دخترانِ پرواツ
﷽ #مردےدرآئینہ 💙 #قسمتنود #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 آدرنالین مثل بچه
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتنودویکم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
نقطه مشترك
حس عجيبي داشتم ... از طرفي فضاي بيرون از ماشين نظرم رو به خودش جلب مي كرد ... از طرف ديگه
زير چشمي به روحاني راننده نگاه مي كردم ... كه چهره اش نشون مي داد نهايتا 10 سالي از من و
ساندرز بزرگ تر باشه ...
و از طرف ديگه تمام وجودم عقب پيش دنيل بود ...
مي دونستم براي مسلمان ها، دين بر مليت ارجحيت داره ... و جايي كه پاي مذهب شون وسط كشيده
بشه ... پرچم براشون بي معناست ... اما برعكس ساندرز كه با اون كشور و مردمش نقطه اشتراك داشت
... من كاملا يه بيگانه بودم ... بيگانه اي كه هيچ سنخيتي با اونها نداشت ...
توي اون لحظات، دنيل براي من تنها نقطه اتكا شده بود ... كسي كه در زبان و پرچم با اون مشترك بودم
...
با هم غرق صحبت بودن ... تا زماني كه پاي من هم به ميان كشيده شد ...
اين برادرمون هميشه اينقدر ساكت و دقيقه؟ ...
چه چشم هاي زيركي داشت ... با وجود اينكه حواسش به جاده و حرف زدن با دنيل بود اما من رو هم زير
نظر گرفته بود كه دقيق داشتم به حرف هاشون گوش مي كردم ...
- من براي شما برادر نيستم ...
اج خورد ... چند ثانيه سكوت كرد و از توي آينه نيم نگاهي به دنيل انداخت ...
- عذرمي خوام اگه ...
پريدم وسط حرفش ...
- منظورم اينه كه مسلمان نيستم ... چون شما مسلمان ها همديگه رو برادر خطاب مي كنيد اون جمله رو
گفتم...
لبخند بزرگي روي چهره اش نقش بست ... طوري كه دندان هاي جلويي نمايان شد ...
- اون رو كه مي دونستم ... آقاي ساندرز قبلا گفتن مهمان غير مسلمان همراه شون هست يه طوري
برنامه بريزيم كه شما اذيت نشي ...
پيامبر اسلام، حضرت مسيح رو برادر خطاب مي كنن ... پيروان ايشون هم برادر ما هستن ...
چهره ام جدي شد ... فكر كرده بود منم مثل گذشته دن لي و كريس، مس حي ي ام ...
از توي آينه بغل ماشين به دنيل نگاه كردم ... نمي دونستم چي بايد بگم ... يا اينكه ساندرز در مورد من
چي به اون مرد گفته ...
سكوت ماشين، نظر همه رو سمت من جلب كرده بود ... و اون متوجه نگاه من از توي آينه شد ... چند
لحظه بهم نگاه كرد و سرش رو سمت راننده چرخوند ...
- آقاي منديپ كلا به وجود خدا اعتقاد ندارن ...
در عين ترسي كه از اون مسلمان و بودن در يه كشور اسلامي داشتم ... اعتمادم به دنيل بهم شجاعت و
جسارت حرف زدن و واكنش نشون دادن، مي داد ... نگاهم از روي آينه بغل، چرخيد روي اون روحاني كه
حالا ديگه كاملا ساكت بود ...
- راست ميگه ... من دين ندارم ... شما بهش مي گيد كافر ...
نيم نگاهي به من كرد و نگاهش برگشت روي آينه وسط، سمت دنيل ...
- كاش زودتر گفته بوديد ... من بيشتر برنامه سفرتون رو مذهبي بسته بودم نه توري يست ـ سياحتي ...
اين بار منتظر نشدم، اول دنيل چيزي بگه ...
- منم واسه همين باهاشون اومدم ...
نگاهش روي من، ديگه نيم نگاه يه راننده پشت فرمون نبود ... نگاه عجيبي بود كه مفهومش رو نمي
فهميدم ...
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva