فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مراسم عزاداری در حسینیه امام خمینی ره بدون حضور عزاداران
یعنی حضرت اقا تنها ....😭💔🖤
#آقامونه
#مقام_معظم_دلبری
#ما_ملت_امام_حسینیم
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسلام الحسین
نوکرت رو بگیر توبغل حسین😞😊
میدونم بدم
ولے میدونی تورو دوست دارم حداقل حسین😭
#حسین_خلجی
#محرم
#امام_حسین
#ما_ملت_امام_حسینیم
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
رفقا لطفاً پی وی ادمین ها تشریف نبرید که چرا رمان رو نمیزارید🖤
اون روز که ساعت ۱۶ گذاشتیم استثناء بود
چون ساعت ۱۸ هیئت بود
ولی الان ساعت رمان دوباره به ۱۸ برگشته
کمی تحمل ...☺️🖤
『📿』
دائم سوره توحید را بخوانید و ثوابش را هدیه کنید به آقا امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف که این کار شما را بابرکت میکند و مورد توجه خاص حضرت قرار میگیرید .
#آیت_الله_بهجت
#امام_زمان عج
#توحید
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
Karimi-Shab6MoharramAlhadi1391[04].mp3
6.09M
『⛓』
#نواےنوڪرے 🏴
در راه تو
شھادت است
احلے من العسل
#حاج_محمود_ڪریمے
#محرم۱۴۴۲
#کربلا
#ما_ملت_امام_حسینیم
دخترانِ پرواツ
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت70 آن شب مادر گفت که بیتا خانم برای چندمی
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت71
–چی شده؟ تو این اوضاع چه وقت نیومدنه.
–ببخشید حالم خوب نیست، نمیتونم...
حرفم را برید.
–چرا؟ دیروزم که مرخصی ساعتی گرفتی؟ اتفاقی افتاده؟
در دلم قند آب شد که حالم را میپرسد.
نگذاشت چند لحظه از شادیام بگذرد پرسید:
–دیروز با پریناز کجا رفتید؟ هر چی زنگ میزنم جواب نمیده.
با حرفش انگار پتکی بر سرم کوبیده شد.
با استرس پرسیدم:
–یعنی چی جواب نمیده؟
–اهوم. الان جواب ندادن رو برات معنی کنم؟ چرا سوالم رو با سوال جواب میدی؟
–جای خاصی نرفتیم، پریناز من رو برد محل کارش رو نشونم بده.
–برای چی؟ حالا چی شده شما اینقدر با هم اوکی شدید؟ تا همین چند وقت پیش که...
–من مشکلی باهاش نداشتم، اون خودش به من گیر میداد. بعد یه مدت نمیدونم چرا مهربون شده بود.
صدایش را کمی بالا برد.
–شده بود؟
–کلی گفتم. حرف مرا تکرار کرد.
–که کلی گفتی، باید از خود پریناز بپرسم. باشه، پس امروز استراحت کن، خداحافظ تا فردا.
هنوز من خداحافظی نکرده بودم که گوشی را قطع کرد.
وارد اتاق کار ستاره که شدم، دستکش نایلونیاش را از دستش خارج کرد و با هم دست دادیم. با لبخند گفت:
–میدونی موقعی که زنگ زدی کی اینجا بود؟
–نه، کی؟
–مادر شوهر آیندت.
–کیو میگی؟
–همونکه منتظر نگهش داشتید دیگه.
–آهان بیتا خانم رو میگی؟
–آره، چرا بهش یه جوابی نمیدید؟ بیچاره ناراحت بود میگفت همش امروز و فردا میکنن.
–راستش خانوادم مخالفن. ولی چون من
میگم جواب مثبت بدید اونام نمیدونن چیکار کنن.
ستاره اشاره کرد روی تخت دراز بکشم.
–قرار بود ماساژ صورت بهت یاد بدم درسته؟
–آره، ولی الان امدم سردردم رو آروم کنی، شقیقههام خیلی درد میکنه.
–نکنه توام میگرن داری؟ خوابت به هم نریخته؟ از چیزی عصبی شدی؟
–هر دو. فکر نکنم میگرن باشه،
کمی دستش را چرب کرد و با سرانگشتانش شروع به ماساژ کرد.
–خب چرا خانوادت جوابشون منفیه؟ مگه پسر مشکلی داره؟
–مشکل که خیلی داره، اصلا به خانواده ما نمیخوره.
دستش از ماساژ دادن باز ماند و صورتم را نگاه کرد.
–خب پس چرا تو جوابت مثبته؟
چشمهایم را بستم و آهی کشیدم.
–نمیدونم. شاید چون فقط میخوام وضعیتم عوض بشه، از این وضعیت خسته شدم.
دوباره انگشتانش حرکت کرد.
–اینجوری که وضعیتت بدتر میشه و چند وقت دیگه صبح تا شب حسرت همین وضعیتت رو میخوری. البته بیتا خانم حدس میزنه جوابتون منفی باشهها، چون میگفت پسر مریم خانم رو رد کردی دیگه چه برسه به پسر این. فقط براش عجیب بود چرا اینقدر دست دست میکنید.
با یاد اوری خواستگاری راستین قلبم فشرده شد، کاش خواستگاریاش واقعی بود. کاش بود. ستاره زیر چشمی نگاهم کرد و ادامه داد:
–اون روز که کنار ماشین پسر مریمخانم دیدمت فکر کردم خبریه. چرا بهش جواب منفی دادی؟
چشمهایم را باز کردم و نگاهش کرد. تار میدیدمش. دوباره دستهایش متوقف شد.
–حرف بدی زدم؟ چرا ناراحت شدی؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم.
ناراحت شد.
–ببخشید نمیدونستم از حرفم ناراحت میشی.
–نه، به خاطر حرف تو نیست. ناراحتیم از سرنوشت خودمه.
فقط نگاهم کرد.
وقتی تمام ماجرای خودم و راستین را برایش تعریف کردم، از ناراحتی روی صندلی کنار تخت نشست و سرش را پایین انداخت.
–بهش علاقه پیدا کردی؟
از سوالش نفسم بند آمد. سکوت کردم.
–معلومه که یه حسی نسبت بهش داری وقتی اسمش رو آوردم پوستت زیر دستم داغ شد.
خجالت زده مسیر نگاهم را تغییر دادم.
بلند شد و سرزنشوار نگاهم کرد.
–لابد الانم میخوای به پسر بیتا خانم جواب مثبت بدی که اون رو فراموش کنی، درسته؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
آهی کشید و زمزمهوار گفت:
–چرا همیشه اینطوریه؟ عشق همهجورش عذابه، چه بهش برسی چه نرسی.
سوالی نگاهش کردم.
دوباره روی صندلی نشست.
–خود من وقتی ازدواج کردم اونقدر راضی بودم که فکر میکردم دیگه خوشبخت ترین آدم روی زمینم. چون دیوانهوار دوسش داشتم. ولی خیلی زود فهمیدم که اشتباه کردم.
عاشق شدن بد نیست، ولی مشکل من اینجا بود که آرامش داشتن و خوشبختیم رو وابسته کرده بودم به یکی دیگه...
با تعجب پرسیدم:
–خب آدم ازدواج میکنه که خوشبخت بشه دیگه.
لبخند زد و سرش را به طرفین تکان داد.
–نه، اشتباه نکن. ما باید اول خوشبخت باشیم بعد ازدواج کنیم. وقتی به تنهایی احساس خوشبختی کردیم بدون وابستگی به آدمها، اون موقع وقت ازدواجمونه، حالا هر کسی تو یه سنی این حس رو پیدا میکنه، ولی کارای ما برعکسه، همین که عاشق میشیم میخواهیم به وصال برسیم چون خودمون رو خوشبخت میدونیم.
سرگردان نگاهش کردم. او دنبالهی حرفش را گرفت:
–بعد از ازدواج زیاد خوشحالیم طول نکشید. اون معتاد شد. وقتی فهمیدم، دنیا روی سرم آوار شد. همون لحظه خودم رو بدبختترین آدم روی زمین احساس کردم. اون خودش رو عاشقتر از من میدونست ولی عشق مانع معتاد شدنش نشد. چشمهایم گرد شد.
–یعنی چی؟
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت72
–یعنی اول باید عشق رو فهمید بعد عاشق شد. اون موقعها معنی عشق رو نمیفهمیدم. یه روز بابام گفت، این پسر اهل زندگی نیست. گفتم من به جز اون با کس دیگهایی نمیتونم زندگی کنم. بابام گفت: "گشنگی نکشیدی عاشقی یادت بره." اون موقع حرفش رو ندید گرفتم با خودم گفتم بابام نمیتونه من رو درک کنه، وقتی شوهرم معتاد و بیکار شد منظورش رو کاملا درک کردم. عشقی که با گرسنگی و سختی تبدیل به نفرت بشه که عشق نیست. عشقم عشق نبود، وقتی این رو خودم فهمیدم نخواستم دیگران هم بفهمند، برای همین پیش خودم گفتم من باید به همه ثابت کنم که عاشقی فقط واسه روزهای سیری و خوشی نیست. خواستم همه فکر کنن که عشق من با همه فرق داره، شاید غرورم اجازه نداد کم بیارم. این قضیه باعث شد حرف بابام رو خیلی خوب با گوشت و پوست و استخونم بفهمم.
–یعنی به خاطر حرف پدرت سوختی و ساختی؟
–اونم یه دلیلش بود.
با همه چیزش ساختم. خیلی سخت بود بخصوص وقتی پسرم به دنیا امد، خیلی سختتر گذشت. ولی گذشت. الان تازه بعد از چند سال زندگیم داره بهتر میشه، شوهرم برای چندمین بار ترک کرده و یه مدتیه یه کار نیمه وقت گرفته، آخه اینا که ترک میکنن یه مدت نباید کار کنن، حالا دیگه دورش تموم شده و مشغول کار شده.
نفس عمیقی کشید و دوباره شروع به ماساژ پیشانیام کرد.
–تو این مدت از بس سختی کشیدم انگار منعطف شدم. گاهی با خودم میگم به هیچی مطمئن نباش، شاید شوهرت دوباره به اون شرایط بد برگرده، تو از الان که زندگیت خوبه لذت ببر و خوب زندگی کن، آینده رو هم بسپار به خدا.
با احتیاط پرسیدم:
–یعنی...الان دیگه عاشقش نیستی؟
لبخند زد.
–الانم عاشقشم، ولی نه مثل اون موقعها، بیتوقع دوسش دارم. الان عشقم میفهمه که شوهرم قرار نیست برای من بمیره، قرار نیست همیشه من اولویتش باشم. قراره من عاشقش باشم همین. این عشق توی دلم تنهاست، دنبال محبت نیست، همین به من احساس خوشبختی میده با تمام عیبهای شوهرم. عشقی که الان توی دلمه برام خیلی باارزش تره، چون براش خیلی زحمت کشیدم، چون خودم ساختمش، همین باعث میشه شوق زندگی داشته باشم و دیگه از مشکلات شوهرم راحت بگذرم.
نفسم را بیرون دادم.
–آدم یاد عشقهای افسانهایی میوفته.
–واقعا هم عاشقهای واقعی اونا بودن. برای همین بعد از این همه سال هنوزم سر زبونها هستن. چون برای عشقشون سالها رنج دیدن، حتی گاهی فدای عشقشون شدن.
به خانه که آمدم چند بار گوشیام را برداشتم تا به راستین زنگ بزنم و از پریناز خبر بگیرم ولی هر دفعه پشیمان شدم. با خودم گفتم عصر که پیش نورا بروم میتوانم از او یا مریم خانم پیگیر شوم. ولی دیدم نمیتوانم تا عصر صبر کنم. کمی در اتاقم قدم زدم. ناگهان فکری به سرم زد. میتوانستم از خانم ولدی خبر بگیرم. فوری به شرکت زنگ زدم. بلعمی گوشی را برداشت. بعد از احوالپرسی و جواب دادن به سوالهای بلعمی که چرا شرکت نرفتهام، گفتم:
–بلعمی جان میشه به ولدی بگی چند دقیقه دیگه به موبایلم زنگ بزنه، من شمارش رو ندارم.
–میخوای شمارش رو بهت بدم؟ یا میخوای بگم بیاد پشت خط؟
–نه همون شمارش رو بده. نمیخواستم بلعمی متوجه حرفهای ما بشود. بعد از گرفتن شمارهاش فوری با موبایلش تماس گرفتم.
ولدی تا گوشی را برداشت از اوضاع و احوال شرکت و راستین پرسیدم.
صدایش را پایین اورد و گفت:
–یه نیم ساعتی میشه که پریناز امده، از وقتی هم امده صدای دعواشون میاد.
هراسان پرسیدم:
–دعوا چرا؟
–والا درست نفهمیدم، هر دقیقه سر یه چیزی بحث میکنن. موقعی که چایی بردم داشتن در مورد خواستگاری حرف میزدن. تا حالا آقا میگفت زودتر ازدواج کنیم پریناز قبول نمیکرد. از امروز اوضاع تغییر کرده، پریناز داشت به آقا اصرار میکرد که خیلی زود عقد کنن.
از حرفش قلبم ریخت. با صدای بلندی گفتم:
–چی؟ چی گفتی؟
–وای چرا داد میزنی؟ گوشم کر شد.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت73
از این همه اطلاعات ولدی تعجب کردم. پس درست است که میگویند آبدارچیها منبع مهم اطلاعات هستن. تماس را که قطع کردم. با یاد آوری حرفهایی که شنیده بودم دستهایم یخ شد.
مادر از پیاده روی آمده بود و در آشپزخانه مشغول بود. بی هدف در خانه راه میرفتم.
مادر پرسید:
–ماساژ تاثیری نداشت؟ ایستادم. از نگاه منتظرش فهمیدم که باید جواب بدهم، کمی سوالش را در ذهنم حلاجی کردم. یادم آمد که سردرد داشتم.
–چرا... چرا...تاثیر داشت. بعد دوباره به راه رفتنم ادامه دادم.
–وا! پس چرا عین مرغ سر کنده اینور و اونور میری؟
دوباره ایستادم. نگاهش کردم. به حرفش فکر کردم. "مرغ سرکنده؟ یا مرغ پر کنده؟ "از تصور هر دو جمله چندشم شد. به سوال مادر فکر کردم. ولی جوابی برایش نداشتم. به طرف اتاقم پا کج کردم. مادر شروع به غر زدن کرد.
–از بیکاری زده به سرت، خب حداقل تا من بیام آشپزخونه رو جمع و جور میکردی، سرتم گرم میشد. به خاطر خودت میگم، آدم که مشغول باشه کمتر فکر و خیال میکنه اینجوری مثل تو نمیشه. فوری لباسهایم را پوشیدم. باید به شرکت میرفتم. شاید خودم بروم بهتر بدانم چه خبر است.
مادر با دیدنم پرسید:
–کجا؟
–مگه نگفتی سرم گرم بشه؟ سرم که خوب شده، نمونم خونه بهتره، میرم شرکت.
مادر زیر لب گفت:
–حاضره با هر بدبختی که هست بره سرکار ولی یه ظرف تو خونه برنداره بزاره اونور.
وقت نداشتم بمانم و جر و بحث کنم. فوری از خانه بیرون زدم. استرس و دلشوره امانم را بریده بود. کیف پولم را نگاهی انداختم. یک تراول پنجاه تومانی داخلش بود. خودکاری از کیفم درآوردم و رویش نوشتم. " هدیه برای سجاد کوچولو" اسم پسر پریخانم همسایهی طبقهی همکف سجاد بود. همین که آسانسور در طبقهی همکف ایستاد بیرون آمدم و نگاهی به اطراف انداختم. کسی نبود. اسکناس را از لای در آپارتمان پری خانم داخل انداختم و به سرعت باد از در بیرون آمدم.
از همان سر خیابان یک تاکسی دربست گرفتم تا زودتر به شرکت برسم.
وارد که شدم بلعمی سرجای خودش نبود.
همه جا ساکت بود.
در اتاق راستین بسته بود.
به اتاقم رفتم. آقای طراوت کلافه جلوی میزش ایستاده بود و به صفحهی گوشیاش زل زده بود.
با دیدن من چشم هایش را تا آخر باز کرد.
–شما امدید؟ مگه مریض نبودید.
سعی کردم لبخند بزنم.
–یه کم بهتر شدم. گفتم بیام بهتره.
همانطور که داشت چیزی تایپ میکرد گفت:
–خب میموندی خونه بیشتر استراحت میکردی.
همان موقع بلعمی وارد اتاق شد. با دیدنم با تعجب نگاهم کرد.
–خودتی؟ تو چرا عین جن میمونی؟ چند دقیقه پیش که پشت خط توی خونتون بودی.
–تو خودت عین جن میمونی، الان که پشت میزت نبودی یهو چی شد ظاهر شدی.
صدای پریناز را شنیدم که بلعمی را صدا میزد.
بلعمی جوابی که میخواست بدهد در دهنش ماند.
چند دقیقه از رفتن بلعمی نگذشته بود که دوباره آمد و به من اشاره کرد.
–بدو که احضار شدی. هنوز دستهایم سرد بودند. با اکراه بلند شدم و به طرف اتاق راستین رفتم.
در را که باز کردم با دیدن پریناز پشت میز خشکم زد.
با اخم گفت:
–در رو ببند بیا داخل.
در را بستم. چهرهاش خیلی فرق کرده بود، در صورتش دقیق شدم، تازه فهمیدم آرایش ندارد. این همه تغییر برایم باور کردنی نبود.
پرسیدم:
–آقای چگینی کجان؟ بلعمی گفت کارم داره.
از جایش بلند شد و به سمتم آمد.
–من گفتم صدات بزنه. وقتی شنیدم نیومدی خیلی خوشحال شدم. فکر کردم سر عقل امدی و میخوای شرّت رو از سر ما کم کنی.
ولی انگار تو ول کن ما نیستی.
از حرفهایش گیج شدم.
–منظورت چیه؟
روبرویم ایستاد. من هنوز همانجا جلوی در ایستاده بودم.
زل زد به چشمهایم، تنفرش را کاملا احساس میکردم.
–کی میخوای دست از این فضولیات برداری؟
اول زیرآب کامران رو پیش راستین زدی، حالا هم نوبت منه؟
قیافهاش یک جوری شده بود که باعث استرسم میشد.
–من؟... من زیرآب کسی رو نزدم. اصلا من چیکار به شماها دارم.
دندانهایش را روی هم فشار داد.
–اون روز چرا راستین به بلعمی گفته بود نیاد سرکار؟
–کدوم روز؟
–همون روز که تو یه جوری زیرآب کامران رو زدی که کلا راستین دیگه نمیخواد باهاش شریک باشه. اصلا شما دوتا تنهایی اینجا چیکار داشتید؟
–ما تنها نبودیم. خانم ولدی هم بود. اصلا خود آقای طراوت آخر وقت امد دید که...
حرفم را برید و با صدایی که سعی در کنترلش میکرد گفت:
–آره دید. اینم دید که تو سوار ماشین راستین شدی.
–اون خودش اصرار کرد تا سر خیابون...
سرش را نزدیکتر آورد.
–تو غلط کردی که...
اینبار من حرفش را بریدم و کف دستم را روی سینهاش گذاشتم و کمی به عقب هلش دادم.
–خودت غلط کردی، واسه من از این اداها درنیار، من هر کاری دلم بخواد میکنم توام اینجا کارهایی نیستی که بهت جواب پس بدم. فکر کردی کی هستی؟ حالا به خاطر آقای چگینی احترامت رو دارم دور برندار.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت74
خشم از همه جایش بیرون زده بود. حتی دستهایش قرمز شده بودند. این حالتش برایم عجیب بود.
با همان قیافهی وحشتناک گفت:
–مثل بچهی آدم با زبون خوش میزاری میری پی کارت و همین امروز استعفات رو مینویسی و راستینم هر چی اصرار کرد بمونی قبول نمیکنی. وگرنه بلایی سرت میارم که...
صورتم را جمع کردم.
–آخ، آخ، چه جذبهایی زهره ترک شدم. چشم همین الان میزارم میرم ارباب، اصلا منتظر بودم شما امر کنی.
دستم را در هوا چرخاندم و دنبالهی حرفم را گرفتم:
–برو بابا، واسه من اینجا رئیس بازی درنیارا، وگرنه حرفهایی که دیشب برات پیام فرستادم رو به آقای چگینی میگم.
به طرفم هجوم آورد و یقهام را گرفت.
–صدات رو بِبُر. اگه یه بار دیگه ببینمت زنده نمیمونی.
دستهایش را با ضربهی هم زمان از روی یقهام جدا کردم.
–یعنی تو اون موسسه کشتن و این چیزام بهتون یاد میدن؟ اتفاقا خوشحالم میکنی، چون نمیخوام زنده بمونم، دیگه از دیدن قیافهی آدمهای وطن فروشی مثل تو حالم به هم میخوره.
حرفم دیوانهاش کرد، یک لحظه احساس کردم آنقدر عصبانی است که اگر دستش به من برسد زنده نمیمانم. او به طرف من یورش آورد من هم به سمت در خروجی. همان لحظه در باز شد و بلعمی ظاهر شد.
با دیدن چهرههای ما کمی جا خورد. ولی خودش را جمع و جور کرد و با صدای آرامی رو به پریناز گفت:
–اقای چگینی امدن.
من برگشتم تا عکسالعمل پریناز را ببینم.
چپ چپ نگاهم میکرد. نفسش را جوری با حرص از بینیاش بیرون داد که یاد اژدها افتادم. از همانها که در کارتنها آتش از دماغ و دهنشان بیرون میزند. نزدیکم آمد و نجواگونه گفت:
–بهتره دیگه جلوی چشمم ظاهر نشی.
من مات و مبهوت نگاهش میکردم.
با صدای راستین نگاهم را از پریناز گرفتم.
–تو اینجا چیکار میکنی؟
مخاطب راستین، من بودم. از فرصت استفاده کردم و به طرف راستین رفتم و کنارش ایستادم. و گفتم:
–دیدم حالم بهتره، گفتم این چند ساعت رو بیام شرکت.
راستین لبخند زد و نگاهی به پریناز انداخت.
–دیدی گفتم خانم مزینی حتما حالش خیلی بده که گفته نمیاد، وگرنه از زیر کار در رو نیست. پس خانم جاسوس حسابی زیرآبم را پیش راستین زده بود.
حرف راستین آنقدر تاثیر بدی روی پریناز گذاشت که نتوانست جلوی راستین با اخم نگاهم نکند.
راستین با تعجب نگاهش را بین من و پریناز چرخاند. بعد سرش را تکان داد و گفت:
–آدم سر از کار شماها درنمیاره، الان فازتون چیه؟ دوباره قاطی کردید؟ یه روز با هم میرید گردش، یه روزم به خون هم تشنهاید. نکنه مثل ناظما باید بالا سرتون باشم. یه ساعت بیرون میرم به هم میپرید.
از حرف راستین ناراحت شدم. جوری حرف میزد انگار این پریناز دم دمی را نمیشناخت. اگر ناراحتیام را خالی نمیکردم حتما سکته میکردم. گفتم:
–والا من خودمم تشخیص نمیدم با پریناز خانم باید چطور رفتار کرد. با یه مویز گرمیش میشه با یه قوره سردیش، من که دیگه کاری باهاش ندارم ولی خدا به داد شما برسه که یه عمر میخواهید باهاش زندگی کنید. خدا صبرتون بده.
صدای خندهی راستین به هوا رفت.
پریناز چیزی نمانده بود منفجر شود. ترجیح دادم تا چیزی نگفته و پیش راستین ضایعم نکرده آنجا را ترک کنم. برای همین فوری به اتاقم آمدم.
ساعت کاری تمام شده بود. به آبدارخانه رفتم تا از ولدی خداحافظی کنم. در اتاق راستین باز بود. نگاهم را در اتاق چرخاندم. دست در جیب، پشت پنجرهی اتاقش ایستاده بود و به بیرون خیره شده بود. خبری از پریناز نبود.
خانم ولدی در حال شستن "تی" بود. با دیدن من آب را بست و "تی" را رها کرد.
نگاهش را به اطراف چرخاند و کنار گوشم گفت:
–ببین با این پریناز کاری نداشته باش، دیونس بابا کار دستت میده.
–من که کاریش ندارم خودش...
دستش را به علامت این که آرامتر حرف بزنم بالا و پایین آورد.
–میدونم، اون هر کاریم کرد تو محلش نده، هر حرفی زد نشنیده بگیر، سعی کن ازش فاصله داشته باشی.
–چی شده، دوباره حرفی چیزی زده؟
خانم ولدی دوباره آب را باز کرد.
–حرفی زده یا نه مهم نیست. من چیزی که به صلاحته دارم میگم. دنباله شرّ میگردیها.
دستم را به علامت خداحافظی بالا بردم و به طرف در خروجی راه افتادم.
در راه نورا به گوشیام زنگ زد و گفت که از شرکت مستقیم پیشش بروم. با تعجب گفتم:
–چرا؟ میخوام برم لباس عوض کنم بعد بیام.
با صدای ظریف و بیحالش گفت:
–آخه اونجوری دیر میشه، زودتر بیا یه خبر جدیدم برات دارم.
–باشه، الان یه تاکسی میگیرم میام.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامهدارد...
#شایدتلنگر 🤷🏻♀
'''[بچهها
بگردید یِ °رفیقِ خدایی° پیدا کنید؛
یِ دوست پیدا کنید
کِ وسط میدون مینِ گناه،
دستمونُ بگیره..]'''
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
سربازنوجوان نفسم
رفت چودیدمت
قامت کشیده تر زعلمدار
ماشدی
وقتی صدای خردشدن
آمدگمان برم
بی استخوان ترین
بدن کربلا شدی
السلام علیک یاقاسم بن الحسن😔🙏
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
مجنونتم آقا☺️
دست بوستم ارباب😍
#ما_ملت_امام_حسینیم
#محرم
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
107571_760.mp3
3.62M
.
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
❣#قرار_شبانہ❣
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِ مُحَمَد وآلِهِ الطاهِرین🕊
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
4_196698794803332983.mp3
1.47M
💖🕊
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام:
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva