eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
843 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
دخترانِ‌ پرواツ
﷽ #مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌هشتادوهشتم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 باز مانده
💙 :) 🌱 آدرنالین مثل بچه هايي كه پشت سر پدرشون راه مي افتن، پشت سر دنيل راه افتاده بودم ... هنوز حس و حالم، حال قبل از استانبول بود ... ساكت و آروم ... چيزي كه اصلا به گروه خوني من نمي خورد ... به اطراف و آدم ها نگاه مي كردم ... اما مغزم ديدگه دنبال علامت هاي سوال و تعجب نمي گشت ... دنبال جستجو براي چيزهاي جديد و عجيب و تازه نبود ... حتي هنوز متوجه حس ترسيدن و وحشت قرار گرفتن در كشور غريبه نشده بود ... چيه ترسي ... چيه ي ه جاني ... غيدر از ترشح قط ي اره آدر نينال ... ساكت و آروم ... فقط من رو دنبال ساندرز پيش مي برد ... تا بعد از ترخيص بار و ... زماني به خودم اومدم كه دوست دنيل داشت به سمت ما مي اومد ... چشم هام گرد شد ... پاهام خشك ... و كلا بدنم از حركت ايستاد ... هر دوشون به گرمي همديگه رو در آغوش گرفتن ... و من هنوز با چشم هاي متحير به اون مرد خيره شده بودم ... و تازه حواسم جمع شد كه كجا ايستادم ... بئاتريس ساندرز و نورا بهش نزديك تر از من بودن ... همون طور كه سرش پايين بود و نگاهش رو در مقابل بئاتريس كنترل مي كرد به سمت اونها رفت ... دنيل اونها رو بهم معرفي كرد و اون با لبخند بهشون خيرمقدم گفت ... صداش بلند نبود اما انگليسي رو سليس و روان صحبت مي كرد ... نورا دوباره با ذوق، عروسكش رو بالا گرفت و اون رو به عضو تازه وارد و جديد معرفي كرد ... - اسم عروسكم ساراست ... دست با محبتي روي سر نورا كشيد و سر نورا رو بوسيد ... - خوش به حال عروسكت كه مامان كوچولوي به اين نازي داره ... و ايستاد ... حالا مستقيم داشت به من نگاه مي كرد ... چشم توي چشم ... و من از وحشت، با سختي تمام، آب گلوم رو فرو دادم ... اومد سمتم ... دنيل هم همراهش ... و دستش رو سمت من بلند كرد ... - شما هم بايد آقاي منديپ باشيد ... به ايران خوش آمديد ... سريع دستش رو گرفتم و به گرمي فشار دادم ... نه از محبت و ارادت ... از ترس ... مغزم دائم داشت هشدار مي داد ... با ماشين خودش اومده بود دنبال مون ... نمي دونستم مدلش چيه ... در صندوق رو باز كرد ... خم شد و دستش رو جلو آورد تا اولين نفر، ساك من رو از دستم بگيره ... من به صندوق نزديك تر بودم ... خيلي عادي دسته رو ول كردم و يه قدم رفتم عقب ... ساك رو گذاشت رفت سمت ساندرز ... اما دنيل مجال نداد و سريع خودش ساك رو برد سمت صندوق ... پارچه شنل مانند بزرگي كه روي شونه اش بود رو در آورد ... تا كرد و گذاشت توي صندوق ... و درش رو بست ... رفت سمت در راننده ... - بفرماييد ... حتما خيلي خسته ايد ... و من هنوز گيج مي خوردم ... دنيل اومد سمتم ... تو بشين جلو ... يهو چشم هام گرد شد و با وحشت برگشتم سمتش ... - چرا من؟ ... خودت بشين جلو ... از حالت ترسيده و چشم هاي گرد من جا خورد و خنده اش گرفت ... - خانم من مسلمانه ... تو كه نمي توني بشيني كنارش ... حرفش منطقي بود ... سري تكان دادم و رفتم سمت در جلويي ... يهو دوباره برگشتم سمت دنيل ... - نظرت چيه من با تاكسي هاي اينجا بيام؟ ... لبخند بزرگي روي لب هاش نشست ... خيلي آروم دستش رو گذاشت روي شونه ام ... - نترس ... برو بشين ... من پشت سرتم ... دلم مي خواست با همه وجود گريه كنم ... اگر روزي يه نفر بهم مي گفت چنين جنبه هايي هم توي وجود من هست ... صد در صد به جرم تهمت به يه افسر پليس بازداشتش مي كردم ... اما اون روز ... ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💙 :) 🌱 آدرنالین مثل بچه هايي كه پشت سر پدرشون راه مي افتن، پشت سر دنيل راه افتاده بودم ... هنوز حس و حالم، حال قبل از استانبول بود ... ساكت و آروم ... چيزي كه اصلا به گروه خوني من نمي خورد ... به اطراف و آدم ها نگاه مي كردم ... اما مغزم ديدگه دنبال علامت هاي سوال و تعجب نمي گشت ... دنبال جستجو براي چيزهاي جديد و عجيب و تازه نبود ... حتي هنوز متوجه حس ترسيدن و وحشت قرار گرفتن در كشور غريبه نشده بود ... چيه ترسي ... چيه ي ه جاني ... غيدر از ترشح قط ي اره آدر نينال ... ساكت و آروم ... فقط من رو دنبال ساندرز پيش مي برد ... تا بعد از ترخيص بار و ... زماني به خودم اومدم كه دوست دنيل داشت به سمت ما مي اومد ... چشم هام گرد شد ... پاهام خشك ... و كلا بدنم از حركت ايستاد ... هر دوشون به گرمي همديگه رو در آغوش گرفتن ... و من هنوز با چشم هاي متحير به اون مرد خيره شده بودم ... و تازه حواسم جمع شد كه كجا ايستادم ... بئاتريس ساندرز و نورا بهش نزديك تر از من بودن ... همون طور كه سرش پايين بود و نگاهش رو در مقابل بئاتريس كنترل مي كرد به سمت اونها رفت ... دنيل اونها رو بهم معرفي كرد و اون با لبخند بهشون خيرمقدم گفت ... صداش بلند نبود اما انگليسي رو سليس و روان صحبت مي كرد ... نورا دوباره با ذوق، عروسكش رو بالا گرفت و اون رو به عضو تازه وارد و جديد معرفي كرد ... - اسم عروسكم ساراست ... دست با محبتي روي سر نورا كشيد و سر نورا رو بوسيد ... - خوش به حال عروسكت كه مامان كوچولوي به اين نازي داره ... و ايستاد ... حالا مستقيم داشت به من نگاه مي كرد ... چشم توي چشم ... و من از وحشت، با سختي تمام، آب گلوم رو فرو دادم ... اومد سمتم ... دنيل هم همراهش ... و دستش رو سمت من بلند كرد ... - شما هم بايد آقاي منديپ باشيد ... به ايران خوش آمديد ... سريع دستش رو گرفتم و به گرمي فشار دادم ... نه از محبت و ارادت ... از ترس ... مغزم دائم داشت هشدار مي داد ... با ماشين خودش اومده بود دنبال مون ... نمي دونستم مدلش چيه ... در صندوق رو باز كرد ... خم شد و دستش رو جلو آورد تا اولين نفر، ساك من رو از دستم بگيره ... من به صندوق نزديك تر بودم ... خيلي عادي دسته رو ول كردم و يه قدم رفتم عقب ... ساك رو گذاشت رفت سمت ساندرز ... اما دنيل مجال نداد و سريع خودش ساك رو برد سمت صندوق ... پارچه شنل مانند بزرگي كه روي شونه اش بود رو در آورد ... تا كرد و گذاشت توي صندوق ... و درش رو بست ... رفت سمت در راننده ... - بفرماييد ... حتما خيلي خسته ايد ... و من هنوز گيج مي خوردم ... دنيل اومد سمتم ... تو بشين جلو ... يهو چشم هام گرد شد و با وحشت برگشتم سمتش ... - چرا من؟ ... خودت بشين جلو ... از حالت ترسيده و چشم هاي گرد من جا خورد و خنده اش گرفت ... - خانم من مسلمانه ... تو كه نمي توني بشيني كنارش ... حرفش منطقي بود ... سري تكان دادم و رفتم سمت در جلويي ... يهو دوباره برگشتم سمت دنيل ... - نظرت چيه من با تاكسي هاي اينجا بيام؟ ... لبخند بزرگي روي لب هاش نشست ... خيلي آروم دستش رو گذاشت روي شونه ام ... - نترس ... برو بشين ... من پشت سرتم ... دلم مي خواست با همه وجود گريه كنم ... اگر روزي يه نفر بهم مي گفت چنين جنبه هايي هم توي وجود من هست ... صد در صد به جرم تهمت به يه افسر پليس بازداشتش مي كردم ... اما اون روز ... ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva