『💔』
#خاطره
#آقامونه
#مقام_معظم_دلبری
#حاج_قاسم
#قاسم_سلیمانی
✍نشسته بودم بغل دست حاجی، یک دفعه زد روی پایش، از صدای نالهاش ترس برم داشت !
گفتم: حاجی چیزی شده؟ مشکلی پیش اومده؟ گفت: من سه چهار روزه از حال آقا بیخبرم....😔
پدرش فوت کرده بود ، میان سنگینی غم از دست دادن پدر، قلب و فکرش پیش حضرت آقا بود.☝️ فقط سه چهار روز بود جویای حالش نشده بود. آنوقت اینطور آه میکشید. اینطور خودش را سرزنش میکرد...💔
📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
『👟』
یک روز قرار شد والیبال بازی کنیم
من کتانی نداشتم.یکی از رفقای ابراهیم کتانی چینی قدیمی پایش بود گفتم🌿 کتانی ات را به من بده من برم توی زمین دمپای خودم را به او دادم و کتانی اش را گرفتم مشغول بازی شدیم بعد از بازی دیدم که او رفته من هم به خانه برگشتم هنوز ساعتی نگذشته بود که دیدم ابراهیم به درب منزل ما آمد با خوشحالی به استقبالش رفتم گفتم چه خبر از این طرفا؟؛ بی مقدمه گفت سعید خدا توی قیامت از هرچی بگذرد از حق الناس نمی گذرد❗️ برای همین توی زندگی مواظب باش حق مردم گردن نباشه بعد ادامه داد تا میتونی به وسیله ای که مال خودت نیست نزدیک نشو خیلی مراقب باش گفتم آقا ابراهیم من نوکرتم. چشم راستی این رفیقت که ڪتونی ازش گرفتم نمیدونم کجاست قبل از پایان بازی رفت....🌻
بࢪگرفتهازڪتابسلام بࢪابࢪاهیم📚
#شهید_ابراهیم_هادی
#حق_الناس | #خاطره
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#خاطـره
خیلیایندرواوندرزدکهبرهولیجورنمیشد
رفتهبودسپاهبستنشستهبودخیلی
اصرارکردحتیگفتهبوداگهمنونبرید🥺
داخللاستیکماشینقایم میشممیامتابالاخرهبااعزامش
موافقتکردنورفت.....🌿🕊
#شهیدبابکنوࢪے💛
•💚•
•
#خاطــره🎞
|همدانشگاهیشهید|
دخترےمیگفت:
منهمکلاسیبابکبودم.
خیلییییتونخشبودیمهممون...
اماانقدباوقاࢪبودکههمهدخترامیگفتند:
" ایننوریانقدسروسنگینهحتماخودش
دوسدختردارهوعاشقشه !" 😏
بعدمنگفتم:میرمازشمیپرسمتاتکلیفمون
ࢪوشنبشه...
رفتمࢪودࢪࢪوپرسیدمگفتم :
" بابکنوریشماییدیگ ؟! "
بابکگفت:"بفرمایید ."
گفتم:"چراانقدخودتومیگیری ؟!
چرامحلنمیدیبهدخترا؟! "
بابکیہنگاهپرازتعجبوشرمگینبهمکرد
وسریعࢪفتوواینستاداصلا!
بعدهاکشهیدشد ،
هموندختراومنفهمیدیمبابکعاشقکیبودهکه
بہدختراومنمحلنمیداد...
#عاشقحضرتزینبوشهادت🥺💔|
#شهیدانه
『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از شهید آرمان علیوردی
🌸| #خاطره
| به وصــٰال آرزو |
حدود یک ماه قبل از شهادتش بود، آرمان با ماشین آمده بود حوزه. آخر هفته هم بود و همه داشتن خونه میرفتن. آرمان هم داشت میرفت که به من گفت: من اول میرم گلزار شهدا و بعد میرم خونه، اگه میخوای بیا با هم بریم. با هم راهی شدیم... به چند تا از مزار شهدا سر زدیم، و زیارت آخر سر مزار شهید مدافع حرم سجاد زبرجدی رفتیم؛ قطعه پنجاه. بالای سر مزار شهید سجاد زبرجدی ایستادیم، آرمان خسته شده بود، نگاهی به اطراف انداخت و وقتی دید کسی نیست، بالای سر شهید زیرجدی دراز کشید (درست محل دفن بعد شهادتش) و با لبخند گفت: حاجی چی میشه ما شهید بشیم و ما را بیاورند اینجا...
الحمدلله که آرمان به آرزویش رسید و الان هم کنار این همین شهید عزیز دفن شده...
• به نقل از دوست شهید
#آرمان_عزیز
#شهید_آرمان_علی_وردی
----------
📣 کانال شهید آرمان علیوردی
@shahid_armanaliverdy