eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
924 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸 نماز یعنی قرآن خوندن مودبانه 🌹🌺🌹 استاد پناهیان: از معصوم پرسیدن مؤدب بودن پیش خدا یعنی چی ؟ "فرمودن : قرائت درست قرآن." "اصلا نماز یعنی قرآن خوندن." امیر المومنین علی (علیه السلام) می فرماید : اما مومنین نیمه شب می ایستند و تلاوت می کنند ... قطعاتی از قرآن را چه تلاوت کردنی .! ♦♦♦ دوای دردهایشان را از آیات قرآن می جویند قلب هایشان را از آیات قرآن محزون می کنند ... 🌹✴💓♥️ از آیاتی که در آنها تخویف هست می ترسند و در تشویق های خدا طمع می کنند ☺😊 و در اثر قرائت قرآن از میانه تا میشوند (یعنی رکوع می کنند.) "تحف العقول 159" 🔸🔹💠💟🔸🔹 بار سنگین نگاه آیه ها/ خم نموده قامت دلداده را... و بعد دو سجده میکنند ... 💠🔸🔹🌺 نماز یعنی رعایت ادب مقابل خداوند متعال👮🏻‍♂😊 توی نماز تا میتونی مودب باش.☺️ بزن هوای نفستو با نماز. بزن توی گوشش😑 💟🌺💟 نماز در مرحله ی اول رعایت ادب است ... درمان بسیاری از درد های روحی و جسمی با خوندن نماز مودبانه هست ... مخصوصا صحیح خوندن نماز خیلی مهمه ... تمرین کن ...😊 توی نمازت کم نذار و اول وقت بخون ...😉 نورش رو تو زندگیت می بینی ... ادامه دارد ... 🍃همانا برترین کارها،کار برای است🍃♥️ اللهم عجل لولیک الفرج ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
دخترانِ‌ پرواツ
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 شناخت اهل بیت علیهم السلام 🍃 #قسمت_ شانزدهم ❤️امام جواد (علیه السلام)❤️ 🌷مقام = ا
🍂🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 شناخت اهل بیت علیهم السلام 🍃 ♥️امام هادی (علیه السلام )♥️ 🌷مقام = امام دهم ✍نام مبارکشون = علی (علیه السلام ) 🍀لقب = هادی نقی کنیه = ابوالحسن نام پدر بزرگوار = محمد (علیه السلام ) نام مادر بزرگوارشون = سمانه ی مغربیه 🎋تاریخ ولادت = 15 ذی الحجه 🕌محل ولادت = مدینه طیبه مدت امامت = 33 سال مدت عمر = 42 سال 🗓تاریخ شهادت = 3 ماه رجب 😡نام قاتل = متوکل عباسی (لعنة الله علیه) 😔علت شهادت = طعام زهر آلود 🏛محل دفن = سامرا شماره فرزندان = 4 پسر ، 1 دختر اللهم عجل لولیک الفرج به حق زینب🌼 همانا بهترین کارها برای خداست ❣ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه... فیروزه 11 پدر در اتاقش بود. صبر کرد تا تلفن پدر تمام شود. وقتی در زد و داخل شد، پدر می‌خندید. سلام کرد و جواب گرفت. پدر با ذوقی بچگانه گفت: -اگه می‌خوای بگی مداحیان رو دیدی، باید بگم همین الان باهاش حرف زدم. بشری خندید. پدر گفت: -قبلا به طور غیررسمی آبروم بودی، الان رسماً حیثیتمی. مطمئنم سربلندم می‌کنی! -استاد مداحیان همون عمو محموده که بچه بودم... -آره! یادته؟ -شما هیچ‌وقت درباره اون ماموریت و مجروحیت‌تون توضیح ندادین. می‌دونم نباید بپرسم. -دوست داری بدونی؟ -اگه به صلاحم باشه و بهم مربوطه. صورت پدر شکفته شد. پیشانی بشری را بوسید: -محیط نظامی بهت ساخته! داری راه می‌افتی. می‌دونی نباید به کنجکاوی دخترونه‌ات اجازه بدی دنبال چیزای الکی بری. بشری به خودش بالید. حس کرد از پس تمام امتحان‌ها برآمده است. پدر بشری را نشاند. چند لحظه‌ای نگاهش کرد. حس کرد چهار شانه‌تر و بلندتر شده. شاید به خاطر هیبت چشمانش بود. ناخودآگاه گفت: -از آقاجون شنیدم جدمون حاج میرزاحسین، خیلی بلند و رشید بوده. همه ازش حساب می‌بردن. -مثل شما. -مثل تو... باورم نمیشه تو همون بشری کوچولو باشی! -برای شما من همونم. هرچی شما بگین من هستم. پدر دست بشری را در دست گرفت: -ماموریت خرمشهر رو نگفتم، چون خیلی تلخ بود. یادآوریش اذیتم می‌کرد، اما الان صلاحه بدونی! بشری سر تا پا گوش شد، مثل نوجوانی‌اش! انگار می‌خواست خاطرات پدر را ببلعد. -اون ماموریت خیلی پیچیده و خاص بود. نمی‌تونم از جزییاتش بگم. فقط بدون درباره حرکت گروه‌های تروریستی جدایی طلب جنوب بود. توی مناطق مرزی. اون جا، یکی از بچه‌های خرمشهر هم باهامون بود. بچه گلی بود، دورادور می‌شناختمش، ابراهیم. نمیشه بگم چقدر اون مدت که خرمشهر بودیم تعقیب و گریز داشتیم، ولی دست رو جای حساسی گذاشته بودیم. اون باند یه ام الفساد واقعی بود. پا گذاشته بودیم روی سر مار. وسط کار، ماشین ابراهیم و خانمش رو بمب‌گذاری کردن. هردوشون شهید شدن؛ کامل سوختن. خبر رو این‌طور منتشر کردیم که انفجار مین بوده؛ اطراف خرمشهر و مناطق مرزی این اتفاق‌ها می‌افته. خب نباید مردم می‌فهمیدن. یه اصل مهم توی کار ما، اینه که وقت گریه‌زاری نداریم. نباید به خاطر مسائل عاطفی، پروژه عقب بیفته. مثل همیشه، گفتیم خدا بیامرزتش و ادامه دادیم. نه این که خیلی خوشحال بودیم، نه. دلمون کباب بود ولی اگه وقت رو از دست می‌دادیم،خون ابراهیم و خانمش هدر می رفت. آخرش توی یه عملیات، خیلیاشون رو گرفتیم و چند نفرشون متواری شدن. که متاسفانه بخاطر اوضاع ناجور عراق و جنگ خلیج فارس، نشد بچه‌های برون مرزی دنبالشون رو بگیرن؛ ماموری که رفت دنبالشون مفقود شد و هنوزم خبری ازش نیست. اشک پشت چشم‌های بشری موج می‌زد اما بشری مقابل اشک‌هایش سد ساخته بود! ↩️ .... نویسنده:فاطمه شکیبا(فرات) کپی بدون اسم نویسنده جایز نیست.❌ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
🌺 خسته و کلافه از رخ دادن اتفاقای عجیب اطرافم چشام و بستم یه حمد خوندم و خیلی سریع خوابم برد صبح با نوازش دست بابا رو صورتم پاشدم +فاطمه جان عزیزم پا نمیشی نمازت قضا شدا؟ تو رخت خواب یه غلتی زدم و از جام پا شدم ‌ بعد وضو جانمازمو باز کردمو ایستادم برا نماز ! بعد اینکه نمازم تموم شد از رو آویز فرم مدرسمو پوشیدم کولمو برداشتمو رفتم پایین . نگا به ساعت انداختم . یه ربع به هفت بود‌ نشستم پیش مامان و بابا رو میز واسه صبحانه ! یه سلام گرم بهشون کردم و شروع کردم به برداشتن لقمه برا خودم . متوجه نگاه سنگین مامان شدم . سعی کردم بهش بی توجه باشه که گفت : +این چه رفتاری بود دیشب از خودت نشون دادی دختر ؟ نمیگن دختره ادب نداره ؟ خانوادش بلد نبودن تربیتش کنن؟ سعی کردم مسئله رو خیلی عادی جلوه بدم _وا چیکار کردم مگه !! یکم سرم درد میکرد. تازشم خودتون باید درک کنین دیگه . امسال سالِ خیلی مهمیه برا من. الان که وقتِ فکر کردن به حواشی نیست . با این حرفم بابا روم زوم شد و +از کی مصطفی واسه شما شده حواشی؟ تا خواستم چیزی بگم مامان شروع کرد +خاک بر سرم نکنه این حرفا رو به خود پسره هم گفتی که اونجور یخ بود دیشب؟. لقممو تو گلوم فرو بردم و : _نه بابا ‌ پسره خودش ردیه !به من چه . خیلی مظلوم به مامان نگاه کردم و ادامه دادم _مامان من که گفتم ... خدایی نمیتونم اونو .... با شنیدن صدای بوق سرویسم حرفم نیمه کاره موند ‌ از جام پاشدم . لپ بابا رو ماچ کردمو ازشون خداحافظی کردم از خونه بیرون رفتم کفشمو از جا کفشی گرفتم و ‌‌.‌... ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
🌺 به محض ورود به مدرسه با چشمای گریونِ ریحانه مواجه شدم. سردرگم رفتم سمتش و ازش پرسیدم _چیشده ریحونم ؟ چرا گریه میکنی !؟ با هق هق پرید بغلم و +فاطمه بابام !!! بابام حالش خیلی بده ... محکم بغلش کردم و سعی کردم دلداریش بدم. _چیشده مگه؟مشکل قلبشون دوباره؟خوب میشه عزیزدلم گریه نکن دیگه! عه منم گریم گرفت . از خودم جداش کردمو اشکاشو با انگشتم پاک کردم مظلوم‌نگام کرد . دلم خیلی براش میسوخت‌‌. ۵ سال پیش بود که مادرشو از دست داد ‌.پدرشم قلبش ناراحت بود. از گفته هاش فهمیده بودم که دوتا برادر بزرگتر از خودشم داره. بهم نگاه کرد و +فاطمه اگه بابام چیزیش بشه ... حرفشو قطع کردمو نزاشتم ادامه بده! _خدا نکنهههه. عه . زبونتو گاز بگیر . +قراره امروز با داداش ببریمش تهران دوباره ! _ان شالله که خیلی زود خوب میشن .توعم بد به دلت راه نده . ان شالله چیزی نمیشه . مشغول حرف زدن بودیم که با رسیدن معلم حرفمون قطع شد . ______ اواسط تایمِ استراحتمون بود که اومدن دنبال ریحانه . کیفشو جمع کرد . منم چادرشو از رو آویز براش بردم تا سرش کنه ‌. تنهآ چادریِ معقولی بود که اطرافم دیده بودم . از فرا منطقی بودنش خوشم میومد . با اینکه خیلی زجر کشیده بود اما آرامشِ خاصِ حاصل از ایمانش به خدا و توکلش به اهل بیت تو وجودش موج میزد .همینم باعث شده بود که بیشتر از شخصیتش خوشم بیاد . همیشه تو حرفاش از امام زمان یاد میکرد . ادمی بود که خیلی مذهبی و در عین حال خیلی به روز و امروزی بود ‌ خودشو به چادر محدود نمیکرد . با اینکه فعالیتای دیگه هم داشت درسشم عالی بود و اکثرا شاگرد سوم یا چهارم بود باهاش تا دم در رفتم . چادرشو جلو اینه سرش کرد . محکم‌بغلش کردمو گونشو بوسیدم . باهم رفتیم تو حیاط مدرسه که متوجه محمد شدم . از تعجب حس کردم دوتا شاخ رو سرم در آوردم بهش خیره شدم و به ریحانه اشاره زدم که نگاش کنه . _عه عه ریحون اینو نگا ریحانه با تعجب برگشت سمت زاویه دیدم . +کیو میگی؟ برگشت سمت محمد و گفت : سلام داداش یه دقه واستا الان اومدم. +نگفتی کیو میگی؟ با تعجب خیره شدم بهش . _هی..هیچکی دستشو تکون داد به معنای خداحافظی . براش دست تکون دادم و بهشون خیره شدم . عهه عه عه عه. محمدد؟؟؟ داداش ریحانه ؟؟ مگه میشه اصن؟؟ اخه ادم اینقد بدشاانسسس؟؟ ای بابا!! به محمد خیره شدم . چ شخصیتیه اخه ... حتی به خودش اجازه نداد بهم سلام کنه رو حساب اینکه ۲ بار دیده بودیم همو و هم کلامم شده بودیم . بر خلاف خاهرِ ماهش خودش یَک‌آدمِ خشک مقدسِ ... لا اله الا الله بیخیالش بابا اینو گفتم و چشم رو تیپش زوم شد . ولی لاکِردار عجب تیپی داره . اینو گفتم خیلی ریز خندیدم . دلم میخاس جلب توجه کنم که نگام کنه . نمیدونم چیشد که یهو داد زدم _ریحووووون ریحانه که حالا در ماشینو باز کرده بود که بشینه توش وایستاد و نگام کرد . +جانم عزیزم؟ نگام برگشت سمت محمد که ببینم چه واکنشی نشون میده ‌ وقتی دیدم هیچی به هیچی بی اختیار ادامه دادم ‌ _جزوه ی قاجارو میفرسم برات !!! اینو گفتمو از خنده دیگه نتونسم خودمو کنترل کنم .خم شدم رو دلم و کلی خندیدم. ریحانه هم به لبخند ریزی اکتفا کرد و گفت : +ممنونتم فاطمه جونم . اینو گفت و نشست تو ماشین . ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva