نتونستم اجازه بدم اینکارو بکنه. هرچند برادرت برادرمو ازم گرفته، اما تو تقصیری نداری؛ عموم کینه ایه، تموم زندگیتو نابود میکرد... نمیدونم چرا دلم برات سوخت! حالا زندگی خودم رفته رو هوا...
_از دست نمیدیدش!
-از کجا میدونی؟
_میدونم!
_از کار کردن تو کلینیک صدر یاد گرفتی؟
_از زندگی یاد گرفتم.
-امیدوارم درست بگی! فردا شب خانواده ی رویا و فامیالای من جمع میشن اینجا که صحبت کنن؛ ای کاش درست بشه!
_اگه خدا بخواد درست میشه، من دعا میکنم، شما هم دعا کنید آدما سرنوشت خودشونو رقم میزنن؛ دعا کنید خدا بهتون کمک کنه زندگی دل خواهتون رو رقم بزنید!
-تو خودت تصمیم گرفتی اینجا باشی و جور داداشتو بکشی؟
_گاهی بعضی آدما به دنیا میان که دیگران براشون تصمیم بگیرن.
مرد، چیز زیادی از حرفهای رها نفهمیده بود؛ تمام ذهنش درگیر رویا و حرف هایش بود... رویایش اشک ریخته بود، بغض کرده بود، هق هق کرده
『 @Dokhtarane_parva 』
#سلام_به_امام_زمانم🙂❤️
اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا مِيثَاقَ اللَّهِ الَّذِي أَخَذَهُ وَ وَكَّدَهُ
سلام بر تو اي پيمان خدا كه آن را برگرفت و محكمش كرد
⇦ روزمون ࢪو با سلام بہ امام زمان
شࢪوع ڪنیم ↯ 👀
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*سهمشان ازسفره انقلاب نفری یکعدد نان خالی بود که آنهم بعضیهاشان برنمیداشتند تا به بقیه برسد .درودبراین دلیرمردان*.
『 @Dokhtarane_parva 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دیشب مراسم عروسی بودم.
مجری، مسابقهای برای بچهها برگزار میکند.
مسابقه این بود: هرکس بعد از اشارهی مجری باید میرفت، دست بابایش را میبوسید و برمیگشت.
یک دو سه را که گفت همه دویدند الا یک نفر!
مجری گفت: شما چرا ایستادی؟!
پسر گفت: من #فرزند_شهیدم!
✍ تخریبچی
『 @Dokhtarane_parva 』
-
-
حسرتنداٰشتنخیلےازچیزهاٰ
بودندرحصاٰرگناهاٰنخُوداست
مثلِ:← شھادٺ... !💔」
『 @Dokhtarane_parva 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طلبگی👳🏻♂
✨نامه مهم امام زمان عج خطاب به شیعیان❗️
#استاد_رفیعی🌱
#امام_زمان عج
『 @Dokhtarane_parva 』
دخترانِ پرواツ
#از_روزی_که_رفتی 👀📚 _میدونستی من نامزد دارم؟ َ رها لب بست... نمی دانست مرد کیست؛ این حرف ها چه ربط
#از_روزی_که_رفتی👀📚
هق هق کرده بود، برای مردی که قرار بود همسرش باشد اما نام زن دیگری را در شناسنامه اش حک کرده بود؛ هرچند که نامش را "خون بس" بگذارند، مهم نامی بود که در شناسنامه بود... مهم اجازه ی ازدواج آنها بود که در دست
آن دختر بود.
صبح که رها چشم باز کرد، خسته تر از روزهای دیگر بود؛ سخت به خواب رفته و تمام شب کابوس دیده بود. پف چشمانش را خودش هم
میتوانست بفهمد؛ نیازی به آینه نداشت.
همان لباس دیروزی اش را بر تن کرد. موهایش را زیر روسری اش پنهان کرد. تازه اذان صبح را گفته بودند... نمازش را خواند، بساط صبحانه را
مهیا کرد. در افکار خود غرق بود که صدای زنی را شنید، به سمت صدا برگشت و سر به زیر سلام آرامی داد.
_دختر!
_سلام.
-سلام، امشب شام مهمون داریم. غذا رو از بیرون میاریم اما یه مقدار غذا برای معصومه درست کن، غذای بیرون رو نخوره بهتره! دسر و سالاد رو
هم خودت درست کن. غذا رو سلف سرویس سرو میکنیم. از میز گوشه پذیرایی استفاده کن، میوه ها رو هم برات میارن.
_پیش غذا هم درست کنم؟
_درست کن، حدود سی نفرن!
_چشم خانم
-برام یه چایی بریز بیار اتاقم!
رفت و رها چای و سینی صبحانه را آماده کرد و به اتاقش برد. سنگینی نگاه زن را به خوبی حس میکرد... زنی که در اندیشه ی دختر بود: "یعنی
نقش بازی میکند؟ نقش بازی میکند که دلشان بسوزد و رهایش کنند؟"
زن به دو پسرش اندیشید؛ یکی زیر خروارها خاک خفته و دیگری در پیچ و تاب زندگی زیر خروارها فشار فرو رفته. خانواده ی رویا را خوب میشناخت.
『 @Dokhtarane_parva 』
#از_روزی_که_رفتی👀📚
اگر قبول هم میکردند شرایط سختی میگذاشتند. لیوان
چایش را در دست گرفت و تازه متوجه نبود دخترک شد. چه خوب که رفته بود... این خون بس برای زجر آنها بود یا خودشان؟ دختری که
آینه ی دق شده بود پیش چشمانشان، نامزدی پسرش که روی هوا بود و عروسش که با دیدن این دختر حالش بد میشد. به راستی این میان چه
کسی، دیگری را عذاب میداد؟
رها مشغول کار بود. تا شب وقت زیادی بود، اما کارهای او زیادتر از
وقتش... آنقدر زیاد که حتی به خودش و بدبختی هایش هم فکر نکند.
خانه را مرتب کرد و جارو زد، میوه ها را شست و درون ظرف بزرگ میوه
درون پذیرایی قرار داد، ظرف ها را روی میز چید، دسرها را آماده کرد...
برای پیش غذا کشک بادمجان و سوپ جو و سالاد ماکارونی هم آماده کرد.
ساعت 6 عصر بود و این در زمستان یعنی تاریکی هوا، دوازده ساعت کار کرده بود. نمازش را با خستگی خواند؛ اما بعد از نماز انگار خستگی از
تنش رفته بود. آیه گفت بود "نماز باید به تن جون بده نه اینکه جونتو بگیره، اگه نماز بهت جون داد، بدون که نمازتو خدا دوست داره!" رها لبخند زد به یاد آیه... کاش آیه زودتر باز گردد!
مهمان ها همه آمده بودند. کباب ها و برنج از رستوران رسیده بود. ساعت هشت قرار بود شام را سرو کند. غذاها را آماده کرد و سر میز گذاشت.
مردی نگاهش می کرد، تمام مدت مردی حواسش را بین دو زن زندگی اش تقسیم کرد، مردی که زنی را دوست داشت و دلش برای دیگری
میسوخت؛ اگر دلرحمی اش نبود الان در این شرایط نبود...
دخترک را دید که این پا و آن پا میکند، انگار منتظر کسی است. به رویای هر شبش نگاه کرد:
_الان برمیگردم عزیزم!
『 @Dokhtarane_parva 』
•💜•
دعاے هفتم صحیفہ سجادیہ
آقا خواندن آن ࢪا توصیہ ڪردند 🙂
و دࢪ دفع بلا و مریضے
بسیار موثࢪه❗️
مخصوصا بیمارے کࢪونا 😷
توصیہ میشود ڪہ هر روز آن را بخوانید
یا حداقل آن ࢪا گوش ڪنید👀
#معجزه
#توصیه_رهبری
『 @Dokhtarane_parva 』
#سلام_به_امام_زمانم🙂❤️
اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا وَعْدَ اللَّهِ الَّذِي ضَمِنَهُ
سلام بر تو اي وعده خدا كه آن را ضمانت نمود
⇦ روزمون ࢪو با سلام بہ امام زمان
شࢪوع ڪنیم ↯ 👀
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
•💙•
#سیره_آقا
حضرت آیت الله خامنه ای دامت برکاته در زمان ریاست جمهوری به یکی از کشورهای اسلامی رفتند و ما به عنوان همراه در خدمت ایشان بودیم . حضرت آیت الله خامنه ای به رئیس جمهور آنجا فرمودند: بدهی ما را نمی دهید؟ او در جواب گفت: قرآن می فرماید: «فنظرة الی میسرة; به آدم بدهکار مهلت بدهید .» آقا با مزاح فرمودند: تا اینجا را قبول دارم ولی به شرطه اینکه قسمت دوم آیه شریفه را نخوانید که اگر بدهکار توانایی پرداخت ندارد به او ببخشید; «ان تصدقوا خیر لکم » .
#آقامونه😌
#مقام_معظم_دلبری
『 @Dokhtarane_parva 』
.💚.
#تلنگر
نام : انسان 👦🏻
نام خانوادگی : آدمی زاد 🙂
نام پدر : آدم 👨🏻
نام مادر : حوا 🧕🏻
لقب : اشرف مخلوقات 😎
نژاد : خاکی 🌾
صادره : دنیا 🌍
مقصد : آخرت 👣
ساکن : کهکشان راه شیری، منظومه شمسی، زمین 🪐
منزل : استیجاری 💶
ساعت پرواز : هر وقت خداوند صلاح بداند☝️🏻
مکان : بهشت🌳 یا خدایی نکرده جهنم🔥
👈🏻 وسایل مورد نیاز
1- دو متر پارچه (کفن) 🥼
2- عمل نیک 🌸
3- انجام واجبات 🛐
4- #امر_به_معروف_نهی_از_منکر
5- دعای والدین و مومنین 🤲🏻
6- #نماز_اول_وقت 📿
⭕️ توجه ⭕️
1- از آوردن بار اضافه از قبیل : حق الناس 😱، #غیبت و تهمت و غیره خودداری نمایید. ⛔️
2- خواهشمند است برای رفاه حال خود، زکات را قبل از پرواز پرداخت نمایید.⏳
3- از آوردن ثروت، مقام، ماشین حتی در داخل فرودگاه خودداری نمایید. 💰
4- حتما قبل از حرکت به بستگان خود توضیح دهید که از آوردن دست گل های سنگین، سنگ قبر گران و تجملات و نیز مراسم های پر خرج خودداری کنند.‼️💐
5- جهت یادگاری قبل از پرواز اموال خود را بین فرزندانتان به عدالت تقسیم کنید. ⚖
✳️ برای کسب اطلاعات بیشتر به قرآن و سنت پیامبر (ص) مراجعه فرمایید... ✳️
تماس و مشاوره بصورت شبانه روزی، رایگان، مستقیم و بدون وقت قبلی می باشد.☎️ 🕰
⚠️ در صورتیکه قبل از پرواز به مشکلی برخوردید با شماره های زیر تماس حاصل فرمایید :
( سوره بقره/186 ) (سوره نسا/45) (سوره توبه/12 9) (سوره اعراب/55)
✨ سرپرست کاروان: حضرت عزرائیل
🔴 آگاه باشید که مرگ از آنچه که فکر کنیم به ما نزدیک است
『 @Dokhtarane_parva 』
•🧡•
#خنده_حلال
من و رفیقام وقتی جلوی ضریح حرم ها وایستادیم
🔗 قبر کجاست ؟😂😐
🔗 قبر بالاعه زیرش رو کندن اومدن پایین 🙂💔
🔗زیر قبر رو که نمیشه بکنن🙄😂
#لبخند_بزن_رزمنده😌
『 @Dokhtarane_parva 』
#راه_مشترک✌️
#سیدناخامنهای:
✨نوجوونهایی که راه جوونهای انقلاب رو دنبال میکنن...
نه جنگ رو دیدن، نه امام و انقلاب رو...
♥️تصاویر شهیدان محمدحسین فهمیده، سیدهطاهره هاشمی و علی لندی
#دهه_هشتادی
#سرباز_کوچک_آقا
『 @Dokhtarane_parva 』
📲💭
بر و بچه های هکر ایرانی از خجالت سگیو. نیست ها در اومدن!!
کارشناساشون گفتن هدف ایرانی ها سر.قت اطلاعات نبوده فقط تحقیر ما بوده!!
احسنت... انقدر خوشم میاد اهداف ما رو انقدر خوب و دقیق تشخیص میدن!👌😎😂
#نفوذ
#حمله_سایبری
#دولت_انقلابی
『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از ،،سِ|👑
خیلیهامون توی زندگی،
یه روز یه کَسی رو دیدیم، که ای کاش هیچوقت نمیدیدیمش! …
🍁|@threepointt
دخترانِ پرواツ
#از_روزی_که_رفتی👀📚 اگر قبول هم میکردند شرایط سختی میگذاشتند. لیوان چایش را در دست گرفت و تازه متو
#از_روزی_که_رفتی👀📚
رویا با لبخند نرمی سر تکان داد و به سمت خواهرش چرخید و به مرد برخاست و به رها نزدیک شد.
و به صحبت با او مشغول گشت.
-دنبال کی میگردی؟
رها نفس عمیقی کشید و دستش را روی قلبش گذاشت. چند ثانیه مکث کرد و گفت:
_دنبال مادرتون میگشتم!
-حتی تو صورت اونم نگاه نکردی؟! اونم نمیشناسی؟! اگه من متوجه نمیشدم میخواستی چیکار کنی؟
_خدا هوامو داره. شام حاضره لطفًا تا سرد نشده مهمونا رو دعوت کنید!
رها به آشپزخانه رفت و صدای همسرش را شنید که مهمان ها را برای شام دعوت میکند. ظرف های میوه و شربت بود که روی میزها گذاشته شد و
هر کس ظرف غذایی کشید و مشغول شد. رها ظرفها را جمع کرد و نشست. در آن میان گاهی ظرف غذایی را برای شام پر میکرد. تازه ظرف های میوه را شسته بود و خشک کرده بود که صدایی شنید:
_خانم بیا بچه رو بگیر، تمیزش کن، شامشو بده!
رها به در آشپزخانه نگاه کرد. پسرک پنج ساله ای تمام صورتش را کثیف کرده بود. به سمتش رفت و او را در آغوش کشید. متوجه شد مردی که او
را آورده بود، رفته است. صورت پسربچه را شست، دستای کوچکش را هم شست و با حوله خشک کرد و روی میز درون آشپزخانه نشاندش. پسرک ریز نقشی بود با چهره ای دوست داشتنی!
_اسمت چیه آقا کوچولو؟
-من کوچولو نیستم، اسمم احسانه!
چهره ی رها در هم رفت. احسان... باز هم احسان!
احسان کوچک فکر کرد از حرف اوست که چهره در هم کشیده است، پس دلجویانه گفت:
ناراحت شدی؟ اشکال نداره بهم بگی کوچولو!
『 @Dokhtarane_parva 』
#از_روزی_که_رفتی👀📚
رها لبخندی زد به احسان کوچک...
_اسمت چیه؟
_رها!
_من رهایی صدات کنم؟
لبخند رها روی چهره اش وسیع تر شد:
_تو هر چی دوست داری صدام کن!
_رهایی من گشنمه شام میدی؟
_چی میخوری؟ کباب بیارم؟
_نه! دوست ندارم؛ کشک بادمجون دوست دارم!
رها صورتش را بوسید و گفت:
_کشک بادمجون نه کشک بادمجون!
احسان پاهایش را تاب داد:
_همون که تو میگی، میدی؟
_اینجا ندارم که... برو از روی میز بیار بهت بدم.
احسان اخم در هم کشید:
_اونجا نیست؛ کلی نقشه کشیدم که بذارن بیام اینجا که از تو بگیرم، آخه میگن من نباید بیام پیش تو!
رها آه کشید و به سمت یخچال رفت:
_صبر کن تا برات درست کنم.
رها مشغول کار بود:
_تعریف کن چه نقشه ای کشیدی بیای اینجا؟
_هیچی جون تو رهایی!
-جون خودت بچه!
صدای همان مردش بود .. همسرش! رها لحظه ای مکث کرد و دوباره به کارش ادامه داد.
『 @Dokhtarane_parva 』