eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
928 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
•❤️• چهار پنج ماهی هست که مصطفی رو میشناسم جوان خوش چهره و مهربان ، با یه ته ریش زیبا و چفیه دور گردنش که خیلی معصومیت چهره اش رو بیشتر کرده زن و زندگی رو رها کرده و برای دفاع از مقدساتش به جهاد اومده ... این یکی دو ماه آخر خیلی روزا با همیم و صفا میکنیم دیشب رفته بود آرایشگاه ؛ وقتی برگشت خیلی خوشگل شده بود ، با بچه ها حسابی اذیتش کردیم که چیه ؟! زیر سرت بلند شده وسط جبهه ؟! و از این حرفا خواستیم بخوابیم دیدم دراز کشیده و داره با موبایلش یواش و آروم حرف میزنه ، دوباره شروع کردیم به دست انداختنش که دیدی گفتیم ، امروز سر و صورت رو صفا دادی خبراییه و ... گفت : بابا اذیت نکنید 25 روزه خونه نرفتم و خانمم رو ندیدم و دلم براش تنگ شده . ما هم دل داریم خوب تا ساعت 3 صبح توی رختخواب داشت با همسرش حرف میزد و نخوابید ساعت 5 صبح درگیری و آتش بالا گرفت صدای اذان داره میاد ... حي على خير العمل ... و مصطفى با خون خود وضو گرفت ه بود...... شهید مصطفی صفری تبار✨🌸 @Dokhtarane_parva
•❤️• همیشه همسرداری اش خاص بود؛ وقتی می خواستیم با هم بیرون برویم، لباس هایش را می چید واز من می خواست تا انتخاب کنم و از طرف دیگر توجه خاصی به مادرش داشت. هیچ وقت چیزی را بالاتر از مادرش نمی دید، تعادل را رعایت می کرد به خاطر دل همسرش ، دل مادرش را نمی شکست و یا به خاطر مادرش به همسرش بی احترامی نمی کرد. شهید مهدی نوروزی✨ @Dokhtarane_parva
•❤️• سال اول ازدواجمان قول داده بود برای ایام عید نوروز حتما به یزد بیاید تا با هم باشیم. قبل از عید امام خمینی (ره) از رزمندگان درخواست کردند که به علت کمبود نیرویی که در آن ایام با آن مواجه بودیم هرکس می تواند مرخصی نگیرد ودر جبهه بماند. خود من به حضرت امام(ره) ارادت قلبی داشتم از طرفی می دانستم قلب حسن هم برای «سید روح الله» می تپد، دست به کار شدم و نامه ای برایش نوشتم. نوشتم چون ولی زمان دستور داده اند نگران قول و قرارمان نباش، در جبهه بمان و از اسلام ناب دفاع کن. نامه که به دستش رسید سریع با من تماس گرفت. تماس گرفت که تشکر کند. گفت:«راستش رو بخواهی مونده بودم چطور بهت بگم! که الحمدالله خودت پیام امام رو فهمیدی و بهترین تصمیم رو گرفتی.» آن سال گذشت. سال بعد که همراه حسن به اهواز رفتم و در آن جا مستقر شدیم. باز هم ایام نوروز رسید و باز هم به این فکر می کردم که امسال عید را با هم جشن می گیریم یا نه؟ نزدیک نوروز بود که به حسن گفتم امسال عید ان شاالله باهم به یزد میرویم. نگاهی کردو خندید.... گفت:ان شاالله.تو عمودی ومن افقی! خیلی جا خوردم، دست خودم نبود. اشکم سرازیر شد. حسن که حالم را دید سرم رو به سینه گرفت وگفت:شوخی کردم،جدی نگیر. بعد هم سریع موضوع بحث را عوض کرد. روزی که برای عملیات رفت دلم فرو ریخت.... لحظه خداحافظی به دلم افتاده بود که این آخرین دیدار من است. حق با او بود، من به یزد برگشتم در حالی که او.... @Dokhtarane_parva
•❤️• این پا و آن پا می کرد،انگار سردر گم بود. تازه جراحتش خوب شده بود. تا اینکه بالاخره گفت:«نمی دانم کجای کارم لنگ می زند،حتما باید نقصی داشته باشم که شهید نمی شوم،نکند شما راضی نیستی؟» آن روز به هر زحمتی بود سوالش را بی پاسخ گذاشتم. موقع رفتن به منطقه بود؛ زمان خداحافظی به من گفت:«دعا کن شهید بشم،ناراضی هم نباش!» این حرف محمدرضا خیلی به من اثر کرد؛ نمی توانستم دلم را راضی کنم و شهادتش را بخواهم، اما گفتم:«خدایا هرچه صلاحت است برای او مقدر کن.» و برای همیشه رفت...... شهید مدافع حرم محمد رضا نظافت@Dokhtarane_parva
•❤️• گفتم بگذارعروسے ڪنیم یه ذره طعم زندگےروبچشيم بعدحرفِ رفتن بزن امايڪدفعه رفت وپیڪرش برگشت وقتے درمعراج صورتش رانوازش ڪردم ازچشمش قطرات اشڪ جارےشد💔:) |همسرشهیدامیرسیاوشی| @Dokhtarane_parva
•❤️• او در یکی از نامه‌هایش به همسر خود نوشت: از روزی که ازت جدا شدم، یک ساعت هم وقت ندارم که برایت تلفن که هیچ نامه بنویسم. هیجده گردان به ما مربوط است. منظورم آموزش آنهاست. هم اکنون که برایت نامه می‌نویسم، ساعت ۸ شب است و از ساعت ۱۰ الی ۶ صبح پنج گردان را به مانور خواهیم برد... خیلی برای تو و خانواده و خانه نگرانم. نمی‌دانم وضعتان در چه حالی است؟ باور کن خیلی ناراحت هستم که آیا گرسنه مانده‌اید؟ نفت دارید؟ مریض نیستید؟ پول دارید؟ خدایا خدایا فقط تو می‌دانی و بس که در جیبم فقط ده تومان پول دارم... که نمی‌شود کاری کرد. ازت خواهش می‌کنم مقاومت کن خدا بزرگ است. باور کن نمی‌دانی در چه وضعی هستم. خواهش می‌کنم از وضعیت خودتان برایم بنویس... آیا عذرا گرسنه می‌ماند، شیر دارد یا نه؟ محمد چه کار می‌کند؟ بگو بابا می‌گوید، شرمنده‌ات هستم. خداحافظ به امید پیروزی... شهید شاپور برزگر@Dokhtarane_parva
•❤️• زمستان سال ۱۳۶۲ بود و ما در اسلام آباد غرب زندگی می کردیم. ابراهیم از تهران آمد قیافه اش خیلی خسته به نظر می رسید. معلوم بود که چند شبه که استراحت نکرده این را از چشمهای قرمزش فهمیدم. با این همه آن شب دست مرا گرفت و گفت: "بنشین و از جات بلند نشو. امشب نوبت منه و باید از خجالتت در بیام." آن زمان مصطفی را باردار بودم. از جایش بلند شد. سفره را انداخت غذا را کشید و آورد غذای مهدی (پسر اولمان) را داد و بعد از اینکه سفره را جمع کرد و برد دو تا چای هم ریخت و خوردیم. بعد رفت و رختخواب را انداخت و شروع کرد با بچه حرف زدن. میگفت: بابایی اگه پسر خوب و حرف گوش کنی باشی باید همین امشب سر زده تشریف بیاری. می دونی چرا؟ چون بابا خیلی کار داره. اگه امشب نیایی من تو منطقه نگران تو و مامانت هستم .بیا و مردونگی کن و همین امشب تشریف فرمایی کن." جالب اینکه می گفت :"اگه پسر خوبی باشی." نمی دانم از کجا می دانست که بچه پسر است. هنوز حرفش تمام نشده بود که زد زیر حرفش و گفت: "نه بابایی امشب نیا .بابا ابراهیم خسته س چند شبه که نخوابیده. باشه برای فردا." این را که گفت خندیدم و گفتم: "بالاخره تکلیف این بچه رو مشخص کن بیاد یا نیاد؟" کمی فکر کرد و گفت :"قبول همین امشب." بعد ادامه داد :"راستی حواسم نبود چه شبی بهتر از امشب؟ امشب شب تولد امام حسن عسگری (ع) هم هست." بعد انگار که در حال حرف زدن با یکی از نیروهایش باشد گفت:"پس همین امشب مفهومه؟" دوباره خنده ام گرفت و گفتم :" چه حرفهایی می زنی امشب ابراهیم مگه میشه؟" مدتی گذشت که احساس درد کردم و حالم بد شد. ابراهیم حال مرا که دید ترسید و گفت :"بابا تو دیگه کی هستی! شوخی هم سرت نمیشه پدر صلواتی؟" دردم بیشتر شد ابراهیم دست و پایش راگم کرده بود و از طرفی هم اشک توی چشم هایش حلقه زده بود. پرسید:"وقتشه؟" گفتم :"آره." سریع آماده شد و مرا به بیمارستان رساند. همان شب مصطفی به دنیا آمد.... شهید ابراهیم همت✨🌷 @Dokhtarane_parva
•❤️• قبل از تولد بچه بود. پرسید : ناراحت می شی برم جبهه گفتم : آره اما نمی خوام مزاحمت بشم رفت و دو روز بعد بچه به دنیا آمد بعد که برگشت بوسیدش و اسمش را گذاشت هادی پرسیدم : دوستش داری گفت : مادرش را بیشتر دوست دارم .... شهید عبدالله میثمی✨🌻 @Dokhtarane_parva
•❤️• تا قبل از شروع زندگی مشترک دانشگاه رفته بودم، بیرون می رفتم و می خواستم تحصیلاتم را هم ادامه بدهم اما وقتی با مهدی ازدواج کردم و بچه دار هم شدیم آن قدر در خانه خوش بودم که دلم نمی خواست جایی بروم. تا جایی که همه می گفتند: تو چی از خونه می خوایی که چسبیدی به کنجش؟! آنقدر جو خانه‌مان را دوست داشتم که دلم نمی‌خواست رهایش کنم. ماندن در این چاردیواری برایم لذت داشتآنقدر که حتی تصمیم گرفتم جای ادامه تحصیل و بیرون رفتن از خانه بمانم داخل بیشتر مادر و همسر باشم. مدافع حرم @Dokhtarane_parva
•❤️• دوست داشتم بچه ها را طوری تربیت کنم که بدانند رییس خانه پدرشان است. می‌خواستم احترام به او را خوب یاد بگیرند. ملموس تر بخواهم توضیح دهم، مثلا اینکه دلستر که می خریدیم تا آقا مهدی درش را باز نمی کرد و از آن نمی‌خورد بچه‌ها نمی‌خوردن. این شاید در نگاه اول یک مسئله خیلی جزیی باشد اما می دانستند تا پدرشان نباشد نباید دست بزنند. این موضوعات تربیتی را از برنامه های تلویزیون یاد می‌گرفتم. به خودم می گفتم اگر احترام به شوهر را دخترم از من یاد نگیرد از چه کسی می خواهد بیاموزد؟ و همینطور نسل ها بعد از او؟ دانشگاه هم که می رفتم با اینکه رشته ام ادبیات بود اما بیشتر کتاب‌های تربیتی می‌خریدم. قبل از آمدن پدرشان بچه ها را حمام می کردم و لباس تمیز تنشان می‌کردم. می‌خواستم وقتی آقا مهدی بچه ها را می بیند تمیز باشند و لذت ببرد. شهید مدافع حرم مهدی قاضی خانی@Dokhtarane_parva
•❤️• دست و دل بازی‌اش از صدقه دادن پیدا بود. مثلا وقتی می خواست صدقه بدهد می گفتم آقا مهدی آنجا پول خورد داریم. می دیدم زیاد می اندازد، از قصد پول خورد می گذاشتم آنجا که زیاد نیندازد تا صرفه جویی بشه. اما او می گفت برای سلامتی امام زمان(عج) هر چقدر بدهیم کم است. اتفاقا یک روز که سر همین موضوع حرف می زدیم رفتم زودپز را باز کنم که ناگهان منفجر شد و هر چه داخلش بود پاشید توی صورتم. آقا مهدی به شوخی جدی گفت: به خاطر همین حرفات هست که اینجوری شد منتهی چون نیتت بد نبود صورتت چیزی نشد. هنوز هم روی سقف آشپزخانه جای منفجر شدنش هست. با هم همه جا را تمییز کردیم. همیشه در کار خانه کمکم می کرد، می گفت از گناهانم کم می شود. شهید مدافع حرم @Dokhtarane_parva
•❤️• شهید قاضی خانی وقتی خیلی عصبانی می شد سعی می کردم آرامش کنم.زمانی هم که بین خودمان جر و بحث می شد و به اصطلاح دعوای زن و شوهری می‌کردیم او حرفش را می زد اما من سکوت می کردم تا عصبانیتش بخوابد. بعد می رفت بیرون برایم پیام عاشقانه می فرستاد و یا از شیرینی فروشی محل شیرینی می خرید و یک شاخه گل هم می گذاشت رویش. البته بدون بحث هم پیش آمده بود برایم گل یا هدیه بگیرد. ما کلا اهل جدل نبودیم اما یکبار در ماشین رادیو گوش می کردم که می گفت زن و شوهرهایی که با هم زیاد بحث می کنند همدیگر را بیشتر دوست دارندچون جایی برای حرف زدن هست و رفتار طرف مقابلشان برای آنها اهمیت دارد. شهید مدافع حرم مهدی قاضی خانی🍁 @Dokhtarane_parva
•❤️• بسیار اهل شوخی بود گاهی جلوی عمه اش مرا می بوسید مادرش می گفت این کارها چیه خجالت بکش، عمه ات نشسته! آقا مهدی هم می گفت مگه چیه مادر من؟ باید همه بفهمند من زنم را دوست دارم. شهید مدافع حرم مهدی قاضی خانی@Dokhtarane_parva
•❤️• شهید کابلی در صحبت‌های اولیه‌ خواستگاری سه چیز خواسته بود: من دوست دارم با کسی ازدواج کنم که سه خصلت داشته باشد؛ بنده خوبی برای خدا باشد، همسر خوبی برای شوهرش باشد و مادر خوبی برای فرزندانش. اگر امروز پدرم من را از خانه بیرون کند من هیچ چیزی از خودم ندارم و فقط ماهی 1800 تومان حقوق می‌گیرم اگر قبول می­‌کنی بسم­‌الله. 🍀 @Dokhtarane_parva
•❤️• شهید حاجی زاده بی­‌نهایت صبور بود. وقتی بحثمان می‌شد من نمی توانستم خودم را کنترل کنم، یکسره غر می زدم و با عصبانیت می‌گفتم تو مقصری، تو باعث این اتفاق شدی. او اصلا حرفی نمی زد وقتی هم می‌دید من آرام نمی شوم می­‌رفت سمت در چون می دانست طاقت دوری اش را ندارم. 🌻 @Dokhtarane_parva
•❤️• خیلی بهش حساس بودم. دوست داشتم فقط برای من باشد. آخرین دفعه هم بهش گفتم: می­‌خواهی بروی اجازه می­‌دهم ولی باید یک قول بدی. پرسید: چه قولی؟ گفتم: عروس اول و آخرت من باشم. خندید گفت: باشه. 🌱 @Dokhtarane_parva
•❤️• از اول نامزدیمون… با خودم کنار اومده بودم که من… اینو تا ابد کنارم نخواهم داشت… یه روزی از دستش میدم… اونم با شهادت… وقتی که گفت میخواد بره… انگار ته دلم…آخرین بند پاره شد… انگار میدونستم که دیگه برنمیگرده… اونقد ناراحت بودم… نمیتونستم گریه کنم… چون میترسیدم اگه گریه کنم… بعداً پیش ائمه(ع) شرمنده شم… یه سمت ایمانم بود و یه سمت احساسم… احساسم میگفت جلوش وایسا نذار بره… ولی ایمانم اجازه نمیداد… یعنی همش به این فکر میکردم که قیامت… چطور میتونم تو چشای امیرالمؤمنین(ع)نگاه کنم و… انتظار شفاعت داشته باشم… در حالی که هیچ کاری تو این دنیا نکردم… اشکامو که دید… دستامو گرفت و زد زیر گریه و گفت… “دلمو لرزوندی ولی ایمانمو نمیتونی بلرزونیا 🌿 @Dokhtarane_parva
•❤️• همیشه وقتی در کارهای منزل کمکم می‌کرد از او تشکر می‌کردم اما می‌گفت این حرف‌های یک همسر به همسرش نیست، شما باید بهترین دعا را در حق من کنید، باید دعا کنید شهید شوم. اوایل من از گفتن این دعا ممانعت می‌کردم و دلم نمی‌آمد اما آنقدر اصرار می‌کردند تا من مجبور می‌شدم دعا کنم شهید شود اما از ته دل راضی نبودم @Dokhtarane_parva
•❤️• خدمت همسر عزیز و شیرزن خودم سلام. می دانم که از روزی که با من پیوند ازدواج بستی، جز زحمت و تلاش بی وقفه برای شما هیچ نکرده‌ام. می دانم قصور زیادی دارم، آن طور که شما بودید، من نبودم. اگر همیشه با شجاعت و افتخار، آماده هرگونه ماموریت بوده ‌ام، تنها به همت شما و مسئولیت پذیری شما بوده است. اگر عمری باقی بود، از خداوند می خواهم توفیق جبران محبت های شما را به بنده عطا فرماید و اگر خدا خواست و شهادت نصیب بنده حقیر شد، طلب حلالیت دارم. فࢪازے از وصیت نامہ شهید محرم علیپور@Dokhtarane_parva
•♥️• : زمان تولد بچه مان در خرداد 1363 ، در اندیمشک بودیم. من باردار بودم، عباس لباس های رزمش را نمی آورد خانه؛ همان جا خودش می شست تا من اذیت نشوم. نزدیک وضع حمل که شد، آمد و مرا برد دزفول. در راه آدرس بیمارستان را پرسید. بنده خدایی گفت:" آخر همین خیابان بیمارستان حضرت زهرا(س) است." اسم بیمارستان را که شنید، آه عجیبی کشید، بنده دلم پاره شد. پرسیدم : "عباس ؟" گفت :" یا زهرا رمز زندگی من است. در عملیات فتح المبین با رمز یا زهرا مجروح شدم، با زنی ازدواج کردم به نام زهرا، حالا هم تولد بچه ام بیمارستان حضرت زهراست." به روایت همسر @Dokhtarane_parva
•❤️• پشت چراغ قرمز خیابان شریعتی ایستاده بودیم و منوچهر هم صحبت می کرد. کنار خیابان یک پیرمردی که سرتاپا سفید یکدست پوشیده بود در گالری بزرگی گل های رزی به رنگ های مختلف می فروخت ولی سفیدی پیرمرد نظر من را جلب کرده بود و من احساس می کردم این مرد از آسمان آمده است. اصلا حواسم به منوچهر نبود که یک لحظه حجم سنگین و خیسی روی پاهایم حس کردم. یک آن به خودم آمدم دیدم منوچهر رد نگاهم را گرفته و فکر کرده من به گل ها خیره شدم، پیاده شده تا گل ها را برایم بخرد. منوچهر همین طور همه گل ها را با دستش بر می داشت و روی پاهای من می ریخت . دو بار چراغ سبز و قرمز شد ولی همه در خیابان به ما نگاه می کردند و سوت و کف می زدند. حتی یک نفر خانم که از نظر تیپ ظاهری با ما متفاوت بود، برگشت و به همسرش گفت: می بینی ، بعد بگویید بچه حزب اللهی ها محبت بلد نیستند و به همسران شان ابراز محبت نمی کنند. آن روز منوچهر همه گل های پیرمرد را خرید و روی پاهای من ریخت و من نمی دانستم چه بگویم و چه کلمه ای لایق این محبت است. غیر از اینکه بگویم بی نهایت دوستت دارم.❤️ به روایت همسر شهید منوچهر مدق✨ @Dokhtarane_parva
•❤️• در سال 84 به همراه دوستم در مسجد محل فعالیت های فرهنگی داشتیم، مهدی معمولا برای بردن برادرزاده خود که دوست من بود به مسجد می آمد، طی این رفت و آمد ها توسط دوستم از من اجازه خواستگاری گرفت و به صورت سنتی به منزل ما آمدند، طی رسومات مذهبی و اسلامی من و مهدی با هم صحبت کردیم ایشان در همان جلسه اول به من گفتند که من بیشتر از 40 سال عمر نخواهم کرد و عاشق شهادت در راه خدا هستم و اگر مقام معظم رهبری دستور جهاد دهند تحت هر شرایطی که باشم عازم جهاد میشوم، من نیز شرطش را پذیرفتم و با هم به توافق رسیدیم. مهدی همیشه پشتیبانم بود به من میگفت شما درست را بخوان و اصلا نگران هزینه های تحصیلی نباش اگر شده گدایی میکنم تا هزینه های تحصیلت را جور کنم. در کنارش احساس آرامش میکردم . شهید مدافع حرم «مهدی عسگری🌻 @Dokhtarane_parva
♥️ یکبار به ابوالفضل گفتم دلم برات تنگ شده در جواب گفت: "در هر قدمی که من اینجا برمی‌دارم تو هم شریک هستی". دوست نداشت که بعد از شهادتش گریه کنم، یک‌بار که گریه می‌کردم گفت گریه‌هات رو به امام‌حسین (ع) وصل کن تا ثوابش بیشتر بشه. + همسر @Dokhtarane_parva
•❤️• اوائل ازدواجـمون بود و هنوز نمےتونستم خوب غذا درست کـنم یه روز تاس کباب بار گذاشتم.. و منتظر شدم یوسف از سرِ کار بیاد همین کہ اومد رفتم سرِ قابلمہ تا ناهارو بیارم ولے دیدم همه ی سیب‌زمینےها لہ شده خیلے ناراحت شدم☹️ یہ گوشه نشستم و زدم زیر گریہ.. وقتے فهمید واسه چی گریه مےکنم خنده‌ش گرفت و خودش رفت غذا رو آورد سر سفرهـ😃 اون روز این قدر از غذا تعریف کرد که اصلاً یادم رفت غذا خراب شدهـ😁 ✨🌙 『 @Dokhtarane_parva
•💚• کوله پشتیش رو گرفتم توی دستم... تا بُغضِ چشمام رو دید: قول دادی بی‌تابی نکنی! مَن هم قول میدهم، زودبرگردم... همیشه‌قولش قول‌بود... سه روز از رَفتنِش نگذشت؛ که برگشت... باپِلاڪی‌سوختِه‌...💔 ✍🏻به‌ روایت‌ همسر ♥️🕊 『 @Dokhtarane_parva