eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
924 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|🌸|•° 🌙•●|...♥️ یڪ ࢪۅز...یڪ ساعټ...یڪ دقیقہ "هࢪگز بࢪ نمےگࢪدد" پس ݪطفاً عمࢪټ ࢪۅ با دغدغہ ے حࢪف هاے مࢪدم خࢪاب نڪن...:)! ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دخترانِ‌ پرواツ
⭕️خبرررررررررر مههههممممممممم 📣 خبرررررررررر مههههمممممممممم📣 رفقا با یک چالش جدید اومدیم خدمتتون
شرکت نکنید دیگه چالش نمیزاریماااا☹️ می‌خواستیم تو چالش های بعد جوایز نقدی بدیم 💳😩 تا دوشنبه وقت دارید بیاید پی وی 😊 و تا پنج شنبه آینده وقت دارید سین بزنید ( تا ساعت ۲۴) @Rahbaram_sayed_ali_110
دخترانِ‌ پرواツ
#مثال‌: 💝چالش 👈🏻 حرم تا حرم💝 🌈 لقبت 👈🏻 سرباز سید علی🌈 ⚡️دلنوشته، متن، دکلمه، یا ...👈🏻👇🏻 💕روز دخت
رفقایی که تشریف میارن پی وی این مثال رو کپی و ویرایش نکنید☺️ خودمون انجام میدیم❤️ شما لطف کنید لقب، و متن یا ... دلخواهتون رو بگید😁😘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دخترانِ‌ پرواツ
#پارت328 نزدیک شرکت، بودیم که کمیل پرسید: –موافقی امروز یه جعبه شیرینی بخریم و یه شوک به همه بدی
تلفن خیلی زنگ خورد، تا این که شقایق جواب داد. –به به سلام راحیل خانم. عه ببخشید خانم رحمانی. کلمه‌ی "رحمانی" را با تاکید و کمی با صدای بلند گفت. پس کجایی تو؟ لنگ ظهر شدا، درسته رئیس هوات رو داره ولی دیگه سواستفاده نکن. –سلام خوبی؟ توی پارکینگم، الان میام. –وا! توی پارکینگ چیکارداری؟ مگه ماشین خریدی؟ –نه بابا، من اصلارانندگی بلدنیستم. مکثی کرد و گفت: –البته جدیدا یه چیزهایی شنیدم ولی باورم نشد. گفتم امروز که امدی از خودت بپرسم. –چی شنیدی؟ –این که با از ما بهترون میری و میای. هنوز یه ماه نشده که امدی اینجا دل بعضیها رو بردی. خندیدم و گفتم: –به من از این وصله‌ها نمی‌چسبه. امروز با شوهرم امدم. هینی کشید و گفت: –تو کی شوهر کردی که من خبر ندارم؟ سرکاریه؟ –چند دقیقه دیگه که دیدیش میفهمی سرکاری نیست. –عه؟ راحیل واقعا می‌گی؟ عجب آب زیر کاهی هستی؟ بیام پایین ببینمش؟ باخنده گفتم: –خودش امد بالا. کمی سکوت کرد و گفت: –اوه، اوه، رئیستم تشریف آورد. الان از جلوی اتاق من و سحر رد شد. امروز خوش اخلاق تر به نظر میاد تازه یه جعبه شیرینی هم دستش بود. دیدی خبری که اون دفعه بهت گفتم درست بود. امروزم می خواد شیرینیش روبهمون بده. بعد باافسوس ادامه داد: –اینم پرید رفت،اینم یکی رو، زیرسرداشته که کسی رومحل نمی داده. ببینم تو کی بهمون شیرینی میدی؟ باید ناهار بدیا. همینطورحرف میزد، بعد دوباره مکثی کردو پرسید: –راستی توچی گفتی؟ گفتی اقاتون می‌خواد بیاد بالا؟ شوهرت می خوادبیاد اینجا چیکار؟ راحیل چی... حرفش را بریدم. –شقایق جان! صبحونه چی خوردی؟ به منم مهلت بده. حالا دیگه آقا کمیل فقط شده رئیس من؟ باصدای مضحکی گفت: –جان...کمیل؟ چشمم روشن، شوهر کردی چه ریلکس شدیا. حالا کو این آقاتون؟ من ازاینجا در آسانسور رو می بینم کسی نیومد. توی دلم از این که اینجوری سرکار بود بهش می خندیدم. –وا!شقایق الان ازجلوت رد شد. –نه جون تو، کسی نیومده، اصلا آسانسور درش بستس. بعد خندید. –نکنه گیرکرده توی آسانسور، همین اول کاری بی شوهر شدی رفت. –زبونت رو گاز بگیر، خدانکنه. دیگر نمی توانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم. –واقعا که چقدرتوباهوشی، فقط ادعا داری... سکوت کرد. احساس کردم با خودش فکرمی کند و تکه های جورچین یافته‌های ذهنش را کنار هم قرارمیدهد. –چقدر خنگی دختر. الان می‌خوام یه خبری بهت بدم که تا آخر عمرت تعجب کنی. ناگهان فریاد زد. –راحیل چی میگی؟ یعنی، یعنی آقای معصومی وتو...یعنی شمادوتا باهم... خندیدم. –باورم نمیشه راحیل، جون من راست می گی؟ راحیل می کشمت، این همه وقت من رو سر کارگذاشتی؟ خیلی بدجنسی، چرا ازاول بهم نگفتی؟ راستش یه چیزایی در موردتون شنیده بودم، ولی باور نکردم. آخه تو همچین دختری نیستی. وای چه خبر داغی، الان اینجا رو می‌ترکونم. همان لحظه یک خانم چادری کنارم ایستاد و پرسید: –شما راحیل خانم هستید؟ باتعجب گفتم: –بله. –ببخشید یه نفر بیرون باشما کار داره. با تعجب نگاهی به در پارکینگ انداختم. –اونجا که کسی نیست. –چرا بیرون کنارخیابون هستن. بعدخودش جلو راه افتاد و من ‌هم بدون فکر دنبالش. شقایق هم از آنور خط، مدام خط ونشان برایم می کشید. –راحیل بیا بالا دیگه، توپارکینگی همش صدات قطع و وصل میشه. تو بیا، من می دونم و تو. –باشه قطع کن. بعد اینکه تلفن را قطع کردم. موقعیتم را بهترسنجیدم کمی استرس گرفتم. باخودم گفتم بهتره "به کمیل اطلاع بدم." هما‌نطورکه شماره‌ی کمیل را می‌گرفتم وسرم در گوشی‌ام بود، بدنبال آن خانم ازپارکینگ کوچک شرکت خارج شدیم و به کنار خیابان رسیدیم. گوشی را روی گوشم گذاشتم ومنتظر شدم. خانم رفت. همینطورکه باتعجب به رفتنش نگاه می کردم، یادم آمد که کمیل گفته بود فریدون برگشته. قصد برگشت کردم که بادیدن فریدون با آن لبخند دندان نمای چندشش خشکم زد. یک مردتنومند هم پشت سرش ایستاده بود، که قیافه‌ی خشن وترسناکی داشت، باسیبیلهایی که در اولین نگاه خیلی به چشم می‌آمد. صدای کمیل را از پشت خط شنیدم. –حورالعین من تشریف بیار دیگه... زبانم قفل شده بود، نمی توانستم حرف بزنم. فریدون جلوتر امد. –چیه خشکت زده، من که کاریت ندارم. صدای فریادکمیل را شنیدم. –یاامام زمان، توکجایی راحیل؟ او جلو می‌آمد و من عقب عقب میرفتم. تک و توک رهگذر ها هم با تعجب از کنارمان رد می شدند. باخودم گفتم "تابهم نزدیکترنشده باید فرار کنم. نکنه اون گردن کلفت رو هم باخودش آورده که من رو بدزدند. از این هر کاری برمیاد. " پابه فرارگذاشتم، همه ی قدرتم را در پاهایم جمع کردم و تا می توانستم دویدم. او هم دنبالم می‌آمد، –من که کاریت ندارم، چرا فرار می‌کنی؟ آنقدر نزدیکم شده بود که حرفهایش را واضح می‌شنیدم. فریاد زد: –تو که اینقدر می‌ترسی چرا شکایتت رو پس نگرفتی؟ صبر کن. کاریت ندادم لعنتی. فقط بگو، اون راست میگه زنش شدی؟ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
آنقدر ترسیده بودم که فقط می دویدم. مدام به عابرین تنه میزدم. یک لحظه فکر ظلم فریدون در حق آن دختر چادری ازذهنم دور نمیشد و همین ترسم را بیشتر می‌کرد. چشمم به خیابان افتاد و باخودم فکرکردم از عرض خیابان رد بشوم و خودم را بین جمعیت گم وگور کنم. چون آن طرف خیابان کمی شلوغ‌تر بود. همین که پایم را داخل خیابون گذاشتم. یک سواری جلوی پایم ترمز کرد، البته کمی دیر ترمز کرد. چون سپر ماشینش به پایم گرفت و نقش زمین شدم. صدای ترمز ماشینها، هیاهوی جمعیت و فریادهای راننده سواری باعث شد یک لحظه موقعیتم را گم کنم –خانم چیکار می‌کنی؟ حواست کجاست؟ چادرم ازسرم افتاده بود، تنها فکرم نبودن چادرم بود. به زحمت بلندشدم وچادرم را که سرتاپا خاکی بود را برداشتم و سرم کردم. همان لحظه فریدون خودش را به من رساند و ژست مهربانی به خودش گرفت –خواهر من مگه نگفتم مواظب باش. ببین چه بلایی سر خودت آوردی. بعد رو به مرد همراهش کرد و گفت: –بدو برو ماشین رو بیار باید ببریمش درمانگاه. راننده سواری پرسید: –آقا خواهرتونه؟ چرا یهو خودش رو انداخت جلوی ماشین؟ به خدا من داشتم راهم رو می‌رفتم فریدون خیلی خونسرد گفت: –شما می‌تونید برید. این خواهر من عقل و هوش درست و حسابی نداره. می‌دونم اصلا تقصیر شما نیست. بعد رو به جمعیتی که دورمان جمع شده بودند گفت: –آقایون، خانمها، بفرمایید چیزی نیست. من فقط نگاهش می‌کردم و از کارهایش ماتم برده بود. احساس سوزش شدیدی در پاهایم و دستهایم می کردم. سرم گیج می رفت چشم چرخاندم تا گوشی‌ام را پیدا کنم و به کمیل خبر بدهم. حتما الان از نگرانی نصف عمرشده. نمی‌توانستم روی پاهایم بایستم خانمی جلو امد و گفت: –دخترم بیایه دقیقه اینجابشین، بعدمن رو روی جدول خیابون نشاند و از توی کیفش بطری آب معدنی را درآورد و جلویم گرفت از جایم بلند شدم و بازوی خانم را گرفتم وبا بغض گفتم: –خانم گوشیم، من آب نمی خوام گوشیم الان دستم بود. حتما افتاده همین اطراف خانم دوباره من را نشاند و گفت: –الان برات می گردم پیدا می کنم. رنگت عین گچه، بشین نیوفتی. بعد رو به پسر موتور سواری که آنجا بود گفت: –گوشیش ازدستش افتاده. میشه بگردید پیدا کنید. همان لحظه فریدون جلو آمد و گفت: –خانم این خواهر من اصلا گوشی نداره. بعد آرام تر گفت: –یه کم قاطی داره، قرصاش رو بخوره خوب میشه. خانم مشکوک نگاهم کرد. گفتم: –حرفش رو باور نکنید. اون با من خصومت داره، دروغ میگه. همان لحظه پسر موتور سوار جلو امد و گوشی‌ام را مقابلم گرفت. همانطور که مرموز به فریدون نگاه می‌کرد گفت: –ضربه خورده، فکرنکنم مثل اولش بشه سریع صفحه اش را روشن کردم پسر موتور سوار به فریدون گفت: –تو که گفتی گوشی نداره؟ ماشین شاسی بلندی کنارمان توقف کرد و مرد همراه فریدون از آن پیاده شد. دستهایم می لرزیدند. همانطور که سعی می‌کردم شماره‌ی کمیل را بگیرم با بغض گفتم: –اون برادر من نیست. من اصلا برادر ندارم. اون یه داعشیه موبایل کمیل بوق خورد و صدایش در گوشم پیچید. اما نه از گوشی‌ام، بلکه از روبرویم بود دوباره با همان لحن گفت: –"یاامام زمان" چه بلایی سرت امده. بغضم ترکید و با گریه فریاد زدم –کمیل. به زور از روی جدول بلند شدم، او هم خودش را به من رساند. خودم را در آغوشش انداختم و بلند‌تر گریه کردم. مرا از خودش جدا کرد و گفتم: –آروم باش عزیزم. دیگه نترس من اینجام. صاف ایستادم و نگاهم به طرف فریدون کشیده شد که کم‌کم عقب، عقب میرفت. کمیل نگاهم را دنبال کرد و با دیدن فریدون به طرفش یورش برد. مرد همراه فریدون به طرف فریدون دوید تا کمکش کند. همان لحظه صدای آژیر ماشین پلیس آمد. مرد همراه فریدون فوری برگشت و پشت فرمان جای گرفت و از همانجا داد زد: –فریدون بپر بالا پلیس خبر کردن کمیل یقه‌ی فریدون را گرفته بود و اجازه‌ی حرکت نمی‌داد ماشین پلیس رسید و ماشین شاسی بلند فوری ناپدید شد پلیس بعد از بررسی و سوالاتی که از من و شاهد‌های ماجرا کرد فریدون را با خودشان بردند و قرار شد که من هم بعدا که حالم بهتر شد به کلانتری بروم. بعد از رفتن پلیس دردهای بدنم تازه خودشان را رو کردند. روی جدول نشستم مردم هم پراکنده شدند. کمیل جلوی پایم زانو زد و به سرو وضعم نگاهی انداخت، رنگش پریده بود. در همین مدت کوتاه قیافه‌اش آنقدر آشفته شده بودکه برایش نگران شدم از نگاهش وحالت صورتش میشد فهمید که استرس زیادی را پست سر گذاشته. زیر لب مدام می گفت: –خدایاشکرت، خدایاشکرت –کمیل کمیل در حالی که سعی داشت خاک چادرم را بتکاند با شنیدن اسمش از دهان من، سرش را بلند کرد و لبخند زد و گفت: –چه تصادف شیرینی. جانم حورالعینم. سرم را پایین انداختم –بیابریم، فقط ازاینجا بریم کمیل دستم را گرفت تا بلند شوم. واقعا راه رفتن برایم سخت بود، کمی جلو تر یک تاکسی گرفت وسوار شدیم راهی نبود تا جلوی شرکت ولی پای چلاق من قدرتی نداشت ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
ازدرد، لبهایم را به دندان گرفته بودم. کمیل نگران نگاهم کرد. پرسید: –خیلی درد داری؟ بعدنگاهی به پاهایم انداخت، –کدوم پات دردمی کنه؟ پای چپم را نشان دادم. –سوزشش خیلی زیاده. خم شد و گوشه‌ی چادرم را جلوی پایم نگه داشت تا وقتی پاچه‌ی شلوارم را بالا میزند از جایی دید نداشته باشد. پاچه‌ی شلوارم روی خراشیدگی کشیده شد و صدای آخم بالا رفت. راننده از آینه نگاهی به ما انداخت وپرسید: –شماالان تصادف کرده بودید؟ کمیل کلافه سرش را بالا آورد و گفت: –خراشش عمیقه، خونریزی داری. بایدمستقیم بریم بیمارستان. حالا بعدا میام ماشین رو از شرکت برمی‌دارم. بعدروبه راننده کرد. –بله خانمم تصادف کرده. میشه ما رو فوری به بیمارستان برسونید. –بله حتما، اتفاقا همین نزدیکی یدونه هست. چند دقیقه ی دیگه اونجاییم. کمیل رو به من گفت: –تحمل کن، الان می رسیم. بعدسرم را به خودش نزدیک کرد و چسباند روی سینه اش و پرسید: –اون یه دیوانه‌ی زنجیریه، دیگه زندان افتادنش حتمیه. –چشم‌هایم را بستم و ناخوداگاه گفتم: –کمیل من می‌ترسم. –اونم همین رو می‌خواد. فقط می‌خواد بترسونتت که طبق خواسته‌ی اون عمل کنی و ازش شکایت نکنی. با انگشت شصتش شروع به نوازش کردن پشت دستم کرد. باشرم سرم را پایین انداختم. دیگر به دردهایم فکر نمی‌کردم. –ما باید حق اونو کف دستش بزاریم خانمم، برای این کار باید شجاع بود. –می‌ترسم یه وقت... آنقدر عمیق نگاهم کرد که بقیه‌ی حرفم را نزدم. دستم را کمی فشار داد و با لبخند سوالی نگاهم کرد، –یه وقت چی؟ من هم با همان شرم گفتم: –یه وقت اذیتتون ‌کنه و بلایی سرتون بیاره. –نه دیگه نشد، با دو دستش دستهایم را گرفت و لب زد: –یه وقت چی؟ نگاهش را نتوانستم تحمل کنم، دیگر دردی نداشتم وفقط صدای قلبم را می شنیدم. بوی عطرتلخش برای مشامم شیرین ترین لحظه را ساخت. من به کمیل نیاز داشتم، به این مرد قوی که مرا در آغوشش بگیرد و هیچ وقت ازخودش دور نکند. محبتی که در نگاهش بود را مثل یک نگین روی قلبم چسباندم. برای تمام لحظه های تنهایی قلبم. آرام جواب دادم: – یه وقت اذیتت می‌کنه. بانگاه رضایتمندی دوباره سرم را روی سینه اش فشار داد: –آفرین. بادیگارد سربه هوا رو باید اذیت کنن دیگه، حقشه. اون تو این مدت داشته تعقیبمون می کرده ومن نفهمیدم. بعد زیر گوشم باهمان شیطنت مردانه‌اش زمزمه کرد، تقصیرخودته که سربه هوام کردی. –کسی که بخوادکاری انجام بده بالاخره فرصتش روپیدا میکنه. کسی مقصرنیست. –دیگه نمیزارم کسی اذیتت کنه، حورالعین من. اگه بدونی باچه حالی ازشرکت زدم بیرون. همان موقع گوشی‌اش زنگ خورد. یکی ازهمکارهایش بود که انگار او به خواست کمیل پلیس را خبر کرده بود. کمیل برایش توضیح داد که فعلا نمی‌تواند به شرکت برگردد. گوشی من هم زنگ خورد. شقایق بود، تماس را، رد کردم و پیام دادم« بعدا بهت زنگ میزنم.» راننده ترمز کرد و گفت: –اینجا درب اورژانسه. به سختی وارد اورژانس شدیم. کمیل زیربغلم را گرفته بود، شلوارم ازخون خیس شده بود و به پایم چسبیده بود. پرستارها تا وضعیت مرا دیدند فوری روی نزدیک ترین تخت درازم کردند و همانطور که کارشان را انجام می دادند، شروع کردند به سوال پیچ کردن من وکمیل. من که دیگر نایی نداشتم حتی برای حرف زدن. کمیل برایشان توضیح داد. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
دکتر آزمایش و سی‌تی‌اسکن برایم نوشته بود، تامطمئن شود که براثر خوردن زمین برای سَرم مشکلی پیش نیامده. خدا را شکر شکستگی نداشتم، فقط پاهایم ودستهایم براثر برخورد با آسفالت خراش برداشته بودند، بخصوص پای چپم. که نمی دانم به کجاخورده بودکه اینقدرعمیق زخم شده بود. فقط پای چپم را پانسمان کرده بودند. احساس می کردم تمام تنم می سوزد. بعد از سی‌تی‌اسکن گرفتن و دادن آزمایش یک پرستار برایم سرم وصل کرد. کمیل گفت: –تا تو سرمت تموم بشه من برم یه سری به شرکت بزنم و ماشین رو هم بیارم. هنوز سرم به نیمه نرسیده بود که احساس سرما کردم. آنقدر توان نداشتم که پتوی زیر پایم را بردارم. از درد و َتنهایی کوه بغض در گلویم ریزش کرد. دیگر ازتنهایی می ترسیدم. اصلا چرابایداین بلا سرمن بیاید، مگر گناه من چه بودکه یک آدم عوضی باید اینطور اذیتم کند. هرچه بیشترفکر می کردم غمم بیشترمیشد. شاید هم باید بیشتر حواسم را جمع می‌کردم. دل تنگ مادرم شدم، باید زنگ میزدم. کیف و گوشی‌ام دست کمیل بود. تنهایی باعث شد بغض کنم و به کمیل فکرکنم، کاش اینجا بود و دوباره دستم را می گرفت و با حرفهایش دل گرمم می کرد. آخرین قطره‌های سرم با ناز خودشان را به رگهای سرد من می‌رساندند. آهی کشیدم و چشم به در منتظر کمیل شدم. ناگهان شانه های ستبرش جلوی درظاهرشد با همان صلابت، بایک لبخند قشنگ وارد شد. در دستش یک نایلون پر از آب میوه و کمپوت بود. خواستم سنگ ریزه ها را کناربزنم و راه گلویم را باز کنم، امانشد. بدجور گلو گیر شده بودند. روی صندلی کنارتختم نشست و در چشم هایم دقیق شد. نایلون را روی کمدکنارتختم گذاشت و گفت: –نبینم خانمم بغض کرده باشه. دستم راگرفت. دستهایش خیلی گرم بود. باتعجب پرسید: –چرادستهات اینقد سرده؟ سردته؟ می ترسیدم حرفی بزنم اشک هایم بریزد، باسرجواب مثبت دادم. فوری پتوی پایین تخت را تا روی سینه ام کشید. –هوای اتاق که خوبه! حرفی نزدم و او ادامه داد: –ببخشید که تنهات گذاشتم. خواستم به مامانت زنگ بزنم بیاد پیشت ولی فکر کردم اول به خودت بگم بهتره. دستم را شروع به نوازش کرد و پرسید: –درد داری؟ چشم هایم راباز و بسته کردم. تعجب زده پرسید: –چی شده؟ این بغض برای درد نیستا. چشمهایم را روی یقه‌ی لباسش، سُر دادم. متوجه شدم پیراهنی که برایش دوخته بودم را پوشیده. چقدرقالب تنش بود. نگاهم رادنبال کرد. –می بینی چقدرفیت تنمه، اصلامگه جرات داره فیت نباشه، اونم لباس دوخت دست خانمم. ازحرفش لبهایم برای ثانیه ایی کش امد ولی باز هم بغض کردم و او ادامه داد: _لباسم خونی شده بود مجبورشدم عوضش کنم، چون چیزی به اذان نمونده. دو دستی دستم را گرفت وگفت: –بغضت رومی بینم حالم خراب میشه. چیزی نشده که، خوب میشی، مطمئن باش همین تصادفم حکمتی داشته. بایدخدا رو شکر کنیم که به خیرگذشته حورالعین من. حرفهایش به بغضم کمک کرد تا تبدیل به اشک بشوند. اشکهایم راه خودشان راپیدا کردند و روی گونه‌هایم جاری شدند. بانگرانی نگاهم کرد. انگشت سبابه‌اش راروی گونه‌هایم کشید و اشکهایم راپاک کرد. از ریختن اشکهایم خجالت کشیدم و تمام سعی ام راکردم که جلویشان رابگیرم. –راحیلی که من می شناسم خیلی قویه، مگه نه؟ لبهایم را به هم فشار دادم و سرم را به علامت منفی به طرفین تکان دادم. آرنجهایش راروی تخت گذاشت وچشم هایش رابست ودستم را روی چشم هایش نگه داشت. وقتی بازشان کرد نم داشتند. –میخوای زنگ بزنی به مامانت؟ جواب ندادم. گوشی را از جیبش درآورد و سعی کرد جو را عوض کند. –من که می دونم تو دختر مامانی، هستی، حتما الانم دلت براش تنگ شده، الان باهاش حرف میزنی حالت خوب میشه. دستم را دراز کردم و گوشی را گرفتم. –الان نه، باید فکر کنم چی بهش بگم که حول نکنه. ایستاد، بعدخم شد و چشم هایم رابوسید. –باهم فکر می کنیم که چی بهش بگیم. تا من زنده‌ام نگران هیچی نباش. گفتم: –همش فکر می‌کنم اگه تو دیر رسیده بودی چی میشد؟ اگه اونا من رو می‌دزدیدن... وای خدایا فکرشم نمی‌تونم بکنم... همانطور که از داخل نایلون کمپوتی برمی‌داشت تا برایم باز کند. گفت: –اونا این کار رو نمی‌کردن، یعنی خدا این اجازه رو بهشون نمی‌داد. من تا حالا به ناموس کسی نگاه نکردم که سر ناموسم همچین بلایی بیاد. –ولی همیشه که اینطوری نیست. –درسته، اگرم همچین اتفاقی میوفتاد پس امتحان خدا بوده. در هر صورت الان این غصه خوردن تو کار شیطونه. بعد برایم روایتهایی تعریف کرد که باعث آرامشم شد. دیگر دردی نداشتم انگارحرفهایش یک مسکن قوی بودند. حالا می فهمم تنها مسکنم در این روزها یک پشتیبان بوده، یکی که دل گرمم کند، از هیچ چیز نترسد و درکم کند. یکی که برایم پدری کند، برادری، همسری، یک مردقوی که خودش همه چیز رادرست کند و منتظر من نماند. خودش عقل کل باشد و من برایش فقط زن باشم و زنانگی کنم. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
کمیل گفت خودم به مادر زنگ بزنم بهتر است. همین که صدایم را بشنود متوجه می‌شود که مشکلی نیست و خیالش راحت می‌شود. مادر و سعیده بابغض کنار تختم ایستاده بودند. مادر بغلم کرد، باتمام وجود عطر رازقی‌اش رابه مشامم فرستادم. مادرچه نعمت بزرگیست، مهربانیش، عطرش، وَهمین دلواپسی هایش. مادر مرا از خودش جدا کرد ونگاهم کرد، عمیق، طولانی، مهربان. بعدآهی کشید و زیرلب خداروشکرکرد. سعیده هنوز هم از کمیل خجالت می کشید و سعی می کرد از او کناره بگیرد، دستهایم رابه طرفش درازکردم و بغلش کردم وزیرگوشش گفتم: –چیزی نشده که، جلوی آقامون قیافته ات رو اینجوری نکن، خیلی زشت میشی. سعیده پقی زد زیر خنده و کمی عقب رفت و گفت: –ازخودت خبرنداری. من هم لبخندزدم. –مثل این که تصادف کردما، می خواستی اتوکشیده وادکلن زده باشم. سعیده دستم را گرفت. –راحیل میشه این قرار داد رو فسخ کنی تا کل خانواده یه نفس راحتی بکشن؟ همه سوالی به همدیگر نگاه کردیم وسعیده دنباله ی حرفش را گرفت: –بابا همین که هرسال تصادف می کنی دیگه. همه زدند زیرخنده. –خوبه خودت استارتش رو زدیا. همان لحظه کمیل اشاره کرد که بیرون می رود. فهمیدم برای نماز رفت. از اذان گذشته بود، ولی برای این که من تنهانباشم نرفت نمازخانه و پیشم ماند. سعیده گفت: –حالا من یه غلطی کردم تو چقدر بی جنبه ایی، من گفتم چند وقت دیگه سال تموم میشه ودیگه راحیل سربه راه شده وقصد تصادف نداره و خدا روشکر که امسال به خیرگذشته. یادته پارسالم همین موقع ها بود. اون موتوریه از روی پات رد شده بود. انگار کلا علاقه ی خاصی به تصادف پیدا کردیه، معتاد پوداد نشده باشی. دوباره لبخندزدم، اماتلخ، آن روز چه روزسختی بود. –آره، فکر کنم اعتیاد پیدا کردم، حالا برودعا کن سالی یه بارباشه، اعتیادم نزنه بالا. نوچ نوچ کنان گفت: – اعتیادت رو، به نظرم توگینس ثبت کن، اعتیادبه تصادف. اصلااعجایب هشت گانه میشه. خندیدم و گفتم: – حالاشوخی‌هات رو بزار واسه بعد، الان تخت روبده بالا، کمکم کن نمازم رو بخونم. –بی خیال راحیل، بااین وضع، حالا چه کاریه. مطمئن باش خدابهت مرخصی میده. –اتفاقا با این وضع می خوام نمازبخونم، تابه خدا ثابت کنم، من غلام قمرم. همانطورکه کمکم می کرد سرش را نزدیک صورتم آورد و به حالت مضحکی پرسشی گفت: –جانم! شما غلام کی هستید؟ ازکارش بلند خندیدم و موهایش را که از شالش بیرون بود را کشیدم. –بسه سعیده، من رو اوینقدر نخندون پام درد می گیره. –از کی تا حالا دهنت به پات وصله؟ بعد روبه مادر گفت: –خاله جان شما یه چیزی بگید، الان حالا با این اوضاع فلاکت بار نماز واجبه؟ مادر درحال پهن کردن جانماز روی میز جلوی تختم بود، جانماز کوچکی که همیشه همراهش بود. نگاهی به من وسعیده انداخت و بی‌حرف فقط لبخند زد. وَمن این لبخندش را صد جور در ذهنم تعبیر کردم. همین که کمیل برگشت بالا، با تُنگی که در دستش بود لبخند روی لبهای همه‌ی ما کاشت. یه تنگ بزرگ که تا نیمه پر بود از شنهای رنگی وداخلش گلهای رز سرخ چیده شده بود و اطرافش باخز پوشیده شده بود. خیلی قشنگ بود. تنگ راگذاشت روی میزکنارتختم وخیلی آرام با نگاه دلبرانه لب زد: –برای حورالعینم. بالبخند نگاهش کردم. مادر تشکرکرد و پرسید: –آقا کمیل امشب باید راحیل اینجا بمونه؟ –فکر نمی‌کنم حاج خانم. دکتر قراره بیاد معاینه کنه و جواب آزمایشش رو ببینه. اگر مشکلی نبود میریم خونه. مادر و سعیده هم برای نماز خواندن رفتند. کمیل کنارم روی تخت نشست و عمیق نگاهم کرد و گفت: –ان شاالله که جواب آزمایشها مشکلی نداشته باشه و مرخص بشی. نگاه ازمن برنمی داشت، سرخی گونه هایم را احساس کردم. نگاهم را به پتویی که رویم کشیده شده بود دادم وگفتم: –میشه اونور رو نگاه کنی؟ دستم را در دستش گرفت. –نوچ، محرم‌تراز تو کسی رو ندارم که نگاهش کنم، خانم خانما. بعدشم من که کاریت نداشتم تو خودت شروع کردی، وسط خیابون بغلم می‌کنی، حالا میخوای نگاهتم نکنم. دیگه نمی تونم ازچشمهات دل بکنم. بعد از تخت پایین امد و همانطور که دستم رانوازش می کرد گفت: –فکر کنم دکتر داره میاد. با آمدن خانم دکتر چنان متین و سربه زیر ایستاد که من یک لحظه شک کردم این همان کمیل چند دقیقه پیش است. گاهی فکرمی کنم این اوج از مهربانی‌اش را در کدام گاو صندوق پنهان کرده بود، چطوراینقدر بِکرحفظش کرده... ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اذان مغرب به افق تهران❤️🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی با حرف می‌زنی یا درد دل می‌کنی دیدۍ حالت عوض شد🙃 ❤️⚡️ با امام زمان حرف بزن چه ڪسی بهتر ازآقا.... راستۍ چقدر خوبه با آقا حرف زدن امتحان ڪن ببین چقدر زیباست و " مرا هم به برسان."🌙 .... ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
میشه برام دعا کنید؟؟؟😭😭💔💔 ممنون تک تکتون میشم💋😘 تو چالش هم شرکت کنید☺️ چرا تعداد کمع؟؟؟☹️ ما روی حداقل ۵۰ نفر حساب بسته بودیم😗😞 منتظریم ( سنجاق کانال) 😅
😍😘😘😘😘😚😚😚😚 ان شاالله از اومدنتون پشیمون نشید😄🤓
همگی ✋🏻
راستی ببخشید امروز بی نظم بودیم😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠 🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸 ⚜الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.⚜ 💠دعــای ســـلامتی امــام زمــــان(عج)💠 ⚜"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"⚜ ⛅️اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ⛅️ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva