#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#قسمت_دوم🌸🌸🌸
🔊 #استاد_پناهیان:
بعضیا میگن: خب حاج آقا به ما بگید چطور به رفیقای بی نمازمون بگیم که نمازبخونن❓🤔
چطور قانعشون کنیم⁉️
✅ عزیز من، شما اصلا لازم نیست به اونها بگی بیان نماز بخونن!😊
اول ببین خودت با #نماز خوندنت چه گُلی به سر خودت زدی❕❕
خود نمازخونت رونشون بده،👌🏻👏🏻
لذتی که از نماز خوندن بردی رو نشون بده به اهل عالم؛
" اونوقت #همه_نمازخون_میشن.."
بزار حرف آخر رو بزنم
اصلا " هرچی بی نماز تو عالم هست تقصیر نمازخوناست "🤔❓
اینکه بی نمازا نماز نمیخونن مال اینه که:
به ما نمازخونا نگاه میکنن میگن: تو مثلا نماز خوندی چیکار کردی❓
چه فایده ای برات داشته❓
مثلا صورتت گل انداخته از مناجات باخدا؟❓
که بگی چه کِیفی کردی که دیگری هم بیاد؟❓
خب اینجوری میگن دیگه!
اگه نگن هم اینجوری می بینن!!!😉
پیش خودشون میگن: بندگان خدا دارن خودشون رو اذیت میکنن!❌
تازه نمازنمیخونه کسی, کِيف هم میکنه.
و وقتی ما میریم نماز میخونیم برای ما تاسف میخوره! میگه نگاه کن چه خودشو گرفتارکرده،
اینم جزو نمازخوناست..🤕
درحالی که واقعا وقتی ما رو میبینه باید احساس حقارت کنه!👌🏻
اگه نماز وجودتو #آباد کرده باشه، "بقیه جذب میشن"👏🏻
یه قاعده ی عمومی هست اونم این که:
"تا خوبها خوبتر نشوند، بدها خوب نمی شوند"
چیکار کنیم همه نمازخون بشن؟🤔
*یه کاری کنید اونایی که نمازخون هستند بهتر بشن."
همین!
اونوقت میان بهت میگن:
تو چرا اینقدر با نشاطی😊
توچرا کینه به دل نمی گیری؟؟
توچرا حسرت نمیخوری🤔
تو چرا عصبی نمیشی؟؟
تو چرا انقدر منظم و دقیق و عاطفی هستی⁉️
شما هم میگی:
والا فکرکنم #مال_نمازه...
#ادامه_دارد.....
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
دخترانِ پرواツ
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 شناخت اهل بیت علیهم السلام🍃 #قسمت_اول ❤️پیامبر اکرم(صل الله علیه و آله وسلم)❤️ 🌷مقا
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂
🍂🍂
🍂
شناخت اهل بیت علیهم السلام🍃
#قسمت_دوم
❤️امام علی (علیه السلام)❤️
🌷مقام = امام اول
✍نام مبارکشون = علی (علیه السلام )
🍀 لقب = مرتضی
کنیه = ابو الحسن
نام پدر بزرگوار = عمران ابوطالب
نام مادر بزرگوارشون = فاطمه بنت اسد
🎋تاریخ ولادت = ۱۳ ماه رجب
🕋 محل ولادت = مکه مکرمه - خانه کعبه
👳🏻♂مدت امامت = ۳۰ سال
مدت عمر = ۶۳ سال
تاریخ شهادت = ۲۱ ماه رمضان
😔 علت شهادت = تحریکات قطام
😡 نام قاتل = عبد الرحمن ابن ملجم (لعنت الله علیه)
🕌 محل دفن = نجف اشرف
تعداد فرزندان = ۱۲ پسر ، ۱۶ دختر
اللهم عجل لولیک الفرج🌼
همانا بهترین کارها برای خداست❣
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#عقیق_فیروزه_ای °💍°
#قسمت_دوم
رکاب 2(آقا)
فکر میکردم به محض رسیدن بخوابم؛ برای همین هم روی تخت افتادهام، اما خوابم نمیبرد. چندبار هم پلکهایم روی هم رفته و نیمه هشیار شدم، اما خوابم نبرد. از ساعت دوازده و نیم تا الان که نزدیک چهار صبح است، در تخت پهلو به پهلو شدهام. دائم چشمانم گرم میشوند و چرت میزنم اما خوابم نمیبرد. انگار به بی خوابی عادت کردهام؛ یا شاید به نشسته خوابیدن!
سردم است. پتو را دور خودم میپیچم و برمیگردم که ببینم خواب است یا نه؟ نیست! حتما وقتی در چرت بودهام غیبش زده.
به سختی خودم را از رخت خواب جدا میکنم. به پیدا کردنش میارزد. چراغ کم نور سالن روشن است. پرده را باز کرده و زیر پنجره نشسته؛ غرق در کتاب است. یادداشت برمیدارد و خستگی ناپذیر می خواند .ولع دانستن را در چشمانش می بینم.طررهای از موهای مشکیاش را که بر صورتش افتاده پس میزند و بی آن که از کتاب چشم بگیرد میگوید:
-هنوز یه ساعت تا اذان مونده، برو بخواب.
باز هم تیرم به سنگ خورد. میخواستم غافلگیرش کنم، اما مثل همیشه غافلگیرم کرد. نمونهاش همین دیشب! چه زوری هم دارد این جنس ضعیف! بنده خدا خبر نداشت مچم در رفته، تلافی یک ماه و نیم نبودنم را سرش در آورد، حقم است!
شکست را به روی خودم نمیآورم:
-چی میخونی؟
-حکمت متعالیه ملاصدرا.
ابرو بالا میدهم:
-نفهمیدم چیه ولی لابد چیز خوبیه دیگه!
لبخند میزند و گونهاش چال میافتد. موهایش در نور ماه قهوهای است. با کلافگی موهای روی صورت را عقب میزند:
-وای، فردا کوتاهشون میکنم! دیوونهام کردن!
حتما فهمیده در پیچ و تابشان غرق شدهام که این طور ضد حال میزند! اخم میکنم:
-خب گیر سر بزن! حیفشونه!
زیر چشمی نگاهم میکند:
-میخوام ببینم خودت میتونی یه ساعت با اینا زندگی کنی؟
-پس زن و دخترا توی طول تاریخ چطور زندگی کردن؟
خودم هم میدانم چرت گفتهام. او با همه زنهای تاریخ فرق دارد. پلک برهم میخواباند:
-باشه، گیره میزنم!
📿📿📿📿📿📿📿📿
عقیق 2
روی تنه نخل دست کشید. خودش را جای پدر گذاشت. نگاهی به سر تا پای نخل انداخت؛ انگار داشت خشک میشد، مثل خانه. خانهای که حالا پر از جای خالی پدر و مادر بود. تمام حیاط و طارمه و اتاقها از نگاه خیسش گذشتند. باید همه را میگذاشت و میرفت. همه را، هوای گرم و پنکۀ بی اثر را، آفتاب تند را، نخلها را، شط را، خرمشهر را! تازه میتوانست کمی از معنای انقطاعی را که پدر میگفت بفهمد. با این که خوب میدانست به پای پدر نمیرسد، اما اولین بار خودش را جای پدر گذاشت. حتما پدر هم سال پنجاه و نه همین حس را داشته و دلش میخواسته بماند، به هر قیمتی. خودش را این طور دلداری داد که پدر هم وقتی بزرگ شد، برگشت همین جا و حتی در سرزمین خودش شهید شد؛ این یعنی امید هست روزی او هم برگردد!
هرگوشه از خانه را که نگاه میکرد، پدر و مادر را میدید. کافی بود تکان بخورد تا اشک جمع شده در چشمانش بریزد. کاش دم در منتظرش نبودند تا میتوانست سرش را به نخل تکیه بدهد و بلند اشک بریزد. آخر شنیده بود نخلها شبیه آدمها هستند. پس حتما این نخل هم همه چیز را میفهمید.
یاد خاطره پدر میافتاد؛ این که چه طور از شهری که زیر خمسه خمسه و هواپیما مثل جهنم شده بود، رفتند. درحالی که همه حتی پدربزرگ هم گریه میکردند.
ابوالفضل همیشه افتخار میکرد که در همین شهر به دنیا آمده. پدر میگفت خرمشهر مثل مادر است، بچههایش را دوست دارد و دوریشان را تحمل نمیکند. میگفت خاک خرمشهر وجب به وجبش متبرک است؛ پر از شهید است.
آخرین نفری بود که از خانه بیرون آمد. وقتی داشت در را قفل میکرد، بازهم یاد حرفهای پدر افتاد:
-وقتی داشتیم میرفتیم، بابابزرگت محکم در رو قفل کرد. تو دلم بهش میگفتم آخه قفل کردن واسه چی؟ بعثیا که برسن، با یه لگد در رو میشکونن!
در خانه را مانند ضریحی بوسید. آرزو کرد کاش زمان همینجا میایستاد؛ اما نمیشد. آخر او شده بود مرد خانه، و باید دو پیکر سوخته را همراه خواهر و برادرش میبرد به اصفهان و برای خاک سپاری تحویل خانواده مادری میداد.
اولین بار در عمرش انقطاع را تجربه کرد و سوار ماشین شد.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva