eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
922 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 تا به حال اینقدر او را عصبی ندیده بود... دنبالش راه افتاد نمیخواست آدم بده او باشد! ابوذر را صدا میکرد اما گویا صدا به او نمیرسید. ابوذر اما با حالی متشنج با شیوا تماس گرفت... بعد از چند بوق صدای شیوا را شنید: سلام آقای سعیدی؟ ابوذر با اعصابی خورد گفت: سلام خانم محترم این چه کاری بود کردید خانم؟ شیوا با اضطراب پرسید: چی شده؟ چه کاری؟ _مگه من نگفته بودم لازم نیست چیزی در مورد گذشتتون به کسی بگید؟ چرا اینکارو کردید؟ شیوا مستأصل گفت: خب...خب ایشون باید میفهمید... _خدا هم میگه وقتی توبه کردی لازم نیست گناه گذشتتو به زبون بیاری اونوقت شما واسه چی اینکارو کردید؟ من چی بگم به شما آخه... شیوا میخواست از خود دفاع کند که صدای محکم ترمز ماشین و بعد بوق بلند آن به جای صدای عصبی ابوذر به گوش رسید... با نگرانی داد زد: آقا ابوذر...چی شد؟ آقا ابوذر.... تماس قطع شد... دوباره شماره را گرفت. صدای بوق ممتدد گوشی بیشتر مضطربش کرد. اما کسی پاسخ نمی‌داد... مهران اما خیره به ابوذر نقش بر زمین شده و مردمِ جمع شده دور او تنها با بهت زیر لب ابوذر ابوذر زمزمه میکرد! آیه با خنده داشت به چشم های شهرزاد نگاه میکرد. شهرزاد که گویی یک پدیده ی عجیب کشف کرده باشد به آیه خیره شده بود و سرتا پایش را برانداز میکرد. آخر آیه طاقت نیاورد و با خنده پرسید: چیه اینجوری نگاه میکنی؟ شهرزاد با همان خیرگی گفت: یعنی واقعا تو خواهر منی؟ آیه با همان لبخند میگوید: تو چی دوست داری؟ شهرزاد دست زیر چانه را بیرون میکشد و به جمع خندان نگاه میکند. برعکس نگاهی به آیین می اندازد و میگوید: یعنی آیین داداش تو هم میشه! آیین نه محکمی میگوید که حتی دکتر والا هم متعجب نگاهش میکند! آیه در دل میگوید:همچین نه میگه... کسی هم نخواست تو داداشش باشی آیین اما فکر میکرد این همه نسبت میتواند بین دو نفر باشد! هر نسبت دیگر غیر از خواهری و برادری! شهرزاد با اخم میگوید: یعنی چی؟ وقتی من خواهر آیه‌ام بعد تو داداش منی پس داداش آیه هم میشی دیگه! آیه دستش را میفشارد و میگوید: چه اصراری حالا تو! اصلا هرچی تو بخوای آقا آیین هم داداش من! آیین با لبخند به نگاه آیه میکند و فکر میکند اگر موقعیت مناسب تری بود حتما به او میگفت... من یکی ترجیح میدهم نسبتی دیگر با تو داشته باشم! حدالامکان نزدیکتر از یک برادر! برای خودش هم عجیب و جالب بود. گویا علاوه بر شغل و حرفه علاقه به چشمهای میشی نیز ارثی بود! قلب گرم آیه کار خودش را کرده بود! همین دیشب بود که دلش برای آیه تنگ شده بود. همین دیشب بود که فهمیده بود نیاز دارد به زود زود دیدن آیه! و بارها از خودش پرسیده بود عشق که میگویند همین است؟ همین خواستن یک جوری؟ همین آرامشی که از چشمهای آن طرف قصهمیگیرند؟ همین دلی که با دیدنش دست و پا گم میکند و تند تر میزند؟ همین دستی که حسرت فشردن دستهای ظریف آن طرف قصه را دارد؟ همین لبخندی که دوست دارد منحصر به فرد برای خود خودش بزند؟ همین اکراه از چشم گرفتن از چشمهایش؟ عشق همین چیزها بود؟ حورا منو را سمت آیه گرفت و گفت: امشب همه چی به انتخاب شما باید باشه. آیه نگاهی به جمع انداخت و با خجالت منو را گرفت. درش را باز کرد و نگاهی به اسامی غذا ها انداخت. می اندیشید رستوران ایتالیایی آمدنشان چه صیغه ایست؟ نگاهش را از منو برداشت و به جمع منتظر نگاهی کرد. منو را بست و با لبخندی خجول گفت: یه چی بگم؟..... ✍نیل۲ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva