#بسم_رب_المهدی
#قسمت_سیوسوم
#عقیق_فیروزه_ای
🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه...
عقیق
باران بهاری، تند و کوتاه بود. کنار یکی از حجرهها نشسته بود و به گنبد نگاه میکرد. هرکس از صحن رد میشد، قدم تند میکرد که از زیر باران در برود. این قم آمدنش، دست خودش نبود. انگار کسی دستش را گرفته بود و آورده بودش. به کسی نگفته بود. بعد چندبار که خواست با بشری حرف بزند و پیدایش نکرد، به قم رفت. نمیدانست باید از بشری شکایت کند یا دخیل ببندد؟
نشست یک گوشه و فقط نگاه کرد. فقط خواست. خواست این بار که از زبرجدی سراغ میگیرد، بشری خانه باشد.
اصرار پدربزرگ بود که ابوالفضل سر و سامان بگیرد؛ بلکه دستش به زن و بچه بند شود و کمتر خودش را بدهد دم تیر!
ابوالفضل هم بشری را پیشنهاد داد؛ میخواست هم حرف پدربزرگ زمین نماند و هم سرش به ازدواج گرم نشود. میدانست بشری دختری نیست که دلش به نامزد بازی و شب عروسی خوش باشد. برای هردو بهتر بود. مادربزرگ هم همان اول عاشق بشری شده بود و باهم، هم داستان شدند. فقط یک نفر مانده بود، خود بشری!
اما وقتی ته دلش را ناخن میزد، حس میکرد دلیل انتخاب بشری اصرار پدربزرگ یا شغل بشری نبوده. که اگر دلیلش اینها بود، با جواب رد اول بی خیال میشد. اصل کار، خودش بود و دلش.
تازه میفهمید بشری تنها کسی است که ناخواسته، توانسته از دیوار بلند و بتنی دور قلب ابوالفضل عبور کند. کاری که نگین با همه خودنماییاش، آن هم در اوج جوانی ابوالفضل نتوانست بکند. نگین فقط خودش را خرد کرد.
به تمام تبعات تصمیمش فکر کرد. به این که ممکن است فردای روز عقد، خودش یا بشری نباشند. این که بشری نمیتواند خانه داری کند و همیشه در خانه باشد؛ حتی ممکن است برای چندماه ماموریت برود.
این که اخلاق بشری هم نظامی و جدی است و خیلی چیزهای دیگر. با این حال، بازهم میخواست برگردد و با بشری حرف بزند. باز هم میخواست جواب مثبت بگیرد.
باران تمام شده بود اما همانجا، داخل همان حجره ماند تا بازهم گنبد را نگاه کند. این حجره و این زاویه دید، حالش را خوب میکرد. حس خوبی داشت. به دلش افتاد چندروز دیگر، بشری
برمیگردد و میتواند با او حرف بزند. میتواند رضایتش را بگیرد.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva