💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_110
داشت داروی مسکن پیرمرد تازه از اتاق عمل بیرون آمده را تزریق میکرد که صدای زنگ موبایلش
بلند شد.بد و بیراهی نثار حواس پرتش کرد که گوشی را سایلنت نکرده بود.دارو را تزریق کرد و
سریع گوشی را برداشت.شماره ناشناس بود ...تماس را برقرار کرد و کنجکاوانه پرسید:بله؟
صدای حورا بود :سالم ...
آیه با لبخند و نشاط گفت:سالم حَورا جون خوبید شما؟
حورا حس کرد دلش ضعف میرود برای صدای این دختر...حسرت میخورد که چرا بیست و چهار
سال خودش را محروم از وجود نازنین دخترش کرده بود.با صدای لرزانی گفت:خوبم
عزیزم...خوبم
آیه همانطور که به استیشن میرفت گفت:خدا رو شکر.جانم کاری داشتید؟
حورا لحظه ای مردد ماند که این کاری که میخواهد بکند درست است یا نه...اما دل را به دریا زد و
گفت:میخوام ببینمت...همین امروز اگه میشه...
آیه نگاهی به ساعتش انداخت.چهار و نیم بعد از ظهر بود ....
دستی به پیشانی اش کشید و گفت:جسارتا خیلی طول میکشه حَورا جون؟
حورا تکیه داد به صندلی عقب و گفت:نمیدونم.نمیدونم...شاید.
لحنش آیه را نگران کرد برای همین گفت:من اآلن میتونم شما رو ببینم.البته تو خود بیمارستان.
_اتفاقا منم اآلن جلوی در بیمارستانم.کجا ببینمت؟
دنج ترین جای بیمارستان احتماال همان نیمکت زیر بید مجنون بود. آدرسش را به حورا داد و
نگران گوشی را قطع کرد.
به هنگامه گفت:هنگامه من میرم بیرون بیمارستان یه نیم ساعت کار دارم زود بر میگردم مشکلی
پیش اومد بهم زنگ بزن باشه؟
هنگامه سری تکان و داد و آیه پا تند کرد.
حورا نگاهی به دسته گل نرگس در دستش انداخت. شهرزاد گفته بود عاشق نرگس است و حورا
یادش آمد محمد هم نرگس زیاد دوست داشت!اضطرابش مهار نا شدنی بود و او حتی نمیدانست چطور باید شروع کند و حرف بزند.
بید مجنون مورد نظر آیه را پیدا کرد و روی نیمکت کوچکش نشست.جای دنجی بود و لبخندی زد
به این سلیقه ی خوب دخترش... آیه را دید که از دور می آید و برایش دست تکان میدهد...
ضربان قلبش تند تر رفت.آنقدر که میترسید صدایش به گوش آیه برسد.
آیه خندان نزدیکش آمده و چون راه را تند آمده بود نفس نفس زنان گفت:سالم حورا
جون...ببخشید معطل شدید...
بعد با چشم نگاهی به دور و اطراف انداخت و گفت:شهرزاد نیست.
حورا لبخند محوی زد و گفت:سالم...نه شهرزاد نیست من با خودت کار داشتم
دلشوره ی بی موردی سراغ آیه آمد.کنار حورا نشست و حورا با لبخند و لحنی که عشق در آن موج
میزد گفت:تقدیم به شما!
آیه هیجان زده دسته گل ها را گرفت و گفت:وای خیلی ممنونم... خیلی قشنگه...من عاشق نرگسم.
حورا تنها نگاهش کرد.چقدر دلش میخواست این دخترک را در آغوش بگیرد و آنقدر در همان حال
بمانند تا این بیست و چهار سال دلتنگی رفع شود.
آیه کنجکاو پرسید:حاال کارتون چی بود حورا جون؟
حورا تنها نگاهش کرد.مستاصل و در مانده...واقعا نمیدانست از کجا باید شروع کند.
نفسی کشید و بی مقدمه از آیه پرسید:آیه...تو منو نمیشناسی؟
آیه با تعجب چشم از نرگسها گرفت و گفت:منظورتونو متوجه نمیشم!
_منظورم واضحه!
آیه گنگ نگاهش میکند و لحظه ای ازذهنش میگذرد نکند فهمیده باشد؟
دستی به مقنعه اش میکشد و میگوید:خب شما مادر شهرزادید همسر دکــ....
حورا کالفه میگوید:نه...اینا نه...یه ربط دیگه..
آیه داشت مطمئن میشد:چه ربطی؟
✍نیل۲
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva