eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
840 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
دخترانِ‌ پرواツ
بشری نفس عمیقی کشید: -بله. برای اونا هم برنامه داریم. بچه‌ها دارن پیگیری می‌کنن. الان ما به نیروهای
🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه... رکاب (خانم) حس می‌کنم معده‌ام به هم می‌پیچد. به ساعت نگاه می‌کنم. چشمانم می‌سوزد و سخت می‌توانم عقربه‌ها را تشخیص دهم. الان پنج ساعت است که از جایم تکان نخورده‌ام. صدای اذان می‌آید. قبل از این که بلند شوم، مطهره لیوان آب جوش و نبات را جلویم می‌گذارد. درحالی که تشکر می‌کنم، دست می‌گذارم روی چشمانم و شقیقه‌هایم را ماساژ می‌دهم. مطهره روی شانه‌ام دست می‌گذارد: -به خودتم اهمیت نمیدی، فکر اون کوچولو باش که باید پا به پای تو گرسنگی بکشه! نگاهی به همکار دیگری که در اتاق ایستاده می‌کنم و معترضانه به مطهره می‌گویم: -هیس! -چرا نمی‌خوای کسی بفهمه؟ می‌ترسی مراعاتت رو بکنن، یه موقع خدای نکرده فشار کاریت کم بشه؟ -باور کن الان وقت لوس بازی و مجروح شدن نیست. امیرمهدی منم از همین الان یاد می‌گیره توی شرایط سخت طاقت بیاره. -از همون اول که دیدمت فهمیدم خیلی خل و چلی! پاشو افطار کن، بعد هم برو خونه. دیشب شیفت بودی کافیه! بلند می‌شوم؛ کمرم تیر می‌کشد. الهی بمیرم برای این بچه که مادری مثل من دارد. کمی سرگیجه دارم. به دیوار تکیه می‌دهم و آب جوش و نبات را سر می‌کشم. جان می‌گیرم و سجاده را کف اتاق پهن می‌کنم. بعد از افطار مطهره چند لقمه نان و پنیر به خوردم می‌دهد و نمی‌گذارد بمانم. ماشین نیاورده‌ام، قرار است «او» دنبالم بیاید. همراه را تحویل می‌گیرم. پیام داده است که دور و بر ساعت ده، دنبالم می‌آید. تقاطع را دور می‌زند تا مجبور نشوم از خیابان رد شوم. قبل از سوار شدن، دسته گل نرگس را روی صندلی می‌بینم. او از من هم دیوانه‌تر است! به رسم همیشگی، گل را می‌بویم و می‌بوسم. راه می‌افتد. دوباره معده‌ام درهم می‌پیچد. هوس زولبیا و بامیه کرده‌ام. اولین بار است که دلم آن‌قدر برای چیزی ضعف می‌رود! دو دل می‌شوم که بگویم یا نه؟ می‌گویم: -میگما... می‌شه یکم زولبیا و بامیه بخری؟ می خندد: -چه عجب... بالاخره شما هم یه چیزی خواستین! البته شما که نه، امیرمهدی هوس کرده، مگه نه؟ مامان بزرگا چی میگن؟ امم، آهان! ویار، درسته؟ آب می‌شوم و در لاک دفاعی می‌روم: -نمی‌خوام اصلا. -باشه باشه، ببخشید! جلوی یک قنادی نگه می‌دارد. به درخواستش پیاده می‌شوم که انتخاب کنم. همان ورودی، بوی کیک اذیتم می‌کند. نمی‌توانم وارد شوم. به ماشین برمی‌گردم . با یک بسته زولبیا و بامیه داخل ماشین می‌نشیند. با ذوق بچگانه‌ای در جعبه را باز می‌کنم و یک بامیه، مثل نخورده‌ها، داخل دهانم می‌گذارم. نگاهم می‌کند و می‌خندد. اخم می‌کنم: -به من چه؟ پسرت شکموئه! -لواشک می‌خوای؟ من شنیدم خانما چیزای ترش دوست دارن! و چند بسته لواشک و آلوچه از پلاستیک در می‌آورد. دستم را مقابل دهانم می‌گیرم: -نه! من حالم از ترشی بهم می‌خوره، از بچگی‌ام بوی ترشی بهم می‌خورد، سردرد می‌گرفتم. راه می‌افتد: -واقعا موجود عجیبی هستی! بامیه را قورت می‌دهم: -دلتم بخواد. دست دراز می‌کند که بردارد، روی دستش می‌زنم: -اینا فقط مال من و امیرمهدیه. می‌خندد. به خانه می‌رسیم. ساعت یازده است. تلوزیون را روشن می‌کند. از همین الان، پیشواز عید فطر رفته‌اند. کی رمضان تمام شد؟ هوس املت کرده‌ام. دلم ضعف می‌رود. گوجه‌ها را می‌شویم و می‌خواهم خرد کنم که چاقو را از دستم می‌گیرد: -چرا مثل خنجر نظامی دستت می‌گیری؟ این چاقوی آشپزخونه‌ست! بذار خودم خرد می‌کنم. یک قاچ گوجه در دهانم می‌گذارم. همان‌طور که نگاهش به گوجه‌هاست، می‌گوید: -میگم، به نظرت طوریه اگه برای عید فطر کنار هم نباشیم؟ -چطور؟ -باید برم خارج از شهر... کجاش رو نپرس! -کی تا حالا پرسیدم؟ -این از اون حساس‌هاست. -کدومش حساس نبوده؟ -ممکنه برنگردم. -همۀ ماموریتای ما همینه. لبخند می‌زند: -بعد نماز صبح باید برم ↩️ .... نویسنده:فاطمه شکیبا(فرات) کپی بدون اسم نویسنده جایز نیست.❌ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva