eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
924 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
دخترانِ‌ پرواツ
#پارت56 بعد از نیم ساعت کار، مادر سوگند میوه به دست وارد شد و گفت: – سوگنداینقدر از دوستت کار نکش.
آرش دوباره پیام داد: چه آرامشی در من است وقتی می ایی… و چه آشوبم بی تو ! دور نشو مرا از من نگیر … من حوالی تو بودن را دوست دارم. با دیدن پیام آخرش اشکم چکید. گوشی را گذاشتم کنار و دراز کشیدم. کاش پیام نمیداد. خدارو شکر که اسرا هنوز به اتاق نیامده بود، راحت می توانستم گریه کنم. باید خودم را کنترل می کردم. پتو راروی سرم کشیدم و شروع کردم به صلوات فرستادن. نمیدانم چقدر طول کشید یا چند تا فرستادم. آنقدری بود که لبهایم خشک شد. ولی من اهمیتی ندادم و ادامه دادم. انگارجنگی درونم صورت گرفته بود. که آخرش خواب از راه رسید. صبح با صدای آلارم گوشی‌ام بیدارشدم. یک لحظه فکر کردم نکند خواب دیده‌ام که آرش پیام داده. گوشی‌ام را باز کردم و نگاه کردم. نه، خواب نبود. پیام ها را خواندم. دوباره منقلب شدم، صدا دار نفسم را بیرون دادم وبرای وضو از تخت پایین آمدم. مادر و اسرا در سالن نماز می خواندند. به اتاق مادر رفتم وبعد از نماز کلی دعا وگریه کردم، از خدا خواستم قدرت روحی به من بدهد. شنیده بودم که اگر هر کس با نفسش مبارزه کند قدرت روحی پیدا می کند. از خدا خواستم که کمکم کندتا بتوانم مبارزه کنم. در مترو پیام فرستادن آرش را، برای سوگند پیامکی گفتم. وقتی به خیابان دانشگاه رسیدم دیدم سوگند زنگ زد و گفت: – الان کجایی؟ با تعجب گفتم: –سلامت کو؟ ــ سلام. کجایی؟ ــ نزدیکم، یه دقیقه دیگه می رسم. ــ خیلی جدی گفت: – همونجا وایسا تکون نخور امدم. ــ اتفاقی افتاده؟ بدون این که سوالم را جواب بدهد گوشی را قطع کرد و من حیران ماندم. چند دقیقه ایی همانجا ایستادم که دیدم با سرعت بالابه طرفم می آید. نفس نفس زنان به من رسید. دستم را گرفت و کشید دنبال خودش. مسیرش بر خلاف مسیردانشگاه بود. با نگرانی پرسیدم: – سوگند میگی چی شده یا می خوای نصف جونم کنی؟ به پیچ خیابان که رسیدیم پشت سرش را نگاه کرد و نفس راحتی کشید. –بریم مترو. اخم هایم رانشانش دادم. –کسی دنبالته؟ ــ با تعجب گفت: –دنبال من نه، دنبال تو. ــ چشم هایم گرد شدند و گفتم: –کی؟ ــ آرش. دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم: – درست حرف بزن ببینم چی میگی. ــ سرعت قدم هایش راکمتر کرد. – وقتی رسیدم دانشگاه، تازه پیامت رو خوندم. بعدش آرش امد سراغت رو از من گرفت، پرسید امروز میای یا نه. منم چون پیامت رو خونده بودم.گفتم معلوم نیست. چند بارهم امد خیابون رو نگاه کردو رفت. منم تو یه فرصت مناسب جوری که متوجه نشه بیرون زدم. – خب که چی؟ ــ اولا: کچی نه و بز. دوما: امروز نمیریم دانشگاه. با صدای بلند گفتم: – نمیریم؟ اخم کرد. – راحیل نریم بهتره. ممکنه یه حرفی چیزی بگه تو رو هوایی کنه، بابا تازه حال و هوات یه کم درست شده، حرف من رو گوش کن و نرو. اصلا بیا من می برمت یه جای خوب که به صدتا دیدن آرش بی‌ارزه. همه ی حرف هایش را قبول داشتم ولی این دل لعنتی را چه می کردم. سرم را پایین انداختم و زیر لب گفتم: –کاش حداقل یه کلاس رو می رفتیم. دستش را گذاشت پشت کمرم وبه طرف مترو هدایتم کرد. – مقاومت کن راحیل. دیگه پای رفتن نداشتم، می خواستم بگویم حداقل بروم خودم از دور ببینمش. ولی خودم می دانستم کار عبثی بود. پاهایم التماسم می کردند برای برگشتن ومن وقتی اهمیتی ندادم انگارانرژی‌ام به طوریک جا تخلیه شد. سوارقطار که شدیم پرسیدم: –کجا میریم؟ ــ با لبخند گفت: –یه جایی که سر ذوق میای. ــ کجا؟ ــ باغ گیاه شناسی. بلیطش رو یکی از مشتریا دیروز آورد. منم دیدم تو اهلشی...یه چشمکی زدو ادامه داد...گفتم امروز بعد از دانشگاه بریم. حالا یه چند ساعت زودتر میریم.تازه وقت بیشتری هم داریم. فقط چون سه تا بلیط داریم می خوای بگو دختر خالتم بیاد. نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم شاید الان خواب باشه. گوشی رابرداشتم و به سعیده زنگ زدم. با این که خواب بود ولی از دعوتمان استقبال کردو گفت میاد..اسم آخرین ایستگاه مترویی که باید پیاده می شدیم را گفتم. او هم گفت که زود خودش را می رساند. وقتی از ایستگاه مترو بیرون امدیم هنوز سعیده نیامده بود. سوگند گفت: –برم شیرو کیک بگیرم بخوریم. آب پرتقال بگیرم یا شیر می خوری؟ –واسه خودت بگیر من نمی خورم. با ناراحتی به طرفم امد. –راحیل، تازه به غذا خوردن افتاده بودی، ببین با یه پیام چه بلایی سرت آورد. بهش این اجازه رو نده. به هیچ کس اجازه نده. از حرفش جان گرفتم و لبخند زورکی زدم. –به یه شرط می خورم، که تو مهمون من باشی. خنده ایی کرد و گفت: –باشه. رفتم مغازه ونایلونی پر از کیک و کلوچه و شیرو آب میوه خریدم. وقتی برگشتم دیدم سعیده هم امده. داخل ماشین نشستیم ونایلون را به دست سوگند دادم. نگاهی به نایلون کردو گفت: –بیچاره شوهرت...آخه این چه وضع خرید کردنه...حواست باشه طرف پول دار باشه ها، وگرنه با این ولخرجیهای تو، حتما به سال نکشیده طلاقت میده. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
سعیده کلوچه ایی از نایلون برداشت و رو به سوگند گفت: – نه بابا، ول خرج کجا بود. الان از دستش در رفته. از این کارها نمی کنه، شما نگران نباش اگه خواستگاری چیزی داری بفرست. زن زندگیه ها. این که کشته مرده هاشو پر میده. ما باید به فکرش باشیم دیگه. بعد همانجور که بسته بندی کلوچه اش را باز می کردادامه داد: – حالا یه شیر کاکائو بده بگم چه اخلاقای خوب دیگه ایی هم داره. سوگند همانجور که داخل نایلون را وارسی می کرد گفت: – خواستگارم کجا بود، اگه داشتم چرا واسه اون بفرستم، خودم مگه چمه؟ بعد رو به سعیده کردو گفت: –شیر کاکائو نگرفته. شیر می خوری؟ آب میوه هم هست. سعیده نیم نگاهی به سوگند کردو باخنده گفت: –تو به این می گی لارژ؟ شیر کاکائو به این مهمی رو... نگذاشتم حرفش را تمام کند وگفتم: –مخصوصا نخریدم چون ضررش بیشتراز بقیه ی چیزهایی که خریدم. کاکائو نمیزاره کلسیم شیر جذب بدن بشه. بیاو خوبی کن. سعیده که انگار چیز مهمی یادش امده بود، آب پرتقالی از نایلون بیرون کشیدو گفت: – آهان، یکی از اون چیزهایی که می خواستم در مورد اخلاقش بگم همینه. ببین سوگند هر کس اینو بگیره، عمرش طولانی میشه. از بس که حواسش است که چی می خوره. یعنی خانوادگی اینجورینا. سوگند برگشت عقب و نایلون راطرفم گرفت و گفت: – هر کدومش مفیده بردار بخور. با لبخند یه کیک و شیر برداشتم و گفتم: –خودتم بردار. سوگند آب آناناس برداشت و گفت: – حالا فهمیدم چرا اینقدر براش مهمه که همسر آینده اش هم فکر خودش باشه، چون با این مواظبت های راحیل طرف صد سال عمر می کنه، اونوقت تو فکر کن هم عقیده هم نباشند، بدبخت راحیل ازدستش دق می کنه. سعیده پاکت خالی آب میوه اش را پرت کردداخل نایلون و ماشین را روشن کردو گفت: –آهان، پس کشف شد. چند دقیقه به سکوت گذشت. صدای سعیده سکوت را شکست که پرسید: –راستی دانشگاه چرا نرفتیند؟ نزدیک تعطیلاته باز پیچوندید؟ سوگند نیم نگاهی به من کردو گفت: – اولش قرار نبود بپیچونیم. بعدا قرار شد. سعیده مرموزانه نگاهم کردو گفت: – چشم خاله دور باشه راحیل، خلافت سنگین شده ها... وقتی داخل باغ شدیم از آن همه سر سبزی و زیبایی ذوق کردم. با این که هنوز اسفند ماه بود ولی اینجا سبز بود. انگار اینجا زودتر بهار رسیده بود. اصلااینجا چهارفصل بود. برعکس دل من که فصلی به جزپاییز نداشت. لیدر، ما و چند نفر که با گروه ما همراه شده بودند را راهنمایی کردو در مورد گیاهها و گل های متنوع توضیح داد. در موردفصل گل دهی بوته هایی که هنوز گلی نداشتند توضیح داد. حتی طرح آب نما ها و حوضچه های کشورهای مختلف بر اساس فرهنگ هر کشور، ساخته شده بود. به نظرم زیباترین فضا سازی باغ، متعلق به ایران و چین بود. ولی