💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_68
آیین والا اینقدر جدی شوخی نکنید! تلخندی میزنم و میگویم: ممنونم بابت نسکافه.
پوزخندی میزند و او هم به درخت بید مجنون رو به رویمان نگاه میکند. بی هوا میگویم:
_اولین بچه ای بود که جلوی چشمم رفت
متعجب میگوید:یعنی اینجا تا حالا هیچ بچه ای نمرده؟
_چرا ولی خیلی اتفاقی من مرگ هیچ کدومشونو ندیدم!
و تو با همشون رفاقت داشتی؟
لبخندم را در می آورد: نه خب مینا یه چیز دیگه بود راستش تو چشمم خیلی شبیه سامره بود
_سامره کیه؟
_خواهر کوچیکترم
لحظه ای نگاهم میکند و میگوید: قبل از اینکه بیام بابا از تو برامون گفته بود.مادرم از اسمت
خوشش می اومد خواهرم هم خیلی دوست داشت ببینتت و من فکر میکردم بابا داره قصه سر هم میکنه راستش خانمِ آیه تو واقعا باید یه تجدید نظر در رابطه با احساساتت داشته باشی خودت اذیت میشی
به کراواتش نگاه کردم و گفتم: من همینم دکتر! بی تفاوت بودن اصلا قشنگ نیست
هیچ نمیگوید نگاهی به ساعتش می اندازد و از جا بر میخیزد چیزی که تمام مدت به نوک زبانم
آمده و قورتش دادم را دوباره مزه مزه میکنم! خب دکتر والا هم مثل همه!
میخواهد برود که میگویم: راستی دکتر...من(تو)نیستم همونطور که شما(تو) نیستید بازم ممنونم
بابت نسکافه ... خیره نگاهم میکند و من خیره ی بید مجنون میشوم و نسکافه ام را مینوشم.
میبینم که جا خورده بی هیچ حرفی میرود.حق را به خودم میدهم.
از دیدگاهش خوشم نیامد.او هم یکی بود مثل بقیه! او هم خود خواه بود. من خود خواهی را دوست
داشتم اما به سبک خودم!شیفت شب و این همه گریه کار خودشان را کرده بودند و سر درد شدیدی گرفته بودم. سعی میکردم نگاهم نرود سمت اتاق 210 . شماره مریم را گرفتم و ازش خواستم یکی دو ساعتی را
بیاید بخش اطفال تا سری به نرجس جان بزنم. فکر میکردم اگر با کسی حرف بزنم حالم بهتر
شود. میان این همه اتفاق بد این واقعا خوشایند بود که پیر زن دوست داشتنی بعد از چند ماه
بستری بودن و عمل پی در پی دارد مرخص میشود.سعی میکنم خوشحال تر باشم.
تقه ای به در میزنم : یا الله با اجازه!
سرش را از کتابی که دارد میخواند بر میدارد با لبخند خیره ام میشود.
_سلام آیه خانم
_سلام به روی ماهت
دنبال دخترش میگردم و میگویم: تنهایی نرجس جان؟ پس معصومه کو؟
_نمازش مونده بود رفت بخونه الآن میاد
کنارش میروم و گونه اش را میبوسم و میگویم: چقدر شما شبیه خان جون منید وقتی کتاب
میخونید
عینکش را بر میدارد و میگوید: چه بلایی سر چشمات اومده؟
تلخندی میزنم و سرمش را چک میکنم و میگویم: گریه کردم
از صداقتم به خنده می افتد و میگوید: چرا؟
بغضم را میخورم و میگویم: مینا....
هیچ نمیگویم و تا تهش را همراه با فاتحه ای میخواند!
کنارش مینشینم و میگویم: میبینی نرجس جون؟ هی گفتم علم دروغ میگه علم مال این حرفا نیست که درصد بده انگار بهش بر خورد! خواست ثابت کنه.
او هم تلخ لبخند میزند و دستهایم را میگیرد و میگوید: علم که صاحب نظر نیست !خدا بود که
خواست !
✍نیل۲
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva