#رمــان_آنلاین❤️
خانه که رسیدم ، مامان با دیدنم با لبخند سلام کرد و گفت :
_شام حاضره ، لباست رو عوض کن و بیا
از اینکه زود تر از من سلام کرده بود با خجالت گفتم :
_گرسنه نیستم مامان جان
لبخند مامان جمع شد .
_سعیده اومده
به اتاق رفتم دیدم سعیده و اسرا درحال پچ پچ کردن هستند .
با دیدن من لبخند زورکی زدند و سلام کردند .
چادرم را از پشت دری اتاق اویزون کردم و گفتم:
_علیک السلام
اسرا گفت : من میرم کمک مامان
سعیده هم تبسمی کرد و گفت : چه خبر راحیلی؟
همانطور که مانتویم را آویزون میکردم گفتم :
_این ورا؟
_تو که جواب تلفن نمیدی ، اومدم ببینم چه کردی ؟
_چیو؟
چشمکی زد و گفت : ....
🌸🌸🌸🌸🌸
میدونم تو دلت داری بهم بدو بیراه میگی که چرا نزاشتی بقیشو بخونم
ولی ....
هرچیزی یه خرجی داره😂😉
اگه دوست داری بقیشو بخونی تپ کن و خیلی راحت ادامشو بخون
کسیم مزاحمت نمیشه😉😁
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
یه رمان دخترونه مذهبی 😍☺️🌸
حالا اشکال نداره آقایونم بخونن ...😉