از نظر سوگند، ایران و مدیترانه جالب تربودند. سعیده هم بی تفاوت می گفت: –همشون قشنگ هستند. قسمتی از باغ آبشار مصنوعی درست شده بود که به قول سعیده برای عکس انداختن جان می داد. گوشی‌ام را در آوردم و چند تا عکس تکی و سه تایی انداختیم. تا خواستم دوباره داخل کیفم بیندازمش، زنگ خورد. با دیدن شماره آرش بی حرکت، مبهوت گوشی‌ام شدم. سعیده و سوگند فوری خودشان را به من رساندند و به صفحه ی گوشی‌ام خیره شدند. سعیده گفت: – خب جواب بده. سوگند با صدای بلندتری گفت: –نه، جواب ندیا. ولش کن. سعیده با تعجب نگاهش کردو گفت: –وا آخه چرا؟ – آخه تو خبر نداری جواب نده بهتره دیگه، طرف بی خیال میشه. ــشاید یه کاری چیزی داشته باشه. ــ نه کاری نداره، حالا برات تعریف می کنم. بالاخره صدای گوشی‌ام قطع شدو سوگند اشاره ایی کردو گفت: – خاموشش کن. ــ آخه یه وقت مامانم زنگ میزنه، نگران میشه. ــ پس یه ساعت خاموشش کن، بعد دوباره روشن کن. هرکدام ازانگشتهایم دیگری رابه جلوهل می دادتا داوطلب این فاجعه باشند. شاید نمی خواستندشرمنده ی دل شوند. درآخرانگشت شصت بود که مثل همیشه مقتدرانه این حرکت انتحاری راانجام داد. گشتن باغ دو ساعتی طول کشید. لیدر رفت و گفت: –هر چقدر دوست دارید می تونید بمونید. زودگوشی‌ام رابه بهانه ی عکس انداختن ازکیفم برداشتم وروشنش کردم. هنوز چندتا عکس اززیباییهای آنجا راثبت نکرده بودم که دوباره زنگ خورد. این بار سارا بود. جواب دادم. ــ سلام سارا. ــ سلام دختر،کجایی تو؟ اگرمی گفتم اینجا بین گیاههای رنگ ووارنگ دروغ بود، چون بعد از زنگ آرش من دیگراینجا نبودم، جایی دورتر، بین بچه ها، پشت صندلی، ردیف اول کلاس، وسعی درکنترل چشم هایم بودم. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
دخترانِ‌ پرواツ
#پارت58 سعیده کلوچه ایی از نایلون برداشت و رو به سوگند گفت: – نه بابا، ول خرج کجا بود. الان از دستش
*آرش* از این که گوشی‌اش را جواب نداد ناراحت شدم. دوستش سوگند هم غیبش زده بود. پیش سارارفتم وسراغشان را گرفتم. سارا گفت: –امروز با سوگند کلاس داشتم ولی نیومده. باتعجب گفتم: –خودم دیدمش تو محوطه‌ی دانشگاه. سارا هم برایش عجیب بود، گفت: –خب شاید راحیل نیومده اونم برگشته، شایدم باهم جایی رفتند. حالا مگه چی شده؟ خودم را خیلی خونسرد نشان دادم و گفتم: –هیچی با خانم رحمانی کار داشتم. –خب بهش زنگ بزن. نخواستم بگویم زنگ زده ام، جواب نداده برای همین گفتم: – آخه شاید خوشش نیاد، اخلاقش رو که می دونی، میشه تو زنگ بزنی و ازش بپرسی میاد یانه؟ انگاراز درخواستم خوشش نیامد، خیلی بی رغبت گفت: – آخه الان استاد میاد بزار بعد از کلاس تماس می گیرم. ــ باشه فقط میشه پیش خودم باهاش تماس بگیری. با تعجب نگاهم کرد. –خب اگه کارت خیلی واجبه همین الان تماس بگیرم؟ ــ نه عجله ایی ندارم، یه امانتی پیشم داشت خواستم بهش بدم. خیلی مشکوک نگاهم کرد وبی‌حرف رفت. چه دروغ شاخ داری، عجله داشتم برای شنیدن صدایش، جویاشدن احوالش، امان از این فاصله های اجباری... سر کلاس اصلا متوجه حرف های استاد نشدم. چشم هایم بین استادو ساعت مچی ام می چرخید. این عقربه ها برای جلورفتن رشوه می خواستند. انگارگاهی دست به کمرزل می زدندبه من وازحرکت می ایستادند و من کاری جز خط ونشان کشیدن برایشان بلد نبودم. بالاخره به هر جان کندنی بود کلاس تمام شد ومن دست پاچه فقط می خواستم زودتر سارا را پیدا کنم. اما نبود نشستم روی نیمکت وسرم را بین دستهایم گرفتم. باصدای بهاره سرم رابلندکردم. –کشتیات غرق شده؟ ــ بهار میشه بری سارارو پیدا کنی؟ ــ چیکارش داری؟ ــ با اخم نگاهش کردم و گفتم: –خودش می دونه. پشت چشمی نازک کردو گفت: – خیلی خوب بابا، بداخلاق. طولی نکشیدکه سارابالای سرم بودومن نتوانستم عصبانی نشوم. – حالا من یه بار ازت یه کار خواستما. ــ ببخشید، کلا یادم رفته بود. الان بهاره گفت امدم دیگه. بعدفوری موبایلش را درآوردو شماره گرفت. استرس گرفته بودم، می ترسیدم موقع صحبت با من گوشی را قطع کند و ضایع شوم. نمی دانستم از نظر او کار درستی می کنم یانه. شاید نباید روِش بی محلی را ادامه می دادم کارساز که نبودهیچ، همه چیز را هم خراب کرد. با صدای سارا که به راحیل می گفت: –من باهات کار نداشتم...یهو از جایم بلند شدم و گوشی را از دستش گرفتم و دور شدم. ــ سلام راحیل خانم. مکثی کردوبا صدایی که به زور می شنیدم جواب داد. کمی صدایم را بالا بردم و گفتم: –چرا جواب تلفنم رو ندادی؟ چرا نیومدی دانشگاه؟ صدای نفس هایش را می شنیدم، نفس عمیقی کشیدم وبا صدای نرمتری گفتم: – از دست من ناراحتی؟ اگه از دست من دلخوری، معذرت می خوام. بازهم جوابم سکوت بود. ــ راحیل. مهربان ترادامه دادم. –فردا میای دانشگاه؟ اگه نمیای، پس الان بیا همون بوستان پشت دانشگاه. همونجا که قبلا با هم حرف زدیم. من منتظرتم، می شینم اونجا تا بیای. اینبار من هم سکوت کردم و منتظر شدم تا حرفی بزند. حتی صدای نفس هایش هم برایم آرامش داشت. چشم هایم را بستم و گوشم را به صدای نفس هایش سپردم. بالاخره سکوت را شکست وبا صدای بغض داری گفت: –من کار دارم تا بعد از تعطیلات نمیام دانشگاه. بعد صدایش جدیت به خودش گرفت وادامه داد: –در ضمن ما با هم حرف زدیم و منم جوابم رو به شما دادم، دیگه دلیلی نداره بهم زنگ بزنید یا بخواهید من رو ببینید. هرکدام از کلماتش خراشی میشدبرروی قلبم. انگار صدایی که از حلقم درامد دست خودم نبود. ــ راحیل... خیلی سردتر از قبل گفت: –آقا لطفا منو با اسم کوچیکم صدا نکنید. خداحافظ. صدای بوق ممتد گوشی انگار پتکی بود برسرم. سارانزدیکم آمدومن بدونه این که برگردم، گوشی را به طرفش دراز کردم وبعداز تشکر، ازاو، وَازخودم فاصله گرفتم. دیگر سر کلاس نرفتم. شایدنشستن روی نیمکت بوستانی که قبلا اوهم آنجا نشسته بود، می توانست قلبم راالتیام دهد. چقدر دلم برایش تنگ بود. وقتی به این فکر کردم که صدایش بغض داشت نور امیدی در دلم روشن شد، پس او هم به من حسی دارد. ولی با یادآوری سردی حرف هایش، مردد شدم. نگاههایش، هیچ وقت سرد نبودند، اما کلامش... آنقدر آنجا نشستم و فکرو خیال کردم که وقتی به خودم امدم دیدم نزدیک غروب است، حدس می زدم که راحیل نیاید، ولی نمی خواستم قبول کنم، بلند شدم تا کمی قدم بزنم پاهایم ازسرماخشک شده بود. همانطور که قدم میزدم به این فکر کردم که: "اگر به هر دختری دردانشگاه پیشنهاد ازدواج می دادم ازخوشحالی بال درمی آورد. انوقت راحیل... اصلا فکرش راهم نمی کردم راحیل اینقدر سخت گیر باشد. و در این حد تابع معیارهاش. دلایلش را نمی توانستم درک کنم. و همین طور، نمی توانستم فراموشش کنم. من همانجا کنار همان نیمکت تصمیم گرفتم که به دست بیارمش... ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
دخترانِ‌ پرواツ
#پارت59 *آرش* از این که گوشی‌اش را جواب نداد ناراحت شدم. دوستش سوگند هم غیبش زده بود. پیش سارارفت
*راحیل* وقتی تلفن را قطع کردم، با چشم های میخ شده ی سعیده و سوگند روی صورتم روبرو شدم. خیلی خونسرد از کنارشان رد شدم و گفتم: – بیایید دیگه. فقط خدا می دانست زخم صدایش چه آشوبی دردلم به پاکرد. چقدرسخت است دلت گرم باشدمثل کوره ولی زبانت سردباشدمثل یخ، تیزباشدمثل تیغی که فقط به قصددل بریدن حرکت کند. این دیدارهای هر روزه ی دانشگاه، بد عادتم کرده بود. صدای فریادسعیده همانند سوت ترمز قطار ایست سختی به فکروخیالم داد. ــ ماشین رو اینور پارک کردم، کجا میری؟ باچشم های گردشده نگاهش کردم. –سعیده جان آرومتر، چراداد می زنی؟ –اونجور که توغرق بودی، برای نجات دادنت چاره ی دیگه ایی نداشتم. وقتی ماشین راه افتاد، سوگند گفت: –من رو مترو پیاده کن. ازاو خواستم که ناهار راباهم باشیم. لبخندی زدو گفت: –نه دیگه، خیالم از طرف تو راحت شد.برم خونه که کلی کار خیاطی دارم. توام اون بلوزه که الگوش رو کشیدی رو برش بزن، فردا بیارش ببینم. بعد از پیاده شدن سوگند، سعیده پرسید: –چطوری تونستی باهاش اونجوری حرف بزنی...زدی داغونش کردی که... اصلا حرف آرش که به میان می آیدجمعیتی ازخونهای بلاتکلیف دربدنم برای رساندن خودشان به صورتم صف می کشند. –نمیدونم. یعنی خیلی بد حرف زدم؟ لبهایش رو بیرون دادو سرش را کج کردو گفت: –خیلی که نه. فقط با این ماشین کوچیک ها هستن، سبک وزن ها، اسمشون چیه؟ آهان مینی ماینرا، با اونا از روش رد شدی. ــ شاید می خواستم هم اون بِبُره هم من. ــ زیر چشمی نگاهم کردو گفت: – الان تو بریدی؟ دوباره این بغض تمام وابستگانش رابه طرف شاهراه گلویم گسیل کردومراواداربه سکوت کرد. – ازقیافت معلومه چقدربریدی...به خودت زمان بده راحیل. کم‌کم. یهو که نمیشه، رَوِشت هم اشتباهه، هم سخت. به نظر من می رفتی می دیدیش، براش توضیح می دادی، اینجوری واسه اونم بهتر بود، شاید قانع میشد و راحت تر قبول می کرد. بالاخره مغلوب اقوام بغض شدم و اشکم سرازیرشد. – قبلا حرف زدیم، اون اصلا نمی تونه حرف هام رو درک کنه، بعدشم، هر چی بیشتر همدیگر رو ببینیم بدتره. این حرف ها را می زدم ولی دلم حرفهای سعیده راتاییدمی کرد. فکردیدنش بد جور روی مخم سوار شده بود. در دلم از خدا می خواستم راهی نشانم دهد، خدایا شایدسعیده درست می گوید. اگررفتن به صلاحم نیست خودت جلویم را بگیر، خودت مانعی سرراهم قراربده. بعدباخودم گفتم وقتی همه چیزجوراست برای دیدنش پس بایدرفت. آنقدر غرق این فکرها بودم که نفهمیدم کی رسیدیم. از فکری که به سرم زده بود، استرس گرفته بودم. برای عملی کردنش اصلا به سعیده تعارف نکردم که به خانه بیاید. وبعدازرفتنش، خودم را به سرخیابان رساندم. . چند دقیقه کنار خیابان ایستادم تا بالاخره یک تاکسی از دورنمایان شد. ازعرض خیابان کمی جلو رفتم که بتوانم مسیرم را به راننده تاکسی بگویم. همزمان یک موتوری مثل اجل معلق نمی دانم از کجا پیدایش شدومثل یک روح سرگردان باسرعت ازجلویم ردشدوبابرخوردبه من تعادلش راازدست دادو هر دو هم زمان زمین خوردیم. صدای ناله ام بلندشد. به خاطربرخوردباآسفالت دستهایم خراش سطحی برداشتندوتمام چادرولباسهایم خاکی شدند. قدرت بلندشدن نداشتم به هرزحمتی بودخودم رابه جدول کنارخیابان رساندم وهمانجا نشستم. سرم درد می کرد. موتور سوار که پسر جوانی بود به طرفم امدو بارنگ پریده و دست پاچه پرسید: –خانم حالتون خوبه؟ صورتم را مچاله کردم و گفتم: –نمیدونم، فکر کنم پام طوریش شده باشه. به طرف پاهایم خم شد و گفت: – کفشتون رو دربیارید تا ببینم. با اخم گفتم: –شما ببینید؟ مگه دکترید؟ از حرفم حالت شرمندگی به خودش گرفت و گفت: –صبر کنید من موتورم روگوشه ایی بزارم. تاکسی بگیرم ببرمتون دکتر. آخه چرا پریدید وسط خیابون؟ همانطور که گوشی موبایلم را درمی آوردم گفتم: –زنگ میزنم کسی بیاد ببره. به سعیده زنگ زدم وتوضیح دادم چه اتفاقی افتاده، شاخ های درامده اش را از پشت گوشی هم می توانستم حس کنم. با صدای تقریبا بلندی گفت: – من که تورو جلوخونتون پیاده کردم. تو خیابون چیکار داشتی؟ ــ ناله ایی کردم و گفتم: – الان وقت این حرف هاست؟ ــ چند دقیقه ی دیگه اونجام. بلافاصله بعداز گفتن این جمله گوشی را قطع کرد. موتور سواردرحال وارسی کردن موتورش گفت: – حالا خانم واقعا چرا یهو امدید وسط خیابون؟ من که داشتم راهم رو می رفتم. سرم راپایین انداختم و گفتم: – می خواستم ماشین بگیرم. سرش را تکان دادو گفت: – کسی که می خواد بیاد ماشین داره؟ ــ بله. زود کارت ملی اش رامقابلم گرفت و گفت: – لطفا شماره ام را هم سیو کنید و شماره خودتون رو هم بدید. شما که نذاشتین من ببرمتون بیمارستان. پس هر چی هزینه ی بیمارستان بشه خودم پرداخت می کنم. شما با همراهتون برید منم با موتور پشت سرتون میام. کارت را پس زدم وگفتم: ــ ما خودمون میریم شما برید به کارتون برسید. خودم مقصربودم. من شکایتی از شماندارم. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
سلام اولم از دل و جان اسٺ حضور حضرٺ صاحب زمان اسٺ زنم سنگ حسین را من بہ سینہ سلامم بر تو ارباب توأمان اسٺ سلام امام زمانم✋️ سلام گل نرگس زهرا(س) آقا جان تولدت مبارک🎊🎉🌺 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
براے نیمه شعـبان🎈 نیمه شعبان فقط هیئت و خیابون رفتن نیس! مگه چےمیشه یه مبلغے واسه یه خیریه واریز کنیم چهارتا بچه خوشحال بشن..؟ یا شیرینے یا غذاے موردعلاقه خانواده رو درست ڪنیم و جشن بگیریم؟ میشه دست بچه یا خواهر برادر کوچیکمون یه هدیه بدیم تا این روز یادش بمونه🌿 میشه یه پول بذاریم تو پاڪت بدیم رفتگر محل بگیم نیمه شعبان ٠ ❣ و در آخر هم به قول یه بنده خدا چقدر قشنگ میشه اگه همه مون یه گـناهمونو کنیم :) 🎉 🎈🎊 اللهم عجل لولیک الفرج ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
منتظران فراموش نکنیم❤️ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
سلام دوستان❤️ عیدتون مبارک🌸 ان شاءالله سال دیگه با حضور مولا این روز قشنگ رو جشن بگیریم☺️🤲🏻 به مناسبت نیمه شعبان، قراره یه رمان دیگه هم در این چند روز براتون بزاریم یه رمان مناسبتی😍 ممنون از همراهیتون
🌸🌸🌸🌸🌸 🌼 ❤️بسم رب المهدی❤️ انقدر که از خالم و دختر خالم درمورد بسیج شنیدم، تصمیم گرفتم منم ثبت نام کنم تا ببینم چجوریه . بعد از مشورت با پدر و مادرم ، به مسجد دم خونمون که بسیج خواهران داشت مراجعه کردم. اون موقع 16 سالم بود. به پایگاه بسیج که رسیدم ، روی صندلی ها برای نوبت ثبت نام نشستم. به این فکر میکردم که خوش به حالشون، چه دم و دستگاه و تشکیلاتی دارن. یه جورایی خیلی راحت پارتی بازی میکنن و به چیزایی که احتیاج دارن میرسن . تو تصورم اینجوری بود که الان برم داخل ، یه خانمی پشت یه میز شیک که روش پر وسایل و دفتر و کاغذ و خودکارای جورواجور و فایل های نو داره نشسته . ولی کاملا فرق میکرد . داخل که شدم دیدم یه خانم میانسال، پشت یه میز ساده و یه توی یه اتاق ساده تر نشسته و با خودکاری که جوهرش درحال تموم شدنه، روی یه کاغذ اسامی رو مینویسه . متوجه من که شد به احترامم از جا بلند شد و سلام کرد . من هم جلو رفتم و سلام کردم که دستشو دراز کرد . گرم دستشو فشردم . خیلی برخورد خوبی داشت . بعد از اینکه به نشستن دعوتم کرد ، اول خودش رو معرفی کرد و بعد سر صحبت رو باز کرد . از پرسیدن سوالات ساده مثل : اسم و سن و شغل و پایه تحصیلی شروع کرد تا ..... فکرش رو هم نمیکردم انقدر برخوردشون خوب باشه. بعد از مصاحبه، قرار شد فردا صبح ساعت 8 ، برای گرفتن کارت بسیج به پایگاه بسیج برم. با کلی شور و شوق به خونه رفتم و انقدر با آب و تاب برای مامانم از مصاحبه با اون خانم گفتم که مامانم اعصابش خورد شد و گفت: _مُخَمو خوردی دختر، برو سفره رو بنداز ... صبح با صدای آلارم گوشیم که داشت خودشو میکشت ، به سختی از خواب پریدم که دیدم ساعت یک ربع به هشته . خواب مونده بودم. سریع حاضر شدم و قبل از این که از خونه خارج بشم ، یه سیب قرمز خوردم تا ضعف نکنم و سریع از خونه خارج شدم. ادامه دارد .... به قلم ✍ ❌کپی با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع. درغیر این صورت حرام ❌ 🌸🌸🌸🌸🌸 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
🌸🌸🌸🌸🌸 🌼 ❤️بسم رب المهدی❤️ 2 دقیقه ای به پایگاه بسیج رسیدم و توی صف برای گرفتن کارتم ایستادم. از شانس بدم، دستگاه خراب شده بود و مجبور بودیم 1 ساعت صبر کنیم تا دستگاه کارت هارو چاپ کنه. تو این مدت به جای اینکه با گوشیم ور برم ، رفتم سمت یه گروهی از دخترا که داشتن چند تا پوستر روی دیوار اعلانات وصل میکردن. سلام کردم که با خوشرویی جوابمو دادن. سر صحبت باز شد و باهم آشنا شدیم . اسم یکیشون زهرا بود که 2سالی بود که توی بسیج فعالیت میکرد و 19 سالش بود. اون یکی اسمش نرگس بود که 16 سالش بود1 سالی بود از ورودش گذشته بود. اسم آخری هم مژگان، و کوچیک ترین عضو گروه بود و فقط 2 ماه بود که فعالیت میکرد و 15 سالش بود. من و نرگس همسن بودیم و دیگه احساس نمیکردم که تنهام . زهرا که سرگروه بود، گروهشون که اسمش دخترانِ مهدوی بود رو بهم معرفی کرد. و ازم دعوت کرد تا باهاشون همکاری کنم .من هم با کمال میل پذیرفتم. چون دیگه عضو علنی بسیج بودم. نرگس ازم پرسید: _ خب عزیزم، اسم شما چیه؟ _ زینب هستم 16 ساله از تهران. و همه با هم خندیدیم. از اونجا دوستیمون شروع شد و شماره همشون رو گرفتم . یک ساعت که گذشت، مسئولی که پشت میز بود صدام کرد و کارتمو تحویل داد. من هم بعد از خداحافظی با بچه ها راهی خونه شدم. حوالی ساعت 4 بعد از ظهر بود که گوشیم رو روشن کردم که دیدم توی ایتا، عضو یه گروه به نام دختران مهدوی هستم. همونجا یادم اومد که گروه بچه های بسیجه . یه ویس تازه تو گروه اومده بود که از طرف زهرا بود. باز کردم و دیدم که زهرا درمورد بخش نامه ای که از طرف بسیج کل بوده صحبت میکنه . مثل اینکه قرار بوده یه بودجه ای در اختیار بسیج هر ناحیه قرار بگیره و به علاوه ی کمک های مردمی، قراره برای نیمه شعبان، هر ناحیه کاری برای نیازمندان انجام بده . با توضیحی که فرمانده های بسیج صاحب الزمان (مسجد محل) ، به زهرا داده بودن، قرار بود کمک های مردمی رو جمع کنیم و برای نیازمندان مواد غذایی توضیع کنیم. از همون جا بود که فعالیتمو آغاز کردم. ادامه دارد .... به قلم ✍ ❌کپی با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع. درغیر این صورت حرام❌ 🌸🌸🌸🌸🌸 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلاممم رفقاا این ویدئو ارسالی از یکی از مخاطبای پرواست🤗 حتما ببینیناا لطفا هرکی اینستاگرام داره یااستوری کنه ولادت آقارو وهشتگ بزنه یا پستش کنه و هشتگ بزنه تا کللل عالم بدونن آقااامون هست😍😍 بسم الله خودم شروعش میکنم منتظرتونماا یاحق✋🏻 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
دخترانِ‌ پرواツ
بسم الله الرحمن الرحیم ●#حکمت_20 روش برخورد با جوان مردان
بسم الله الرحمن الرحیم ● ارزش ها و ضد ارزش ها (اخلاقی) و درود خدا بر او فرمود: ترس با ناامیدی،وشرم با محرومیت همراه است،و فرصت ها چون ابرها می گذرند،پس فرصت های نیک را غنیمت شمارید. ●ترجمه : محمد دشتی اللهم عجل لولیک الفرج🌼 همانا بهترین کارها برای خداست❣ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تیکیه بر کعبه بزن وارث شمشیر دودم🌿💚 اشهد و ان علی از توشنیدن دارد..🤩💝 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
🌸 مهمترین درس انتظار 🤗 ✍رهبر انقلاب: مسلمان با درسِ انتظار، تعلیم می گیرد که بن بستی درزندگی بشر نیست که باز نشود، وقتی درنهایتِ زندگیِ انسان، خورشیدِ فرج ظهور خواهد کرد، در بن بست های جاریِ زندگی هم همین فرج مورد انتظار است. ۱۳۸۴/۰۶/۲۹ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
📿🌸📿🌸📿 💠متن دعای هفتم صحیفه سجادیه که رهبر انقلاب خواندن آن را به مردم توصیه کردند: و كَانَ مِنْ دُعَائِهِ عَلَيْهِ السَّلَامُ إِذَا عَرَضَتْ لَهُ مُهِمَّةٌ أَوْ نَزَلَتْ بِهِ، مُلِمَّةٌ وَ عِنْدَ الْكَرْبِ : يَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَكَارِهِ، وَ يَا مَنْ يَفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ يَا مَنْ يُلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَى رَوْحِ الْفَرَجِ. ذَلَّتْ لِقُدْرَتِكَ الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِكَ الْأَسْبَابُ، وَ جَرَى بِقُدرَتِكَ الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَى إِرَادَتِكَ الْأَشْيَاءُ. فَهِيَ بِمَشِيَّتِكَ دُونَ قَوْلِكَ مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِكَ دُونَ نَهْيِكَ مُنْزَجِرَةٌ. أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِي الْمُلِمَّاتِ، لَا يَنْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا يَنْكَشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا كَشَفْتَ وَ قَدْ نَزَلَ بِي يَا رَبِّ مَا قَدْ تَكَأَّدَنِي ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بِي مَا قَدْ بَهَظَنِي حَمْلُهُ. وَ بِقُدْرَتِكَ أَوْرَدْتَهُ عَلَيَّ وَ بِسُلْطَانِكَ وَجَّهْتَهُ إِلَيَّ. فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُيَسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ. فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِي يَا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِكَ، وَ اكْسِرْ عَنِّي سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِكَ، وَ أَنِلْنِي حُسْنَ النَّظَرِ فِيمَا شَكَوْتُ، وَ أَذِقْنِي حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِيمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِيئاً، وَ اجْعَلْ لِي مِنْ عِنْدِكَ مَخْرَجاً وَحِيّاً. وَ لَا تَشْغَلْنِي بِالِاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِكَ، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِكَ. فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بِي يَا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَيَّ هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَى كَشْفِ مَا مُنِيتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِيهِ، فَافْعَلْ بِي ذَلِكَ وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْكَ، يَا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِيمِ. ترجمه دعای هفتم: اي آنكه گرهِ كارهای فرو بسته به سر انگشت تو گشوده می‌شود، و ای آن كه سختیِ دشواری‌ها با تو آسان می‌گردد، و اي آن كه راه گريز به سوی رهايی و آسودگی را از تو بايد خواست. سختی ها به قدرت تو به نرمی گرايند و به لطف تو اسباب كارها فراهم آيند. فرمانِ الاهی به نيروی تو به انجام رسد، و چيزها، به اراده‌ی تو موجود شوند، و خواستِ تو را، بی آن كه بگويی، فرمان برند، و از آنچه خواستِ تو نيست، بی آن كه بگويی، رو بگردانند. تويی آن كه در كارهای مهم بخوانندش، و در ناگواری ها بدو پناه برند. هيچ بلايی از ما برنگردد مگر تو آن بلا را بگردانی، و هيچ اندوهی بر طرف نشود مگر تو آن را از دل برانی. ای پروردگار من، اينك بلايی بر سرم فرود آمده كه سنگينی اش مرا به زانو درآورده است، و به دردی گرفتار آمده‌ام كه با آن مدارا نتوانم كرد. اين همه را تو به نيروی خويش بر من وارد آورده‌ای و به سوی من روان كرده‌ای. آنچه تو بر من وارد آورده‌ای، هيچ كس باز نَبَرد، و آنچه تو به سوی من روان كرده‌ای، هيچ كس برنگرداند. دری را كه تو بسته باشی. كَس نگشايد، و دری را كه تو گشوده باشی، كَس نتواند بست. آن كار را كه تو دشوار كنی، هيچ كس آسان نكند، و آن كس را كه تو خوار گردانی، كسی مدد نرساند. پس بر محمد و خاندانش درود فرست. ای پروردگار من، به احسانِ خويش دَرِ آسايش به روی من بگشا، و به نيروی خود، سختیِ اندوهم را درهم شكن، و در آنچه زبان شكايت بدان گشوده‌ام، به نيكی بنگر، و مرا در آنچه از تو خواسته‌ام، شيرينیِ استجابت بچشان، و از پيشِ خود، رحمت و گشايشی دلخواه به من ده، و راه بيرون شدن از اين گرفتاری را پيش پايم نِه. و مرا به سبب گرفتاری، از انجام دادنِ واجبات و پيروی آيين خود بازمدار. اي پروردگارِ من، از آنچه بر سرم آمده، دلتنگ و بی طاقتم، و جانم از آن اندوه كه نصيب من گرديده، آكنده است؛ و اين در حالی است كه تنها تو می توانی آن اندوه را از ميان برداری و آنچه را بدان گرفتار آمده‌ام دور كنی. پس با من چنين كن، اگر چه شايسته‌ی آن نباشم، ای صاحب عرش بزرگ. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
🕛طرح ملی دعای امام زمان عج در راس همگی با ظهور صاحب الزمان عج را از خداوند طلب کنیم. 😍 📢 👌 °•کپی با ذکر #۵صلوات و آزاد است•°‌ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva