دخترانِ پرواツ
﷽ #مردےدرآئینہ 💙 #قسمتنودوچهارم #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 سرزمین عجایب و
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتنودوپنجم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
كلمات صادقانه
چندين بار نشست ... ايستاد ... خم شد ... و پيشانيش رو روي زمين گذاشت ... سه مرتبه دست هاش رو
تكان داد و سرش رو به اطراف چرخوند ... و دوباره پيشانيش رو گذاشت روي زمين ...
چند دقيقه پيشانيش روي زمين بود تا بلند شد ... شروع كرد به شمردن بند انگشت هاش و زير لب چيزي
رو تكرار مي كرد ... و در نهايت دست هاش رو آورد بالا و كشيد توي صورتش ...
مراسم عجيبي بود ... البته مراسم عجيب تر از اين، بين آئين هاي مختلف ديده بودم ... يهودي ها ساعت
ها مقابل ديوار مي ايستادن و بي وقفه خم راست مي شدن و متن هايي رو مي خوندن ...
ده از هندوها با حالت خاصي روي زمين مي نشستن و طوري خودشون رو تكان مي دادن كه تعجب
مي كردم چطور هنوز زنده ان و مغزشون از بين نرفته ...
يا بودائي ها كه هزار مرتبه در مقابل بودا سجده مي كنن ... مي ايستن و دوباره سجده مي كنن ... و دست
هاشون رو حركت ميدن، بهم مي چسبونن، تعظيم مي كنن ... و دوباره سجده مي كنن ...
همه شون حماقت هايي براي پر كردن وقت بود ...
بلند شد و شروع كرد به جمع كردن پارچه اي كه زير پاش انداخته بود ... و اون تكه گلِ خشك، وسط
پارچه مخفي شد ...
جمعش كرد و گذاشت روي ميز ... و پارچه روي دوشش رو تا كرد ... اومد سمت تخت ها كه تازه متوجه
شد بيدارم و دارم بهش نگاه مي كنم ...
- از صداي من بيدار شدي؟ ...
- نه ... كلا نمي تونم زياد بخوابم ... اگه ديشب هم اونقدر خسته نبودم، همين چند ساعت هم خوابم نمي
برد ...
- با خستگي و فشار شغلي كه داري چطور طاقت مياري؟ ...
چند لحظه همون طوري بهش خيره شدم ... نمي دونستم جواب دادن به اين سوال چقدر درسته ...
مطمئن بودم جوابش براي اون خوشايند نيست ...
- قبل خواب يا بايد الكل بخورم يا قرص خواب آور ... و الا در بهترين حالت، وضعم اينه ... فعلا هم كه
هيچ كدومش رو اينجا ندارم ...
نشست روي تخت مقابلم ...
- چرا قرصت رو نياوردي؟ ...
يكم بدن خسته ام رو روي تخت جا به جا كردم ...
- نمي دونستم ممنوعيت عبور از مرز داره اي نه ... از دنيل هم كه پرسيدم نمي دونست ... ديگه ريسك
نكردم ... ارزشش رو نداشت به خاطر چند دونه قرص با حفاظت گمرك به مشكل بخورم ...
- اينطوري كه خيلي اذيت ميشي ا... سمش رو بگو بعد از روشن شدن هوا، اول وقت بريم داروخونه ...
اگه خودش پيدا شد كه خدا رو شكر ... اگه خودشم نبود ميريم يه جستجو مي كنيم ببينيم معادلش هست
يا نه ... جای نگراني نیست، پزشك آشنا مي شناسم ...
خيلي راحت و عادي صحبت مي كرد ... گاهي به خودم مي گفتم با همين رفتارهاست كه ذهن ديگران رو
شست و شو ميدن ... اما از عمق وجود، دلم مي خواست چيز ديگه اي رو باور كنم ... صداقت كلمات و
توجهش رو ...
- از ديشب مدام يه سوالي توي سرم مي گذره ... كه نمي دونم پرسيدنش درست هست يا نه ... مي
پرسم اگه نخواستي جواب نده ...
ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
- بپرس ...
- اگه با گروه هاي توريستي مي اومدي راحت تر نبودي؟ ... اينطوري جاهاي بيشتري رو هم مي تونستي
ببيني ... بگردي و تفريح كني ... الان نود درصد جاهايي كه قراره ما بريم تو نمي توني بياي تو ... يا توي
محل اقامت تنها مي موني يا پشت در ...
بالشت رو از زير سرم كشيدم ... نشستم و تكيه دادم به ديواره ي بالاي تخت ...
- قبل از اينكه بيام مي دونستم ... دنيل توضيح داد برنامه شون سياحتي نيست ...
يد گه چهره اش كاملا جدي شده بود ...
- تو نه خاورشناسي، نه اسلام شناس ... نه هيچ رشته اي كه به خاطرش اين سفر برات مهم شده باشه
... پس چي شد كه باهاشون همراه شدي؟ ...
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva