دخترانِ پرواツ
#از_روزی_که_رفتی👀📚 _رهایی گوش میدی چی میگم؟ _بله آقا گوش میدم. شما به غرغرات ادامه بده! _نمی شه تو
#از_روزی_که_رفتی👀📚
شیدا پوزخندی زد. امیر ابرو بالا انداخت. نگاه محبوبه خانم به سمت رها کشیده شد.
صدرا: شوخی نکردم؛ تو کلینیک صدر کار میکنه! تو هم اونجا میرفتی نه شیدا؟
شیدا ابرو در هم کشید و رو برگرداند.
چند روزی گذشته بود و این روزها شرایط بهتر شده بود. دلش هوای آیه را داشت...
روز سردی بود و دلش گرمای صدای آیه را میخواست. تلفن را برداشت و تماس گرفت:
_سالم رها!
_سالم مادر خانومی، چه خبرا؟ یادی از ما نمیکنی؟
_من امروز اومدم تهران.
_واقعا؟ آقاتون برگشتن که قدم به تهران گذاشتی؟ الان کجایی؟
آیه صدایش لرزید:
_خونه ام.
لرزش صدای آیه باعث شد اندکی تامل کند:
_چیزی شده آیه؟ مشکلی پیش اومده؟
_مشکل؟! نه... فقط به آرزوش رسید؛ شهید شد، دیروز شهید شد!
جان از تن رها رفت. خوب میدانست آیه بدون او هیچ میشود... آیه جان از تنش رفته! آیه جان رها بود
_میام پیشت آیه.
تماس را قطع کرد. تازه از کلینیک آمده بود و کارهای خانه را تمام کرده بود. میدانست صدرا در اتاقش است... در زد.
_بفرمایید.
رها سراسیمه مقابلش ظاهر شد. چهره ی وحشتزده رها، صدرا را روی
تخت نشاند و نگران پرسید:
『 @Dokhtarane_parva 』
#از_روزی_که_رفتی👀📚
_چی شده؟
_من باید برم؛ الان باید برم.
صدرا گیج پرسید:
_بری؟! کجا بری؟
_پیش آیه، باید برم!
صدرا برخاست:
_اتفاقی افتاده؟
_شوهرش... شوهرش شهید شده؛ باید برم پیشش! آیه تنهاست. آیه دق میکنه... آیه میمیره؛ باید برم پیشش!
_آیه همون همکارته که میگفتی؟
_آیه دلیل اینجا بودن منه، آیه دلیل و هدف زندگی منه!
_باشه! لباس بپوش میرسونمت. توی راه برام تعریف کن جریان چیه.
رها نگاهی به لباس های سیاهش انداخت. اشکهایش را با پشت دست پس زد. چادرش را سر کشید و از اتاق خارج شد. صدرا هنوز هم مشکی
میپوشید. آدرس خانه ی آیه را که داد، صدرا گفت:
_خب جریان چیه؟
_شوهر آیه رفته بود سوریه، تا حالا چندبار رفته بود. دیروز خبر دادن شهید شده... آیه برگشته. مادرش چند سال پیش از دنیا رفت؛ الان تنهاست، باید کنارش باشم... اون حاملهست. این شرایط برای خودش و بچهش خیلی خطرناکه! مهمتر از اینا تمام وجود آیه همسرش بود.
دیوونه وار عاشق هم بودن... آیه بعد از رفتن اون تموم میشه! من باید کنار آیه باشم. آیه منو از نیستی به هستی رسوند. همدم روزای سخت
زندگیم اون بود. حالا من باید براش باشم!
صدرا خودش را به خاطر آورد... تنها بود. دوستانش برنامه اسکی داشتند
و با یک عذرخواهی و تسلیت رفتند. خوش به حال آیه، خوش به حال رها...
『 @Dokhtarane_parva 』
#از_روزی_که_رفتی👀📚
رها گفت میآید. آیه خوب میدانست که رفت و آمد خارج از برنامه در برنامه ی رها کار سختی است؛ اما رها خیلی مطمئن گفت می آید، کاش
بیاید! دلش خواهرانه میخواست، دلش شانه ای برای گریه میخواست، دلش حرف زدن میخواست، محرم اسرار میخواست مردش نبود و این نبود نابودش میکرد مردش رفته بود و این رفت، رفتن جان از تن بود؛ کاش رها زودتر بیاید! بیاید تا آیه بگوید کودکش دو روز است تکان نخورده است، بیاید تا آیه بگوید دلش مردش را خواهد، بیاید تا آیه بگوید زندگی اش سیاه شده است؛ بیاید تا آیه بگوید کودکش پدر میخواهد، بیاید تا آیه بگوید دلش دیدار مردش را میخواهد؛ بیاید تا آیه بگوید...
حاج علی داشت ظرف ها را جمع میکرد که صدای زنگ خانه بلند شد.
َرها را خوب میشناخت. در را باز کرد و خوش آمدگویی کرد. مرد همراه او، خود را معرفی کرد.
_صدرا زند هستم، همسر رها. تسلیت میگم خدمتتون!
حاج علی تشکر کرد و صدرا را به پذیرایی دعوت کرد؛ حاج علی به نامزد رها فکر کرد... احسان را میشناخت، پسر خوبی بود؛ اما این همسر برایش عجیب بود. به روی خود نیاورد، زندگی خصوصی مردم برای خودشان بود.
رها: سلام حاج آقا، آیه کجاست؟
حاج علی: تو اتاقشه.
قبل از اینکه رها حرکتی کند، آیه در اتاق را باز کرد و خارج شد. چادر سیاهش هنوز روی سرش بود. رها خود را به او رساند و در آغوش گرفت.
آیه روی زمین نشست، در آغوش رها گریه کرد. حاج علی رو چرخاند.
اشک روی صورتش باریدن گرفت... صدرا هم متاثر شده بود. چقدر شبیه معصومه بود!
『 @Dokhtarane_parva 』
•🖤•
ششمین سالگرد شهادت
شهید مدافع حرم
محمدرضا دهقان امیری ♥️🌿
زمان : ۱۴۰۰/۸/۲۱
📎 عکس باز شود 💌
‼️پیجاینستاگرام مادرشهیدروحتمافالوکنید😁
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از یامهدی(ع)
متین.هاتفی.اردکانی عزیز نقاشی شما به اندازه 1 آجر به ساخت مدرسه کمک میکند. از اینکه به فکر تحصیل کودکان ایران هستی از شما سپاسگزاریم.
لینک نقاشی شما جهت به اشتراک گذاری: https://ajorbajor.ir/naghashi/1379985
جامعه خیرین مدرسه ساز کشور
هدایت شده از شناخت رهبری
✨کتاب ۵گام طلایی✨
🖋ریحانه محمدقلی
📍فرایند تحقق اهدافاسلامی در اندیشه امامخامنهای👌
📚یه کتاب با کلی تصویرسازی محتوا؛تازه کتابصوتی هم داره☺️🎧
این سبک برای اولین بار داره چاپ میشه، پس فرصترا غنیمت بدانید🌸
⭕️ چرا باید کتاب را بخوانیم؟🤔
خیلی از ماها برامون پیش اومده که فرق و اهمیّت انقلاب، نظام، دولت، جامعه و تمدناسلامی را نمیدونیم، حتی اطلاعنداریم در حال حاضر در کدام مرحله تکامل انقلاب هستیم و چرا؟ و همین باعث شده شبهات فراوانی در جامعه و ذهنما پیش بیاد...
حالا میخوایم تمامی این مفاهیم رو از زبان رهبر انقلاب اسلامی بخونیم و بشنویم.😎
🛑جهت سفارش کتاب میتوانید ازطریق همین آیدی اقدام کنید. به آدرس زیر:👇🏻
@reyhaneh_mohamadgholi
و یا ارسال پیامک به شماره 👇🏻
۰۹۱۹۹۶۵۳۴۷۸
#لطفا_تبلیغ_کنید.
⭕️ @shenakhte_rahbari
#سلام_به_امام_زمانم🙂❤️
اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا وَعْدَ اللَّهِ الَّذِي ضَمِنَهُ
سلام بر تو اي وعده خدا كه آن را ضمانت نمود
⇦ روزمون ࢪو با سلام بہ امام زمان
شࢪوع ڪنیم ↯ 👀
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
.💖.
#تلنگر
✍️اگر قفلی در زندگیت میبینی شک نکن اون قـفل کلیدی داره... هیچکس قفل بدون کلید نمیسازد اگر قفلی در زندگیت میبینی شک نکن اون قـفل ڪلیدی هم دارد...
✅کلید خیلی از قضاوتهای زندگی پـنج چیز است:
➊صـبر
➋توکل
➌تـلاش
➍آرامـش
➎ایمان به خدا
『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
🕊•|بسم رب الشهـدا و الصدیقین|•🕊
منشنیدم سࢪ عشاق به زانوےِ شماست
و از آݩ ࢪوز سـرم میـلِ بریدݩ داࢪد...🍃
بہ منــاسبت ششمین سـالـــگرد شهادت↯
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیرے
•| #ختم_قرآن
•| #ختم_ادعیه
•| #ختم_صلوات
🔸 جزئیات در تصویر 👆
جهت دریافت جزء قرآن و شرکت در این ختم های دسته جمعی به آی دی زیر پیام دهید.
🆔 [ @anonymous_983 ]
#ختمدستهجمعی📿
#ششمینسالگردشهادت🌹
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
🆔[@shahid_dehghan]
•💛•
#خنده_حلال
هممون یه دوستی داریم که از همین الان معلومه شوهر ذلیله 🙂🗡
انقد که آقامون ، آقامون میکنه 🤦♀
مطمئن باشید وقتی اولین خواستگار بیاد بهش میگه آقایی 😃😂💔
#لبخند_بزن_رزمنده
『 @Dokhtarane_parva 』
دخترانِ پرواツ
#از_روزی_که_رفتی👀📚 رها گفت میآید. آیه خوب میدانست که رفت و آمد خارج از برنامه در برنامه ی رها کار
#از_روزی_که_رفتی👀📚
آیه اشک میریخت و میگفت... رها اشک میریخت و گوش می داد.
_دیدی رفت؟ دیدی تنها شدم؟ مرَدم رفت رها... عشقم رفت... رها من بدون اون میمیرم! رها، زندگیم بود؛ جونم بود... رها بچهم به دنیا نیومده یتیم شد... آیه مرد رها! آیه هیچ شد رها! دلم صداشو می خواد!
خنده هاشو میخواد! بانو گفتناشو میخواد! دلم براش تنگه... دلم برای قهر کردنای دو دقیقه ایش تنگه... دلم اخماشو میخواد؛ غیرتی شدناشو
میخواد... دلم تنگه! دلم داره میترکه! دلم داره میمیره رها!
هق هق میکرد، رها محکم در آغوشش داشت. خواهرانه میبوسیدش؛
مادرانه نوازشش میکرد.
صدرا فکر کرد "معصومه هم اینقدر بیتابی کرد؟ اگر خودش بمیرد، رویا هم اینگونه بیتابی میکند؟ رها چه؟ رها برایش اشک میریزد؟ یا از آزادی اش غرق لذت میشود و مرگش برای او نجات است؟" نگاهش روی تابلوی "وانیکاد" خانه ماند، خانه ای که روزی زندگی در آن جریان داشت... و امروز انگار خاک مرده بر آن پاشیده اند...
صدرا قصد رفتن کرده بود. با حاج علی خداحافظی کرد و خواست رها را صدا کند. رها، آیه را به اتاقش برده بود تا اندکی استراحت کند. این همه فشار برای کودکش عجیب خطرناک است. حاج علی تقه ای به در زد و با
صدای بفرمایید رها، آن را گشود.
_پاشو دخترم، شوهرت کارت داره؛ مثل اینکه میخواد بره.
دل رها در سینه اش فرو ریخت؛ حتما میخواهد او را ببرد؛ کاش بگذارد بماند!
وقتی مقابل صدرا قرار گرفت، سرش را پایین انداخت و منتظر ماند تا او شروع کند و انتظارش زیاد طولانی نشد:
_من دارم میرم، تو بمون پیش آیه خانم. هر روز بهت زنگ میزنم، شماره موبایلت رو بهم بده؛ شماره ی منم داشته باش، اگه اتفاقی افتاد بهم بگو.
『 @Dokhtarane_parva 』
سعی میکنم هر روز یه سر بزنم که اگه کاری بود انجام بدم. خبری شد فوری بهم زنگ بزن، هر ساعتی هم که بود مهم نیست؛ متوجه شدی؟
لبخند بر لب رها آمد. چقدر خوب بود که میدانست رها چه میخواهد...
_چشم حتما...
شماره اش را گرفت و در گوشی اش ذخیره کرد.
صدرا رفت... رها ماند و آیه ی شکسته ی حاج علی.
رها شام را زمانی که آیه خواب بود آماده کرد. میدانست آیه ی این روزها به خودش بی اعتناست. میدانست آیه ی این روزها گمشده دارد.
میدانست مادرانه میخواهد این آیه ی شکسته؛ دلش برای آن کودک در بطن مادر میسوخت؛ دلش برای تنهایی های آیه اش می سوخت.
با اصرار فراوان اندکی غذا به آیه داد. حاج علی هم با غذایش بازی میکرد. کجایی مرد روزهای تنهایی ام؟
کجایی هم نفس من؟ کجایی تمام قلبم؟ و سخت جای خالی اش درد داشت. و سخت بود نبود این روزها... سخت بود که کودکی داشته باشی
و مردت نباشد برای پرستاری. سخت بود سختی روزگار او. سخت بود که و مرد شود برای کودکش؛ سخت بود مادر و پدر شدن. جواب مادرشوهرش
را چه میداد؟ به یاد آورد آن روز را:
فخر السادات: من اجازه نمیدم بری! اون از پدرت اینم از تو... آیه تو یه چیزی بگو!
-آیه رو راضی کردم مادر من، چرا اذیت میکنی؟ خب من میخوام برم!
دل در سینه ی آیه بیقراری میکرد. دلش راضی نمیشد؛ اما مانع رفتنمردش نبود. مردش برای دین خدا میجنگید.
َ مردش گفته بود اگر در کربلا بودی چه می کردی؟ مردش گفته بود جزو زنان کوفی بودی یا نه؟ مردش گفت الان وقت انتخاب است. آیه سکوت کرد. سکوت را علامت رضایت دانست. حال مادرت چه میگوید مرد من؟ من مانعت شوم؟
『 @Dokhtarane_parva 』
#سلام_به_امام_زمانم🙂❤️
اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا وَعْدَ اللَّهِ الَّذِي ضَمِنَهُ
سلام بر تو اي وعده خدا كه آن را ضمانت نمود
⇦ روزمون ࢪو با سلام بہ امام زمان
شࢪوع ڪنیم ↯ 👀
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
•💙•
#سیره_آقا
وظیفه خود می دانم این مهم را به مردم مسلمان و انقلابی ایران بگویم که من از وضع منزل حضرت آیت الله خامنه ای مطلع هستم . در خانه مقام معظم رهبری هرگز بیش از یک نوع غذا بر سر سفره نیست . خانواده ایشان روی موکت زندگی می کنند . روزی به منزل ایشان رفتم، یک فرش مندرس و پوسیده زیر پاهایم پهن بود که من از زبری و خشنی آن فرش - که ظاهرا جهیزیه همسر ایشان بود - اذیت می شدم، از آنجا برخاستم و به موکت پناه بردم .
#آقامونه😌
#مقام_معظم_دلبری
『 @Dokhtarane_parva 』
.💚.
#تلنگر
استاد ریاضی گفت: بچه ها به جای روزه گرفتن ، دلی را به دست آورید، گرسنه ای را سیر کنید!
شاگرد گفت: اگر ما به جای معادله ریاضی در برگه امتحانی برای تو شعر زیبایی بنویسیم به ما نمره قبولی می دهی؟
🔺این دیالوگ، یکی از مغالطه های مشهور در جامعه ماست. این به جای اون.. اون به جای این..
نوعی بهانه جویی برای کتمان دو امر مطلوب❌
مغالطه ای برای کنار زدن امر خدا
『 @Dokhtarane_parva 』
#نماز_اول_وقت📿
#امام_باقر علیه السلام:
أَیمَا مُؤْمِنٍ حَافَظَ عَلَی الصَّلَوَاتِ الْمَفْرُوضَةِ فَصَلَّاهَا لِوَقْتِهَا فَلَیسَ هَذَا مِنَ الْغَافِلِین.
هر مؤمنی از نمازش محافظت نموده و آن را در وقتش به جا بیاورد، از انسانهای غافل به حساب نمیآید.
جلد سوم الکافی📚
#حدیث_طوری🌱
『 @Dokhtarane_parva 』
•💛•
#خنده_حلال
دوست عزیز اون ساعتی که قرار میزاریم بریم بیرون
ساعت لباس پوشیدن نیست🙄🙂🗡
ساعت بیرون اومد از در خونس
لطفاً رعایت کنید 🙂
زیر پامون علف سبز شد 😂💔
#لبخند_بزن_رزمنده
『 @Dokhtarane_parva 』
#سلام_به_امام_زمانم🙂❤️
اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا وَعْدَ اللَّهِ الَّذِي ضَمِنَهُ
سلام بر تو اي وعده خدا كه آن را ضمانت نمود
⇦ روزمون ࢪو با سلام بہ امام زمان
شࢪوع ڪنیم ↯ 👀
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
•💙•
#سیره_آقا
یک روز محضر مقام معظم رهبری رسیدم . آقا یک کتاب رمان آوردند که نام آن بچه های هاروارد بود و به من فرمودند:
این را خوانده ای؟
عرض کردم: نه! (در حالی که بنده مدیر مسئول روزنامه ای می باشم). سپس فرمودند: این کتاب درباره فلان موضوع است . ببین اینها چقدر زیبا در قالب رمان انقلاب روسیه را به خورد جوانها می دهند .
#آقامونه😌
#مقام_معظم_دلبری
『 @Dokhtarane_parva 』
.💜.
#تلنگر
روزی که ۱۴۴۰دقیقه است و ما..
نتونیم حداقل پنج دقیقه قرآن بخونیم
یعنی محرومیت یعنی تباه...
از قرآن گوشه ی طاقچه کلی پیام سین نشده
داریم :)...
『 @Dokhtarane_parva 』
•💛•
#خنده_حلال
انقد از اون آدمایی که میگن میان بیرون
بعد میرم دنبالشون میگن
نمیام بدم میاد🙄🗡
انگار من مسخرشون لباس. بپوشم بعد بگه من نمیام🙂😂💔
#لبخند_بزن_رزمنده
『 @Dokhtarane_parva 』
panahian-clip-khodet-ra-aadam-hesab-kon.mp3
2.2M
🌱 خودت رو آدم حساب کن!
⛔️ خود تحقیری ممنوع
👈🏻 ما برای خدا مهم هستیم، نظر ما برای خدا مهم است ...
#کلیپ_صوتی
#استاد_پناهیان🌱
『 @Dokhtarane_parva 』
#عاشقانه_شهدا💞
#مجنون_سمج...😃
سرمو مینداختم پایین و...
تند تند از مدرسه میومدم خونه...
زیر چشمی میدیدمش...🙄
ایستاده کنار کوچه...دم در خونه🚶♂ شون،منتظر...
کوچه رو قُرُق میکرد تا کسی مزاحمم نشه...❤😎
صبر میکرد تا من بیام و رد شم...❤🥰
بی هیچ حرفی...
به خونه که میرسیدم،خیالش راحت میشد...😁
۱۶سالم بود که اومد با پدر و مادرم صحبت کرد...🤭
اومده بود خواستگاریم...💕
مادرم بهش گفته بود:🧕
با ازدواج فامیلی و با نظامی و...
با زود ازدواج کردنم مخالفه...👮♀
ولی اون سمج گفته بود...
#عاشقی_هستم_که_منت_میکشم_بر_وصل_یار...😍
#منت_دلبر_کشیدن_عاشقان_را_عار_نیست...😌
"اگه بهم ندینش،خودمو از هواپیما پرت🛩 میکنم پایین...!💕 "😐
مادرم گفت:"اگه خود ملیحه نخواد چی...؟!"🤨
گفت:"اگه خودش نخواست...
همسرشو باید خودم انتخاب کنم...!❤😐
جهیزیه شم خودم تهیه میکنم...!❤
بعدشم میرم ناپدید میشم...💔"😢
وقتی دیدن به هیچ صراطی مستقیم نیست...😳
گفتن برو با ننه بابات بیا...🙂
قبل رفتن گفت:
"پس شمام قبلش با ملیحه صحبت کنید...😊
ببینید اصلا خودش میخواد...؟💕"🙁
پسر عمه م بود...👱♂
با هم و تو یه محله بزرگ شده بودیم...
مثه برادرم بود...
وقتی فهمیدم شوکه شدم...😧
ازش بدم اومده بود...😑
مادرم سعی در متقاعد کردنم داشت...
گفتم:"مگه من تو این خونه اضافَم که میخواید ردم کنید...؟😢
نمیخواااام...
هر طوری بود متقاعدم کرد...🤗
آخرشم بعله رو دادم و گفتم:
"هر چی شما و بابا بگید..."🤭
بخاطر خاطرات دوران بچگی...
قبولش بعنوان شوهر آیندم کمی وقت میبرد...😥
ولی زیاد طول نکشید...
گمونم تا غروب همون روز...!😉
تازه فهمیدم چقد دوسش دارم...☺
تا اينكه شب بعدش...🌛
با پدر مادرش رسماً اومد خواستگاری...
💐😌
(همسر شهيد عباس بابايی)😊
#عاشقانه
『 @Dokhtarane_parva 』