eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
899 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
رفقای جان❤️ لینک خراب شده نمی‌دونم جدیدا ایتا چه مشکلی پیدا کرده😐 اگر شد فردا لینک امروز رو هم میزاریم که بفرمایید خوندید یا نه🙂 ممنون از شما قبول باشه😚 التماس دعا🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 ازۿمــہ 🗣دِڶ‌مٻکڹـم‌❛ اِݪا‌حسٻـــــــݩ... ـ|🙂💔|ـ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
... پخش مستقیم | حرم سیدالشهدا :)↓ https://youtu.be/XuJo58lru9I زیارتتون قبول ، التماس دعا 💔 ای جااااان بگردم من واستون😍😍😭😭😭😭😭
دخترانِ‌ پرواツ
... پخش مستقیم | حرم سیدالشهدا :)↓ https://youtu.be/XuJo58lru9I زیارتتون قبول ، التماس دعا 💔 ای
رفقاا حتما برین یه سر به سایتش بزنین دلتنگیتون رفع میشه😊😊😢 با فیلتر شکن وارد بشین😉
#احسن الحدیث 📚 ✅قال امیرالمومنین علیه السلام: صِيَانَةُ المَرْأَةِ أَنْعَمُ لِحَالِهَا وَ أَدْوَمُ لِجَمَالِهَا حجاب و پاكدامنی برای سلامتی زن مفيدتر است و زيبايی او را پایدار تر می‌كند. 📖تصنیف غرر(۹۲۸۶) #حدیث_طوری #اللٰهُمَ‌عَجِّلْ‌لِوَلیِکَ‌الفَرَجْ‌بِه‌حَقِ‌زِیْنَب ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دخترانِ‌ پرواツ
#رمان_اورا...📕 #پارت_سی_ودوم🌺 _ من نمی تونم این قول رو بهت بدم! من نمی تونم خودمو پابند کنم... رگ
...📕 🌺 _ ترنم من دوستت دارم... _ ولی من ندارمممم! برو بمییییر... بازوهام رو فشار داد و گفت _ باشه. می خوای بری؟؟ _ آره، پس فکر کردی پیش توی روانی میمونم؟؟ کلید و گوشیم رو داد دستم و با بغض گفت _ خداحافظ عشقم... سریع بلند شدم و از خونه زدم بیرون. سوار ماشین شدم اما حال رانندگی نداشتم. حالم خیلی بد بود. سرم رو گذاشتم رو فرمون و صدای هق هقم بلند شد! خیلی تو اون چند دقیقه بهم فشار اومده بودم. احساس میکردم عرشیا اصلاتعادل روانی نداره . نیم ساعتی تو همون حال بودم . کم کم میخواستم برم که از خونه اومد بیرون . تلو تلو می خورد !! داشت میرفت سمت ماشینش که یهو پخش زمین شد ! چند ثانیه با وحشت فقط نگاه میکردم که کم کم دورش شلوغ شد . بعد از چند دقیقه آمبولانس اومد ، گذاشتنش رو برانکارد و بردنش ! بدون معطلی افتادم دنبال امبولانس و باهاش وارد بیمارستان شدم . تو یکی از بخش ها دو سه تا دکتر و پرستارهم دنبالش . دل تو دلم نبود ! به خودم فحش میدادم . تو دلم غو غایی بود . با استرس عرض راهرو رو میرفتم و میومدم که یکی از دکترا اومد بیرون سریع رفتم پیشش _ببخشید ! _ سلام ، بفرمایید ؟ _این ....این .....این اقایی که الان بالا سرش بودید، چشه ؟ یعنی چیشده؟؟ مشکلش چیه ؟؟؟ _شما با ایشون نسبتی دارید ؟؟ تو چشمای دکتر زل زدم ، داشتم تو فکرم دنبال یک کلمه مناسب میگشتم ، که نگاهی به سر تا پام انداخت و با اخم ، گفت : _چرا قرص خورده ؟؟؟؟؟ با تعجب گفتم : _قرص ؟؟؟چه قرصی ؟! _نمیدونم ولی ظاهرا قصد خود کشی داشته ! کمی دیر تر می رسید احتمالا زنده نمی موند!!! با چشمای وحشت زده و دهن باز به دکتر نگاه کردم که گفت: _همکارای ما دارن معدشو شست و شو میدن ، چند دقیقه دیگه برید پیشش. تو این وضعیت بهتره یه آشنا کنارش باشه ! همونجا کنار راهرو نشستم و نفس رو بیرون دادم. "پسره ی روانی " هوا داشت تاریک میشد . نه متیونستم عرشیا رو تنها بزارم ، نه میتونستم دیر برم خونه . ✍ادامه دارد... •|محدثه افشاری|• ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
...📕 🌺 همش خودم رو سرزنش میکردم . آخه تو که از سعید و هیچ پسرای دیگه هیری ندیده بودی ، برای چی باز خودتو گرفتار کردی ؟ بعد از چند دقیقه بلند شدم و رفتم بالا سر عرشیا ، تازه به هوش اومده بود .سرم رو دستش بود و بی رمق رو تخت افتاده بود .با دیدن من انگار جون تازه ای گرفت و چشماش برق زد. اما من بر خلاف اون اخم کردم. _چرا این کار رو کردی ؟؟؟ _تو چرا این کار رو کردی ؟؟؟ _عرشیا رفت و امد تو این رابطه ها معمولیه ! نباید خودتو اینقدر زود ببازی... _پس خودت چرا با رفتن سعید خودتو باختی ؟ کلافه دستم رو تو هوا تکون دادم و گفتم _اولا رابطه من با سعید فرق داشت ...بعدشممن دخترم ، تو پسر!مردی مثلا !! _اولاچه فرقی داشت ؟ ینی من از اول بازیچت بودم ؟ بعدشم مگه مردا احساس ندارن ؟؟ _عرشیا !... من دیرم شده . می شه بگی یکی از دوستات بیاد پیشت . من برم ؟؟ بابا و مامانم شاکی میشن ... روش رو برگردوند و یه قطره اشک از گوشه چشمش سر خورد . _خیلی بی معرفتی ! برو ... یه لحظه از خودم بدم اومد.احساس میکردم خیلی سنگدل شدم ! _عرشیا من معذرت میخوام ... _میخوای ببخشمت ؟؟ _اره !! _پس نرو ! تنهام نزار. من بی تو وضعم اینه! بمونو زندگیمو قشنگ کن...من خیلی تنهام ! سرم رو انداختم پایین رو و با انگشت هام بازی کردم . _ترنم ؟؟؟؟ چشماش رو نگا کردم . دلم اتیش گرفت ... _باشه . بی رمق خندید! _ای جان ... فدای تو بشم . برو خانومم.می گم علیرضا بیاد پیشم . لبخند ملایمی زدم و ازش خداحافظی کردم. تو دلم فقط داشتم خودم رو فحش میدادم و رفتم سمت ماشین. "خاک تو سرت! باز خراب کردی! چی چیو باشع؟؟ خب اگه نمیگفتم باشه که می مرد !حالا چند وقت باهاش باشم ، حالش که بهتر شد درصلح و صفا تمومش میکنم ..." ✍ادامه دارد... •|محدثه افشاری|• ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
...📕 🌺 سوار شدم و راه افتادم. تازه یاد مرجان افتادم. گوشیم هنوز خاموش بود. روشنش کردم و زنگ زدم. تا گوشی رو برداشت شروع کرد فحش دادن _ منو مسخره کردی؟؟ امروز موندم خونه، که خانوم تشریف بیاره... هر چی هم زنگ میزنم خاموشه! _ مرجان باور کن... _ مرجان و کوفت! مرجان و درد! خیلی مسخره ای ترنمممم! نتونستم خودم رو نگه دارم و زخم دلم ، سر باز کرد. _ بابا تو که خبر نداری چیشده! ساکت شو بذار حرف بزنم! _ ترنم؟؟ گریه میکنی؟؟ چیشده؟ همه چی رو با گریه براش تعریف کردم و به زمین و زمون فحش دادم... _ ای بابا... خاک تو سرت!! تو اصلاً جنبه ی دوست پسر داشتن نداری. یکی هم پیدا میشه دوستت داره اینجوری میکنی!! _ برو بابا! کدوم دوست داشتن؟؟ پسره مریضه!! آدم سالم مگه اینجوری رفتار میکنه؟؟ _ هه! پس یادت رفته با رفتن سعید مثل مرغ پرکنده شده بودی! _ دیگه اسم سعیدو نیاااااار... اه! ولم کنید بابا! _ خب حالا گریه نکن! اصلاً بیا دنبالم امشب بریم خونه شما! خوبه؟ _ راست میگی؟ مامانت میذاره؟ _ هه، اون ازخداشه من خونه نباشم! موقع شام رسیدیم خونه. با بی میلی غذا رو خوردم و به مرجان اشاره کردم که بریم اتاقم. _ راستی گفتم مامانمینا قبول نکردن عید بمونم اینجا؟ _ آره بابا. مهم نیست، چند روز برو شمال، بعد غرغر کن بگو راحت نیستم، بپیچون بیا! _ هوممم. باشه... آهنگ گذاشتم و درو قفل کردم، دوتا نخ سیگار درآوردم و یکیشو دادم به مرجان. _ عه تو هنوز سیگار میکشی؟ _ اوهوم. مگه تو نمیکشی؟؟ _ چرا خب ولی دیگه جوابمو نمیده! _ یعنی چی؟ _ بیخیال. _ مرجان تازگیا مشکوک میزنیا!! راستی! یادم رفته بود. دیشب کجا بودی؟؟؟ _ وای نمیدونی ترنم!! یه جای خووووب! _ کجا مثلاً؟! ✍️ادامه دارد... •|محدثه افشاری|• ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
...📕 🌺 _ مهمونی! با چمایی که از تعجب گرد شده بود نگاهش کردم. _ مهمونی؟ خونه کی؟ یه نگاه عاقل اندر سفیه عمیق بهم انداخت! _ ترنم میشه خر بازی در نیاری؟؟! مهمونی! پارتی! _ پارتی؟؟ مرجان تو میری پارتیییی؟ _ نمیدونی ترنم! اینقدرخالی میشم... خیلی خوبه! خیلی...! _ میفهمی چی میگی؟ چرا میری اونجا؟ _ یه بار باید بیای تا چراشو بفهمی... _ من عمراً پامو اونجا بذارم! _ چرا مثلاً؟؟ _ اونجا واسه امثال من و تو نیست! اونجا واسه دختر پسرای... _ تا ندیدی نمی تونی اینو بگی! خودت یه بار بیا ببین. من که فقط با اونجا آروم میشم. حداقل برای دو سه روز شارژ شارژم! ابروهامو بالا انداختم و به پشتی تخت تکیه دادم. _ این چه خوشی ایه که فقط دو سه روز طول میکشه؟؟ خوشی باید دائمی باشه! _ میدونی که چنین چیزی اصلاً وجود نداره! ما فقط میتونیم برای دردامون یه مسکن چند ساعته پیدا کنیم! چند ساعتی تو خودمون نباشیم تا از فکر این دنیای لجن بیرون بیایم! دیگه نتونستم حرفی بزنم. حالا خودمم داشتم عقاید مرجان رو باور می کردم و باهاشون زندگی میکردم. دو سه هفته ای میشد که جز کلاسای دانشگاه سر هیچ کلاسی نمی رفتم. حتی بی خیال بو بردن بابام شده بودم! _ دفعه بعد کی میری؟ _ آخر هفته. م خوای بیای؟ _ آره. _ باشه، ولی به فکر یه بهونه واسه پیچوندن مامان و بابات باش، که شب بتونی بیرون بمونی! _ شب؟ _ نه پس هفت صبح تا دوازده ظهر!! _ خودتو مسخره کن! باشه یه کاریش میکنم. دم ظهر بود که با صدای زنگ گوشی چشمام رو باز کردم. شماره غریبه بود _ سلام ترنم خانوم! با صدای خش دار و خواب آلود جواب دادم. _ سلام. بفرمایید؟ ✍️ادامه دارد... •|محدثه افشاری|• ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا