eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
908 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
🕰 حرفی نداشتم بزنم فقط نگاهش می‌کردم. لبخند زد و ادامه داد: –اُسوه من واقعا خوشحالم که امیرمحسن رو پیدا کردم. به نظرم اون معجزه‌ی زندگی منه، خندیدم. –مطمئنی؟ الان تازه اولشه‌ها، سختیهاش مونده‌ها. بند کیفش را که روی پایش بود به بازی گرفت و آهی کشید. –می‌دونم، همه رو خودش برام توضیح داده، به نظرم اگر سختی‌نداشت عجیب بود. خدا مفت و مجانی به کسی چیزی نمیده، از یکی بچش رو می‌گیره، از یکی خانواده، به یکی مریضی میده به یکی فقر، حتی به بعضیها پول و امکانات تا ببینه مغرو میشن یا نه، همه‌ی اینا رو میدونم. از این خوشحالم که خدا من رو هم بعد از این همه سال آدم حساب کرده. به این جمله‌اش که رسید بغض کرد و دیگر سکوت کرد و حرفی نزد. روبروی آقای صارمی نشسته بودم و به فنجان چایی روی میز زل زده بودم. چایی‌اش را سر کشید و گفت: –من از اولم فکر می‌کردم شما بالاخره خودت رو می‌کشی بالا و سری تو سرا درمیاری. حالا برنامه شرکتتون برای مناقصه چیه؟ به صدف که کنارم نشسته بود نگاهی انداختم و گفتم: –والله من یه حسابدار ساده و معمولی هستم. مدیر شرکت یه نفر دیگس. صدف با لبخند گفت: –چه جالب، آقای براتی برادر خانمتون هستن؟ من فکر کردم از دوستانتون هستن. آقای صارمی دستی به سر بدون مویش کشید و گفت: –آره اول رفیق بودیم، بعد دیگه فامیل شدیم. این آقای براتی اون موقع درس میخوند و کار و باری نداشت، یهو یه آشنا پیدا شد و کم‌کم همه‌کاره‌ی اون شرکت شد. یعنی یه جورایی شانس آورد. بعد جوری که انگار می‌خواست مرا از سرش باز کند گفت: –حالا من یه زنگی بهش میزنم. صدف گفت: –نمی‌تونن یه روز بعد از ساعت کاری بیان اینجا یا هر جایی که راحت‌تر هستن با خانم مزینی و مدیر شرکتشون صحبت کنن؟ آقای صارمی نگاهی به من انداخت و لبهایش را بیرون داد و گفت: –فکر نمی‌کنم وقتش رو داشته باشه. صدف فوری گفت: –اگر این کار انجام بشه شما هم درصدی توی سودش شریک میشیدا. چشم‌های صارمی برق زد. از حرف صدف شوکه شدم. بی‌هماهنگی چیزی پراند و من ماندم چه بگویم. صارمی کمی روی صندلی‌اش جابجا شد و با انرژی گفت: –من امروز باهاش تماس می‌گیرم ببینم کی وقت داره. بهتون خبر میدم. بعد از خداحافظی از صارمی رو به صدف گفتم: –چرا بهش وعده دادی؟ من اول باید با راستین مشورت کنم. صدف چشمکی زد و گفت: –این راستین خان حتما می‌دونه هیچ کس الکی واسه کسی کاری انجام نمیده. به طرف در فروشگاه راه افتادیم. گفتم: –دعا کن به خیر بگذره، حالا برو سرکارت منم دیگه برم. –باشه، تا دم در باهات میام. تا خواستم پایم را از در فروشگاه بیرون بگذارم با یک صورت سیاه روبرو شدم. صورت زشتی که برایم نا‌آشنا نبود. انگار قبلا دیده بودم. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 لحظه‌ی آخر یادم آمد کجا این صورت را دیدم و از این همه نزدیکی جیغ زدم و جهشی به عقب کردم و محکم به صدف خوردم. این اتفاق شاید در چند لحظه افتاد ولی درکش و به یاد آوردنش برای من انگار بیشتر از چند لحظه بود شاید چند دقیقه. صدف از پشت مرا گرفت و گفت: –نترس، سگ که ترس نداره. تازه صورت سگ کوچک و پشمالو را دیدم که چشم‌هایش از زیر موهای بلند جلوی سرش به زور مشخص بود. سگ در آغوش صاحبش که دختر جوانی بود با آن صدای نازکش به طرفم پارس می‌کرد. سگ سفید و به ظاهر تمیزی که خیلی بامزه به نظر می‌رسید. ولی من در لحظه‌ی اول دیدم که شبیهه آن موجودات زشت و کثیف بود. صاحب سگ به طرفم آمد و گفت: –خانم این فقط یه سگ کوچولوئه، آزارش به مورچه هم نمیرسه، اصلا ترس نداره. صدف زیر لب گفت: –آبروم رو بردی، چرا رنگت پریده، بیا بریم یه کم بشین بعد برو. من رو به طرف پشت فروشگاه برد که اتاقک کوچکی بود و روشویی کوچکی داشت. صدف شیرآب را باز کرد. –بیا یه آبی به صورتت بزن. صورتم را که شستم خانمی دستپاچه به سراغم آمد و به صدف گفت: –تو رو ببخشید، این دختره دوباره برداشته این سگ رو با خودش آورده، انگار شما رو ترسونده؟ صدف لبخند زد. –من که نه، خواهر شوهرم ترسیده. ولی کلا صفورا خانم اگر آقای صارمی هم ببینه ناراحت میشه‌ها، بهش بگو زود از اینجا ببرش. صفورا خانم به طرفم آمد و گفت: –حلال کن دخترم. همین که خواست برود دستش را گرفتم و گفتم: –خانم. به طرفم چرخید. پرسیدم: –چند وقته این سگ رو خریدید؟ با ناراحتی گفت: –خدا شاهده من نخریدم. خودش رفته خریده. بعد فکری کرد و گفت: یه چند وقتی میشه که خریده، چطور مگه. گفتم: –بفروشیدش، اون سگ یه شیطانه، زندگیتون رو برباد میده. زودتر ردش کنید بره. تا وقتی اون تو خونتون هست همه چی خرابتر میشه. بیچاره صفورا خانم هاج و واج فقط نگاهم می‌کرد. دستش را رها کردم و به صدف گفتم: –بیا نگاه کن اگر سر راه نیست من رد بشم برم. صدف هم کمتر از صفورا خانم نبود. از جایش تکان نمی‌خورد. دستش را گرفتم و به طرف در خروجی تقریبا کشیدمش. –این حرفها چی بود بهش گفتی؟ الان فکر می‌کنه دیونه‌ایی. نگاهی به صورت صدف انداختم. –من حقیقت رو گفتم صدف. سکوت کرد بعد از این که از فروشگاه خارج شدیم پرسید: –منظورت چیه میگی حقیقت رو گفتی؟ اصلا اون حرفها رو از کجا درآوردی گفتی؟ این همه آدم سگ نگه میدارن... حرفش را بریدم. –سگ نگه داشتن بستگی به نیت هر کس داره، دلیل دختر صفورا خانم رو برای نگه داشتن سگ...کمی مکث کردم و بعد ادامه دادم: –دلیلش رو من تو صورت سگش دیدم. خیلی وحشتناک بود. توام از اون دوری کن. نزار یه وقت سگش تو دست و پات وول بخوره. از صدف خداحافظی کردم و به طرف مترو راه افتادم. اما صدف همانجا ایستاده بود و نگاهم می‌کرد. سوار مترو که شدم یادم آمد که راستین گفته بود باید جایی برویم. گوشی‌ام را نگاه کردم. آدرسی را برایم فرستاده بود که نزدیک شرکت بود. تقریبا یک چهار راه فاصله داشت. چند دقیقه مانده بود که به آدرس برسم با او تماس گرفتم. گفت فوری می‌آید. به چند دقیقه نرسید که ماشینش را دیدم که کنار خیابان پارک کرد. همانجا ایستادم و با لبخند نگاهش کردم. نزدیکم شد و گفت: –چه خبر؟ صحبت کردی؟ با بازو بسته کردن چشم‌هایم جواب مثبت دادم. به موبایل فروشی بزرگی که همانجا بود اشاره کرد و گفت: –می‌خواستم برات یه شماره بگیرم، گفتم بیای خودت انتخاب کنی که... –چی؟ شماره برای چی؟ سویچ را در دستش جابجا کرد. –خب، برای این که پری‌ناز دیگه نتونه بهت پیام بده. نمیخوام به خاطر... دوباره حرفش را بریدم. –اگر شما برای من شماره جدید هم بخرید بازم فایده نداره، اون شده از زیرزمین شمارم رو پیدا میکنه، نیازی نیست، من باهاش کنار میام. هر چه اصرار کرد من قبول نکردم و بعد به طرف شرکت راه افتادیم. در راه حرفهای آقای صارمی و پیشنهاد صدف را هم گفتم. خندید و گفت: –ببینم تا آخر کار چندتا شریک دیگه می‌تونی اضافه کنی. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دخترانِ‌ پرواツ
به اندازه کافی دلم از بعضیا گرفته و همین مجابم می‌کنه رمانو نزارم البته از همتون ناراحت نیستم از اونایی دلم گرفته که یه ذره شعور ندارن و درخواست ازدواج میدن یا ... مهم نیست دیگه نمی‌خواستم رمان بزارم اما نمیخوام به خاطر چند تا ادم بقیه پاسوز بشن یا زیر قوانین کانال بزنم ... به اندازه کافی دلیل دارم که رمان نزارم و به همون اندازه دلم ازشون گرفته‌ ولی زیر قوانین کانال نمیزنم😊
4_196698794803332983.mp3
1.47M
💖🕊 صلوات خاصه امام رضا علیه السلام: اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
107571_760.mp3
3.62M
. ♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥ ❣❣ ✨بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم✨ 🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛ يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِ مُحَمَد وآلِهِ الطاهِرین🕊 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
سلام علیکم خدمت تمام اعضای خوب و با معرفت کانال دوستان من ادمین رمان هستم @ftm_nd متاسفانه شرایطم‌ جور نبود که برای صندلی داغ خدمت دوستانم باشم، اما... لطفا دل بدید به پیام‌ های من، و زحمت بکشید تا آخر بخونید‌ تا ان‌شاالله رفع ابهام بشه🙏🏼 ببینید عزیزان، ادمین گلمون‌ امروز زحمت کشیدن و ب سوالاتی ک ذهن شمارو درگیر کرده بود پاسخ دادن. اما خوب حرف های نامربوطی هم شنیدن ک جای تامل داره. سروران! ما در طول هفته پیام‌ های زیادی داشتیم ک سن یا اسم و یا چیز های دیگه رو باید جواب میدادیم. ما ب راحتی میتونستیم‌ از این قضیه بگذریم و نسب ب شما بی اهمیت باشیم. بماند ک پی ام هایی داشتیم ک با اکانت فیک‌(جعلی) به پی وی ما می اومدند و برای شروع صحبت دروغ هایی هم میگفتند‌ ک ب راحتی قابل تشخیص بود. پس گفتیم بزار این چالش رو بگذاریم تا سوالات احتمالی شما پاسخ داده بشه. لازم هست بگم ک من و دوستانم از وقتی از خواب بیدار میشیم، دغدغه اینو داریم تا برای شما مطالب خوب و ب درد بخور آماده کنیم، چون اعتقاد داریم ک شما لایق بهترین‌ ها هستید. دغدغه اینو داریم ک نکنه ی وقت نتم‌ تموم شه نتونم پست بزارم. یا نتم ضعیف باشه پیام ها ارسال نشن‌. یا مشغله بیش از حد نذاره ک سراغ گوشی بیام. و یا... . تصمیم گرفتیم چون خیلی برامون پر اهمیت هستید و جزئی‌ از زندگی ما شدید، این چالش صندلی داغ رو راه بندازیم. دلمون میخواست صمیمیت مون فرا تر از ادمین و اعضا باشه. اما خوب فکر نمیکنم با سوالاتی چون: ( قصد ازدواج ندارید، از چ پسری خوشت میاد و... .) این طور سوالات صمیمیت مارو‌ ب حداکثر برسونه‌. اینم جا داره بگم، اگر از نظر شما ما مذهبی نما هستیم، باشه مشکلی نیست، شما حق نظر دادن دارید، اما با کمال احترام شمایی ک مذهبی نما نیستی، و خوب دوعالمی‌ چرا سعی در تحقیر یک شخص داری؟ چرا شمایی ک ادعا داری، داری شخص هم وطنت‌ رو قضاوت میکنی؟ اینم بگم ما اگر قصد جلب توجه داشتیم قطعا براتون پی وی رو محیا میکردیم تا سوالاتتون‌ رو بنویسید. و یا حتی با ویس یا ویدیو کوتاه ب سوالات جواب میدادیم. خیلی از ادمین ها هستن که از طریق کانالشون‌ کسب درآمد دارند، اما ما بی هیچ چشم داشت و بی هیچ منتی داریم اینجا فعالیت میکنیم. اما در رابطه با پیام هایی از قبیل: ( رمان نمیذارید؟_ رمان؟ _ چرا رمان رو نذاشتید‌؟_ چرا پارت کم گذاشتید؟_ تروخدا پارت بیشتری بگذارید!_ لطفا کمتر پارت بذارید‌! و ...) باید بگم ک ما هم مثل شما عزیزان گرانمایه، زندگی داریم، پدر داریم، مادر داریم، ممکنه آنتن نداشته باشیم، ممکنه نت نباشه، ممکنه از مشغله زیاد شرایط نباشه، ممکن هست مهمون داشته باشیم، مهمونی باشیم، نوبت دکتر داشته باشیم، سر کلاس باشیم، ممکنه یک دوستی ب گوشیمون زنگ زده باشه(از اون دوستایی ک دلش نمیاد گوشی رو قطع کنه) و هزار و یک احتمال دیگه ک شرایط رو برای ما فراهم نکنه تا در اختیار کانال و گذاشتن رمان باشیم. پس لطفا کمی مارو درک کنید. ما شما رو مثل خانواده و خواهرانمون‌ میدونم. چ وقت هایی ک ما ادمین ها بخاطر کانال باهم بحث نکرده‌ایم. تو این اوضاع کرونا‌ مواظب خودتون باشید و ما رو از دعای خیرتون‌ بی نصیب نکنید🌹
خواهران عزیزم اگر همچنان ابهامات شما رفع نشده، پی وی در خدمتم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📱 لوح | این فضا را خط کشی کنید 🔻رهبر انقلاب: «فضای مجازی بدون اختیار ما، دارد مدیریت میشود و عوامل مسلط بین‌المللی در این فضا از لحاظ خبردهی، خبررسانی، تحلیل داده‌ها و هزاران کار دیگر بشدت فعالند. نمیشود مردممان را در این فضا، بی‌پناه رها کنیم.»۹۹/۶/۲ ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
『💔』 ✍نشسته بودم بغل دست حاجی، یک دفعه زد روی پایش، از صدای ناله‌اش ترس برم داشت ! گفتم: حاجی چیزی شده؟ مشکلی پیش اومده؟ گفت: من سه چهار روزه از حال آقا بی‌خبرم....😔 پدرش فوت کرده بود ، میان سنگینی غم از دست دادن پدر، قلب و فکرش پیش حضرت آقا بود.☝️ فقط سه چهار روز بود جویای حالش نشده بود. آنوقت اینطور آه میکشید. اینطور خودش را سرزنش میکرد...💔 📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
『🌷』 تا نام تو بࢪده می‏ شود، چࢪاغ‏های صلوات، دࢪ جان لحظه ‏ها فࢪوزان مےشوند....🌿 تا فضیلتے از تو گفته می‏ شود، دل‏ها از بوی گل محمدی زنده مے شوند....🌺🌸 قرآن تو، نزدیک‏ترین ࢪاه ࢪهایی است و نهج‏ الفصاحه ‏ات، پاک‏ترین مبحث بندگے...... 💞 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva