﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتچهلودوم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
تاریڪ تاریڪ
جا خوردم ... تازه حواسم جمع شد مسلح نيستم ... و اونها هم تغيير حالت رو توے صورتم ديدن ...
- چے شده ڪارآگاه ... نڪنہ بقيہ اسباب بازے هات رو خونہ جا گذاشتے؟ ... اين دستبند و نشان رو از ڪجا خريدے؟ ... اسباب بازے فروشے سر ڪوچہ تون؟ ...
و زدن زير خنده ... هلش دادم ڪنار ديوار و بہ دستش دستبند زدم ...
- بہ جرم ايجاد ممانعت در ...
پام سست شد ... و پهلوم آتيش گرفت ...
با چاقوے دوم، ديگہ نتونستم بايستم ... افتادم روے زمين ... دستم رو گذاشتم روے زخم ... مثل چشمہ، خون از بين انگشت هام مےجوشيد ...
- چہ غلطے ڪردے مرد؟ ... يہ افسر پليس رو با چاقو زدے ...
و اون با وحشت داد مےزد ...
- مےخواستے چے ڪار ڪنم؟ ... ولش ڪنم ڪيم رو بازداشت ڪنہ؟ ...
صداشون مثل سوت توے سرم مےپيچيد ... سعے مےڪردم چهره هر سہ شون رو بہ خاطر بسپارم ...
دست ڪردم توے جيبم ... بہ محض اينڪہ موبايل رو توے دستم ديد با لگد بهش ضربہ زد ... و هر سہ شون فرار ڪردن...
بہ زحمت خودم رو روے زمين مےڪشيدم ... نبايد بےهوش مےشدم ... فقط چند قدم با موبايل فاصلہ داشتم ... فقط چند قدم ...
تمام وجودم بہ لرزه افتاده بود ... عرق سردے بدنم رو فرا گرفت ... انگشت هام بہ حدے مےلرزيد ڪہ نمےتونستم روے شماره ها ڪلیڪ ڪنم ...
- مرڪز فوريت هاے ...
- ڪارآگاه ... منديپ ... واحد جنايے ... چاقو خوردم ... تقاطع ...
بہ پشت روے زمين افتادم ... هر لحظہاے ڪہ مےگذشت ... نفس ڪشيدن سخت تر مےشد ... و بدنم هر لحظہ سردتر ... سرما تا مغز استخوانم پيش مےرفت ...
با آخرين قدرتم هنوز روے زخم رو نگهداشتہ بودم ... هيچ ڪسے نبود ... هيچ ڪسے من رو نمےديد ... شايد هم ڪسے مےديد اما براش مهم نبود ... غرق خون خودم ... آرام تر شدن قلبم رو حس مےڪردم ... پلڪ هام لحظہ بہ لحظہ سنگین تر مےشد ...
و با هر بار بستہ شدن شون، تنها تصویرے ڪہ مقابل چشم هام قرار مےگرفت ... تصوير جنازه ڪريس بود ... چہ حس عجيبے ... انگار من ڪريس بودم ... ڪہ دوباره تڪرار مےشدم ...
ديگہ قدرتے براے باز نگهداشتن چشم هام نداشتم ... همہجا تاريڪ شد ... تاريڪ تاريڪ ...
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva