eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
924 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ذهن آدمی خیلی زود مسائل را به خود جذب میکند و زود هم به آن مشغول می شود؛ لذا بهترین چیز برای انسان اینست که مشغولیّت فکری نداشته باشد. برای رهایی از مشغولیت فکری ، بهترین کار زیاد ذکر گفتن و زیاد فرستادن است. ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
🌸🍃امروز قدرتمند و پرانرژی💪 و ماهرانه زندگی کنيد. خودتان را برای تغییر و تبدیل به هرآنچه بهترین است آماده کنيد😍 امروز خالق‌ همه‌‌ی زیبایی‌هاى زندگى تان باشيد🌸🍃 و از چيزهاى كوچك زندگى تان لذت ببريد ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
『💥』 نزدیک رهبری باشی،افراد فاسد هدف بگیری و خودت مورد حمله قرار نگیری؟ غیر از این‌بود باید شک‌کرد ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
✍امام حسین علیه السلام می‌فرمایند: مهدی ما در عصـر خــودش مظلوم است، تا می‌توانید دربـاره‌ٔایـشان سـخن بگویید و قلــم فرسـایـی کنیـــد ، بیـش از آنــچه نوشــــته شــــده و گفتــــــه شــده بایــد دربــاره‌ اش گفــــــــــت و نوشـــــــــت... ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
『🍃』 یا‌حَضرَت ِ‌حَق... میگفــ: میخــواے داااآش بشے؟ راهشــ اينھ : جــــایے ڪہ نمڪ خــــوردے نمڪدوݩ نشڪنے... پ.ن :چݩ باࢪ نمڪدوݩ سفࢪۀ امامــ حسیݩ ع رو شڪوندیمــ؟... 🙃🙂 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
• | 🌹🌿| فریاد میزنم ڪس و ڪارم فقط تویے ردم نڪن ڪھ بے ڪس و بے ڪار مے شوم...! • ❤️صلے‌اللّٰه‌علیڪ‌یااباعبداللّٰه❤️ ۱۴۴۲ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
『🌱』 🔻رهبر معظم انقلاب 3 نکته کلیدی را در مورد آموزش مجازی تذکر دادند: 1️⃣عدالت آموزشی: 🔻 بایستی ما کاری کنیم که همه بتوانند از سهم مناسب خودشان در آموزش پرورش کشور استفاده کنند. حالا که مسئله‌ی آموزش مجازی و مانند این حرفها پیش آمده، یک مقداری مسئله‌ی عدالت حسّاس‌تر است، برای خاطر اینکه ممکن است همه امکان استفاده‌ی از فضای مجازی را نداشته باشند، تمکّن مالی نداشته باشند؛ باید برای این فکری کرد. 2️⃣ آسیبهای اخلاقی و اعتقادی: 🔻 این شبکه‌ی شاد که به وجود آمده، بسیار چیز خوبی است منتها بایست مراقبت کنید تا این موجب این نشود که جوانها وارد فضای بی ‌بند و بار و رهای اینترنت بشوند و سرشان گرم بشود به یک چیزهای دیگری که هم از لحاظ اخلاقی، هم از لحاظ اعتقادی خطرهای بزرگی برای اینها دارد؛ این را باید کاملاً مراقبت بکنید. 3️⃣ منزوی شدن در خانه: 🔻 یکی از عیوبش منزوی شدن بچّه‌ها در خانه است؛ وقتی که با این تبلت و مانند اینها آشنا شدند، می روند سرگرم آن کار می شوند و از محیط خانه و خانواده در واقع بتدریج دور می شوند. #ما_ملت_امام_حسینیم #مقام_معظم_دلبری #اللٰهُمَ‌عَجِّلْ‌لِوَلیِکَ‌الفَرَجْ‌بِه‌حَقِ‌زینَب ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
『🦋』 ✅مقدمات انتظار فرج ✔️یقین به ظهور اقا ✔️نزدیک دانستن ظهـور ✔️دوست داشتن ظهـور ✔️دوست داشتن خود اقا 🔻وظیفه مـنـتظر ♦️صـبر ♦️امـید ♦️اصلاح وخودسازی ♦️اماده کردن خود برای پیوستن به اقا ♦️تربیت منتظران راستین امام سجاد(علیه السلام): مردمان زمان غیبت که منتظر ظهور امامشان هستند وامامت او را قبول دارندبهترین مردمانند و از مردمان همه زمانها برترند.زیرا خداوند چنان عقلی به انان داده که غیبت را همچون دیدن میدانند آنان مخلصند 📚کمال‌الدین شیخ صدوق، جلد ١، صفحه ٣٢٠ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕰 –نه بابا، این حرفها همش پوششه، برای این که اگر زیر نظره پای تو هم گیر باشه، البته اون الان خوب میدونه که زیر نظره پس اگر می‌خوای به درد سر نیوفتی جوابش رو نده، اصلا هر شماره ناشناسی بهت زنگ زد فعلا جواب نده تا ببینیم چیکار می‌کنیم. پرسیدم: –حتی اگر شماره داخلی بود؟ مکثی کرد و گفت: –فعلا جواب نده، چون ممکنه آشنایی اینجا داشته باشه و از روی لج‌بازی بخواد از طریق اون تو رو اذیت کنه. –شما چطوری متوجه شدید؟ –من خیلی وقته می‌دونم. از همون بار اول که تعقیبش کردم و جلوی در خونه‌ی شما ماشینم رو پارک کرده بودم، یادته؟ با لبخند سرش را به طرفم چرخاند و ادامه داد: –اولین برخوردمون. اون روز اصلا فکرش رو هم نمی‌کردم یه روز با هم همکار بشیم. اون روز یکی از بدترین روزهای زندگیم بود. البته به قول حنیف روزها مشکلی ندارن اشکال خود ماییم. بلند شد و دستهایش را در پشتش گره زد و به دیوار تکیه داد و دنباله‌ی حرفش را گرفت. –یکی از همون روزا برادرم بهم زنگ زد و گفت که برم یه جایی و ببینم یه موسسه‌ایی وجود خارجی داره یانه. وقتی آدرس رو داد بهش گفتم پری‌ناز همینجا کار می‌کنه، اگر بخواد می‌تونم از اون کمک بگیرم. از همونجا حنیف حدسیاتش رو برام توضیح داد و گفت حواسم به اطرافم باشه. با تعجب پرسیدم: –برادرتون اون سر دنیا چطور متوجه این موسسه شده بودن؟ –خیلی اتفاقی، از طریق یکی از کسایی که به محل کارش امده بوده و براش از فعالینهای اون موسسه تعریف کرده. یه کسی که همونجا با هم آشنا شده بودن و قبلا یه چند ماهی تو ایران به عنوان روان شناس تو این موسسه کار می‌کرده. ولی چون اونها بهش دیکته می‌کردن که در راستای چیزی که اونا میخوان مشاوره بده آبشون تو یه جوب نمیره و روان شناسه اونجا رو ترک میکنه، وقتی حنیف حرفهاش رو می‌شنوه اول باورش نمیشه، میگه توی ایران مگه میشه تو روز روشن اینقدر راحت با آینده‌ی یه سری دختر جوان بازی کنن و به فساد بکشوننشون. وقتی کم‌کم مطمئن میشه و تحقیق و بررسی بیشتری انجام میده، البته خیلی زیر پوستی و نامحسوس، متوجه‌ی خیلی چیزها میشه و از طریق یکی از دوستهاش تو ایران به پلیس خبر داده میشه، تازه بعد از اون معلوم میشه که اصلا این موسسه زیر نظر سازمان اطلاعاته و کارشون خیلی بدتر از این حرفهاس. دارن یه سری وطن فروش تربیت میکنن که در مواقع ضروری بریزنشون تو خیابون. با اضطراب گفتم: –احتمالا پری‌ناز نمی‌دونسته و برای کار وارد اونجا شده و ... حرفم را برید. –آره اولش نمی‌دونسته ولی بعد که فهمیده خودش به میل خودش خواسته ادامه بده، من متوجه میشدم که روز به روز رفتارش تغییر میکنه و بدتر میشه، وقتایی که با هم بودیم انگار همش دنبال یه بهونه بود که همه چیز رو ببره زیر سوال، با گرون شدن هر چیزی یا به بن بست خوردن تو هر کاری همش غر میزد و می‌گفت اینجا هیچ کس به فکر مردم نیست، اینجا هیچ کس پیشرفتی نمیکنه و خلاصه از این مدل حرفها و سیاه نماییها، فقط می‌کوبید و حرف از رفتن از اینجا میزد. حرفهاش خیلی عجیب شده بود. –آخه چرا؟ شروع به بالا رفتن از پله‌ها کرد. –به خاطر پول، همون چیزی که همیشه سرش دعوا داشتیم. اولین و آخرین اولویت زندگیش پول بود. درضمن این اواخر خیلی از موسسه حرف میزد، خیلی تحت تاثیر افکار اونا بود. یه جورایی حرفهای اونا انگار براش تقدس پیدا کرده بود. اگر کسی برخلاف اون حرفها می‌گفت متهم به بیسوادی و عقب موندگی میشد. به جلوی در که رسید برگشت. –صبر کن الان سوئچ رو میارم می‌رسونمت. از جایم بلند شدم. –نه، ممنون خودم میرم. کمی مکث کرد و به صورتم زل زد. –پس بیا بالا یه شربتی چیزی بخور برو. فکر کنم فشارت افتاده. دامنم را تکاندم و گفتم: –نه، ممنون، خوبم. همین که راه افتادم که بروم. نوچی کرد و گفت: –من مامانت نیستما ناهار نیاری چیزی بهت نگم. از تنبلی هم خوشم نمیاد. با اون یه لقمه ناهاری که تو خوردی و این رنگ پریده فکر نکنم تا سر خیابون برسی. زود بیا بالا. فکر کردم کلی مورچه روی گونه‌هایم رژه میروند. نگاهم را زیر انداختم. –آخه الان بیام بالا، خانم ولدی میخواد سوال پیچم کنه، من که حالم خوبه، ولی چون شما میگید میرم از همین جاها یه چیزی میخرم میخورم بعد میرم خونه. –مطمئن باشم؟ جرات نکردم سرم را بالا بگیرم. احساس کردم اگر نگاهش کنم همانجا قالب تهی خواهم کرد. سرم را تکان دادم و فوری خداحافظی کردم و پله‌ها را به سرعت پایین آمدم. کلید را داخل قفل انداختم و وارد خانه شدم. آنقدر سروصدا بود که کسی متوجه‌ی آمدن من نشد. آریا در حال باد کردن بادکنک بود. آنقدر بادش کرد که با صدای بلندی ترکید و یک لحظه سکوت شد. همه یکدیگر را نگاه کردند. صدف با دیدن من گفت: –عه، اُسوا امد. مادر گفت: –چه پاقدمی! ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 لبخند زورکی زدم و گفتم: –چه خبره همه جمع شدید؟ جشن تولده؟ –امینه ریسه‌ی کاغذی دستش را به صدف داد و گفت: –آره، صدف برای امیرمحسن تولد گرفته. به صدف نگاه کردم و لبم را گاز گرفتم. –میمردی زودتر بهم بگی؟ صدف شانه‌ایی بالا انداخت. –تولد داداشت رو من بهت بگم؟ سرم را تکان دادم. –از قدیم گفتنا با رفیقت فامیل نشو، میشه بلای جونت، اونم از نوع زن‌داداش، هنوز هیچی نشده واسه من... مادر حرفم را برید. –به جای این حرفها یه زنگ بزن به اون دوستت نورا، ببین هم‌زن برقی دارن، صدف میخواد کیک درست کنه. چشم‌هایم گرد شد. –من زنگ بزنم؟ اونی که میخواد کیک درست کنه خودشم وسایلش رو میاره، بعد رو به صدف ادامه دادم: –چرا حاضری نمی‌خری؟ حوصله داریا، میخوای من برم بخرم؟ صدف دمغ روی مبل نشست. –امیرمحسن دوست نداره، همه‌ی وسایلش رو خریدم آوردم حتی قالبش رو هم خریدم. بعد رو به مامان دنباله‌ی حرفش را گرفت: –انگار مجبورم برم خونه بیارم. نوچی کردم و روی مبل نشستم. –آخه اون که خونه‌ی خودش نیست، روم نمیشه. امینه گفت: –نورا اونجور آدمی نیست، به نظر من خوشحالم میشه. خیلی خانمه. رو به صدف گفتم: –من و امینه هر وقت حرف از کیک درست کردن و این چیزا زدیم مامان اونقدر مخالفت کرد و نه تو کار آورد که پشیمونمون کرد، وگرنه یدونه همزن می‌خریدیم دیگه. وقتی به مادر نگاه کردم جذبه‌اش مرا برای زنگ زدن مصمم کرد. فوری شماره‌ی نورا را گرفتم، می‌دانستم که حتما مادر راستین هم‌زن برقی دارد چون اهل کیک پختن بود. نورا با شنیدن صدایم آنقدر خوشحال شد و احوالپرسی کرد که اصلا یادم رفت برای چه به او زنگ زده‌ام. در حین حرف زدن و خوش و بش کردن دوباره نگاهم به مادر افتاد. به یکباره همه چیز یادم آمد و موضوع را با این پا اون پا کردن به نورا گفتم. از درخواستم آنقدر خوشحال شد که گفت خودش دستگاه را برایم می‌آورد و اصرارهای من هم برای رفتن خودم فایده نداشت. اولین بار بود که برای امیرمحسن تولد می‌گرفتیم. مادر از این کارها چندان خوشش نمی‌آمد. خود امیر‌محسن هم همیشه می‌گفت روز تولد که شادی ندارد. این که بفهمی یک سال دیگر از عمرت گذشته واقعا ترسناک است و غم به جانت میوفتد، مگر این که کارت خیلی درست باشد. همه نشسته بودیم و به جنب و جوش صدف نگاه می‌کردیم. پدر گفت: –دخترا پاشید شما هم یه چایی بیارید که با کیکی که عروس گلم پخته بخوریم. امینه خندید و گفت: –آقاجان حالا صبر کن ببینیم چی پخته، اصلا قابل خوردنه. امیر محسن لبش را به دندان گرفت و بلند شد و گفت: –من میرم کمکش. امینه بلند شد و امیر محسن را سرجایش نشاند. –تو بشین داداش من خودم چایی رو میریزم. بالاخره صدف با کیک وارد سالن شد و گفت: –امیدوارم خوب شده باشه. یک شمع قرمز رنگ به شکل قلب داخل یک پیاله آب گذاشته بود. آن را هم کنار کیک روی میز مقابل امیرمحسن گذاشت. از صدف پرسیدم: –چرا از این شمع‌ها خریدی؟ چطوری میخوای روی کیک بزاری؟ شمع را کمی جابجا کرد و گفت: –نمیخوام روی کیک بزارم. امیر‌محسن میگه فوت کردن شمع روز تولد نشونه‌ی خوبی نیست. بعد فندک را به دست امیرمحسن داد و با هم شمع را روشن کردند. بعد خودش شروع به دست زدن کرد و ما هم همینکار را کردیم و تبریک گفتیم. شمع همانطور تا آخر شب روشن ماند. آریا پرسید: –دایی جان چرا شمع رو فوتش نمی‌کنی؟ امیر محسن گفت: –دایی جان مگه میخوام به ملکوت اعلی بپیوندم که فوتش کنم. ان‌شاالله همیشه به طرف روشنایی میریم. از حرفش ناگهان دلم ریخت، فوت کردن شمع، تاریکی، کنار زدن نور... بلند شدم و به آشپزخانه رفتم و لیوان آبی خوردم و همانجا ایستادم. امیرمحسن خودش کیک را با همان آرامش همیشگی‌اش تقسیم کرد. صدف صدایم کرد. –اُسوه، میگم واسه نورا هم یه تیکه بزاریم؟ آخه هم‌زن برامون آورد. –اونا زیادن، یه تیکه کفافشون رو نمیده. امیرمحسن گفت: –من و صدف با هم می‌خوریم، یه تیکه بزرگ براشون میزارم. نورا خانم باید دست پخت خانم من رو بخوره ببینه چی پخته. تکه‌ایی از کیک داخل دهانم گذاشتم. خوشمزه و پفکی بود. امینه گفت: –داداش ببخشید کادو برات نگرفتیم، صدف نگفت واسه چی قراره مهمونی بده. امیرمحسن گفت: –خواهر من هیچ وقت کار بی‌دلیل نکن. واسه چی می‌خواستی کادو بخری؟ –وا! تولد همه میخرن دیگه. صدف خندید. –وای امینه، تو هنوز داداشت رو نشناختی؟ مگه من کادو براش خریدم؟ همین چند روز پیش که تولد خواهرم بود می‌خواستم براش کادو بخرم یه دلیل نتونستم واسه امیرمحسن پیدا کنم که چرا ما تولدها واسه هم کادو می‌خریم. امینه گفت: –راستش من فکر نکنم هیچ وقت داداشم رو بشناسم، خب تولد کادو میخرن طرف خوشحال بشه دیگه. رو به امینه گفتم: –واسه خوشحال کردن که خوبه، منظور امیرمحسن اینه که کادو خریدن روز تولد دلیلی نداره، مثلا واسه طرف چون به دنیا امده جایزه خریدی؟ چیزی که دست هیچ آدمی نیست. ...
🕰 درحال شستن فنجانها بودم که صدف گفت: –اُسوه بیا این هم زن برقی نورا خانم رو ببر، شستم و خشکش کردم. کیکشونم گذاشتم داخل این ظرف بلور، به نظرت خوبه؟ نگاهی به ساعت انداختم. –بد نباشه این وقت شب؟ صدف ظرف را جلوی چشممم گرفت. –خوبه؟ با سرم جواب مثبت دادم. –خب یه زنگ بهش بزن ازش بپرس. نگاهی به امینه انداختم. –راست میگه خب، البته نورا صدات رو بشنوه ها از خوشحالی میگه ما تاصبح بیداریم. اخم کردم. –برو بابا توام، توهم زدی. امینه گفت: –جدی میگم، اون روزا که بیمارستان بودی فهمیدم، من که خواهرت بودم به اندازه‌ی اون بی‌تابی نمی‌کردم. به نورا که زنگ زدم گفت: –اتفاقا تو حیاط نشستیم با این چایی که کنار دستمه کیک خیلی می‌چسبه. حالا دیگر اصلا نمیشد کیک را نبرم. فوری آماده شدم. صدف نایلون را دستم داد و پرسید: –زنگ زدی چی گفت؟ –گفت تو حیاط نشستیم منتظریم کیک بیاری با چایمون بخوریم. برم تا چاییشون سرد نشده. صدف خندید. امینه گفت: –دیدی گفتم. میخوای آریا رو همراهت بفرستم؟ –نه بابا، مگه کجا میخوام برم، کوچه پشتیه دیگه. کوچه‌ی ما روشن بود هم به خاطر تیر چراغ برق هم به خاطر نور پردازیهایی که ساختمانهای تازه ساخته شده انجام داده بودند. ولی کوچه‌ایی که خانه‌ی راستین در آن قرار داشت تاریک‌تر بود چون اکثر خانه‌ها هنوز بافت قدیمیشان را حفظ کرده بودند. زنگ خانه‌شان را فشار دادم و منتظر ماندم. صدایشان از حیاط می‌آمد. انگار همگی در حیاط جمع بودند. از بین آن سرو صدا تشخیص صدای راستین برایم سخت نبود که انگار رو به نورا گفت: –من باز می‌کنم. شاید هم گوش من فقط صدای او را می‌شنید. صدای قدمهایش که به طرف در می‌آمد با ضربان قلبم هم آهنگ و یکصدا شده بودند. وقتی پشت در ایستاد انگار تپش قلب من هم متوقف شد. چفت در را عقب کشید. شبیه کشیدن کمان برای تیر انداختن. مطمئنم هدفش من نبودم ولی چشم‌هایم این اجازه را به من نمی‌دادند که در مسیر تیرش نباشم. به در چشم دوختم. جلوی در ظاهر شد و با لبخند سلام کرد. نگاهمان با هم تلاقی شد. نگاهم را از چشم‌هایش سلانه سلانه به طرف کفشهایش روانه کردم. در مسیر دیدم که یک ست ورزشی سفید و سیاه به تن دارد که خیلی برازنده‌اش است. –سلام. –بیا داخل، نورا منتظرته. نایلون رابه طرفش گرفتم. –نه، ممنون. بفرمایید. وسایل را گرفت. –دستت درد نکنه، نگاهی به داخل نایلون انداخت و پرسید: –ما هم می‌تونیم از این کیک بخوریم یا همش مال نوراست؟ –ببخشید که کمه، نوش جان. –خودت پختیش؟ –نه، نامزد امیرمحسن پخته، آخه امروز تولدش بود. –آره نورا خانم گفتن. از طرف من به امیر‌محسن تبریک بگو. –ممنون، شما هم از مامانتون و نورا خانم بابت هم‌زن برقی تشکر کنید. با اجازتون من دیگه برم. –عه، چند دقیقه صبر کن. همان لحظه نورا آمد و اصرار کرد که داخل بروم. ولی من قبول نکردم. راستین که رفته بود و وسایل را داخل گذاشته بود برگشت و پرسید: –تنها امدی؟ –بله، دوقدم راهه دیگه. رو به نورا گفت: –من میرم میرسونمش. نورا تشکر کرد. رو به راستین گفتم: –کجا بیایید؟ آخه راهی نیست. راستین بدونه توجه به حرف من دستهایش را داخل جیبش کرد و راه افتاد. چاره‌ایی نداشتم همراهی‌اش کردم. هوای تازه‌ی شهریور ماه را به ریه‌هایش فرستاد و پرسید: –از اون موقع پری‌ناز بهت زنگ نزده؟ از سوالش جا خوردم. –چطور؟ –آخه الان شروع کرده به من زنگ زدن خواستم ببینم به تو هم زنگ میزنه. –چند بار زنگ زد ولی من جوابش رو ندادم. بعدش یه چند تا هم پیام داد. با استرس به طرفم برگشت. –چی نوشته بود؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –یه حرفهایی که ...ولش کنید، من جوابش رو ندادم. دستش را داخل موهایش کشید. –اینجوری که نمیشه، پس فردا جلوی خانوادت زنگ میزنه، بد میشه. –نه، نگران نباشید، گوشیم رو روی سکوت گذاشتم. نگاه کجی به من انداخت و لبخند زد. –تو با همه اینقدر مهربونی‌؟ از حرفش دستپاچه شدم و سرم را پایین انداختم. سرش را تکان داد و گفت: –نمی‌دونم دلیلش چیه که آدم گاهی یه چیزهایی رو نمی‌بینه. نگاهم کرد و ادامه داد: –امروز نورا خانم خیلی ازت تعریف می‌کرد، می‌گفت هنوزم خانوادت نمی‌دونن واقعا چرا تو راهی بیمارستان شدی. فکر میکنن واقعا تو حیاط ما خوردی زمین. بعد سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد؛ –دلیل بعضی چیزها هیچ وقت معلوم نمیشه. به سر کوچه‌ی ما رسیده بودیم. ایستادم و گفتم: –دیگه خودم میرم، شما زحمت نکشید. دستهایش را روی سینه‌اش جمع کرد و همانجا ایستاد. –اینجا میمونم تا بری داخل خونه. به جلوی در خانه که رسیدم برگشتم و نگاهش کردم. درخشش چشم‌هایش را می‌دیدم و لبخندی که هنوز روی لبهایش بود. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 چند روزی گذشت زنگ زدنهای پری‌ناز تقریبا قطع شده بود ولی پیام‌دادنهایش ادامه داشت. گاهی نخوانده پاک می‌کردم گاهی هم می‌خواندم و اعصابم خرد میشد. چون یا توهین بود یا تهمت. هنوز یک ساعتی به ظهر مانده بود که بوی قرمه سبزی اشتهایم را تحریک کرد. این روزها ولدی سنگ تمام می‌گذاشت. نور آفتاب پشتم را اذیت می‌کرد و دوباره گرمم شده بود. شوری عرقهایی که از وسط کمرم رد میشد باعث سوزش آن قسمت میشد، احتمالا بر اثر گرمای خورشید آن قسمت پوستم حساس شده بود. البته راستین اسپیلت را روشن کرده بود و داخل اتاق خنک بود، ولی چیزی از گرمای تیز آفتاب بر پشتم کم نمی‌کرد. نگاهی به راستین انداختم غرق خواندن اوراقی بود که روی میزش پخش بودند. آقای خباز و رضا وارد اتاق شدند. آقا رضا گفت: –پاشو بریم. راستین بلند شد و به طرف من آمد و گفت: –هواست باشه تا ما برگردیم. یکی از دوستام قراره بیاد اینجا، اگر قبل از من رسید بیارش تو اتاق تحویلش بگیر و تا من بیام ازش پذیرایی کن. بلند شدم و گفتم: –چشم، حتما. این حرفها را باید به بلعمی که منشی بود می‌گفت، نمی‌دانم چرا به من می‌گفت. بعد از رفتنشان فوری پنجره را بستم و پرده شید را پایین آوردم. خودم را جلوی باد خنک اسپیلت قرار دادم. کمرم می‌سوخت، تقریبا یک هفته‌ایی میشد که هر روز چندین ساعت آفتاب دقیقا در زاویه‌ی کمر من قرار می‌گرفت. از سوزش کمرم صورتم را مچاله کرده بودم و چشم‌هایم را بسته بودم. با صدای ولدی نگاهش کردم. –چته؟ کمر درد داری؟ یک فنجان چای دستش بود. –ولدی جان تو این گرما، چای؟ – زیر کولرگرما کجا بود عزیزم. اگر کمر درد داری درمونش پیش منه‌ها. –واسه سوختگی چیزی داری؟ آفتاب سوختگیا. با چشم‌های گرد شده پرسید: –خودت رو سوزوندی؟ بعد به طرفم آمد و دکمه‌ی کتم را باز کرد و گفت: –ببینم. دستش را عقب کشیدم. –اینجا؟ دستم را گرفت و به طرف اتاقکی که حکم نمازخانه را داشت برد. لباسم را بالا زد و هین بلندی کشید. –خاک بر سرم، پشتت سوخته. صبر کن برم برات یه کم یخ بیارم. روی زمین دراز کشیدم بعد از چند دقیقه ولدی نایلون یخی را روی تنم سُر می‌داد. کارش درد و سوزشم را بیشتر کرد. –بسته، ولدی‌جان، دستت درد نکنه، دردش آروم نمیشه، پاشو بریم الان بلعمی هم سر و کلش پیدا میشه، هی میخواد بپرسه چی شده. –من که سر از کارهای تو درنمیارم دختر، به دیونه‌ها شبیه نیستی ولی کارهات مثل خودشونه، مگه خود آزاری داری آخه؟ نالیدم. –وای ولدی جان، خیلی می‌سوزه، فکر کنم برم خونه یه دوش آب خنک بگیرم بهتر بشم. بلند شد و گفت: –باید پماد باشه، این چیزا فایده نداره، از جنس لباستم هستا، اون تاپی که از زیر کت پوشیدی پلاستیکه، از این به بعد یه چیز خنک و نخی بپوش. بعدشم امروز هوا یهو خیلی گرم شد، آفتابشم تند بود. بعد نفسش را با شدت به بیرون فوت کرد و ادامه داد: –آخه با باز گذاشتن پنجره چی میشه ها؟ که چی مثلا؟ خودت رو گذاشتی سر کار؟ بعد نوچ نوچی کرد و ادامه داد: – من تا حالا ندیدم از روی لباس آفتاب کسی رو اینجوری بسوزونه. لباسم را درست کردم و گفتم: –بیا بریم بیرون، اگر همه رو خبر نکردی تو. خواستم بگویم از تاول‌های دلم خبر نداری، که هیچ پماد سوختگی درمانش نمی‌کند. فقط گاهی اگر خلوتی پیدا شود قلبم دوشی از اشکهایم می‌گیرد تا کمی زخم‌هایش التیام پیدا ‌کند. وارد آبدارخانه که شدیم بلعمی دست به کمر، مقابلمان سبز شد و مرموز نگاهمان کرد. –چیکار می‌کردید شما دوتا اونجا؟ اتفاقی افتاده؟ ولدی کیسه‌ی یخ را داخل سینک ظرفشویی انداخت و گفت: –هیچی، کمرش درد داشت براش یخ گذاشتم بدتر شد، باید بره خونه استراحت کنه. بلعمی گفت: –از کی تا حالا واسه کمر درد یخ میزارن؟ مگه کتک خورده ورم داره؟ بعد رو به من گفت: –زنگ بزن به آقای چگینی بگو حالت خوب نیست برو خونه دیگه، من هستم. همانطور که به طرف اتاقم می‌رفتم گفتم: –نه بابا، چیزی نیست خوبم. بعد از نماز و ناهار تازه پشت میزم نشسته بودم و از سایه‌ایی که پشتم بود استفاده می‌کردم که بلعمی وارد اتاق شد و گفت: –یه آقایی امده میگه دوست آقای چگینیه و با هم قرار داشتن. بی تفاوت گفتم: –خب بگو نیست دیگه، بشینه تا بیاد. همین که بلعمی خواست برگردد یاد حرف راستین افتادم. –عه، نه، نه، صبر کن خودم میام. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『✨』 🌱ولی حواستون باشه ها... با این پرده پوشی و مهلت غافلگیر نشیدا... خدا هرکیو بخواد امتحان کنه هی بهش مهلت میده..... بعد این مهلته خودش میشه دام..! . ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
『🕯』 🖤 #حضرت_علی علیه السلام فرمودند: 🍃 شفاى دردهاى خود را از قرآن بجوييد و در سختیها و گرفتاری‌هايتان، از آن كمك بخواهيد؛ چرا كه در آن، درمان بزرگ‏ترين دردهاست و آن، درد كفر و نفاق و انحراف و گم‏راهى است... هر كس كه قرآن در روز قيامت، برايش شفاعت كند، شفاعت می‌شود و هر كس كه قرآن در روز قيامت، از او شكايت كند، محكوم می‌گردد 📚 از خطبه 176 نهج البلاغه ‌ ‌ ‌ #اللٰهُمَ‌عَجِّلْ‌لِوَلیِکَ‌الفَرَجْ‌بِه‌حَقِ‌زینَب ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
4_196698794803332983.mp3
1.47M
💖🕊 صلوات خاصه امام رضا علیه السلام: اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
『🖤』 در میان خطوط زیارت عاشورا نگاهم بر کلماتی متوقف شد که سال ها می‌دیدم و نمی‌دیدم و دیدم آخر یافتم آن غایت بی انتها را سرانجام عشق را ام القاضایای زندگی را “عِنْدَکَ مَعَ الحُسَیْنِ” را و چه شکنجه شیرینی است فراق این معیت ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva