eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
843 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
نماز با اشک؟ ✅❓😢❓ استاد پناهیان: نماز چیز عجیبیه! هر کس از آیت الله بهجت رحمت الله علیه نصیحت می پرسید می فرمودن: " برو نمازتو درست کن همه چیز درست میشه..." 💥➖🌎➖🌺 ایشون از آیت الله قاضی قدس سره مطلبی رونقل می کنند؛ مرحوم قاضی همیشه مکرر می فرمودند: 💥هرکس نمازش را درست کرد و در مقامات معنوی به جایی نرسید، آب دهان به صورت من پرت کند...... 😯 چجوری باید "نماز خوب"بخونیم؟ خیلی ساده هست! 💥👌 خوب دقت کنید! "نماز یه عبادتی نیست که لازم باشد شما آن را با "حال" بخوانید! یا با اشک بخوانید! با گریه و سوز و عشق بخوانید 💧💢 برای دلهای ما آدمها اقبال وادباری است. بعضی وقتا آدم حال عبادت دارد و بعضی وقتها هم "حال عبادت ندارد." ✅🔛⛔ 💥💥💥نماز در مرحله ی اول فقط رعایت ادب است نه عشق به خدا...💥💥💥 ➖💠➖➖ اگه دوست داری نمازت خوب بشه و این همه ثمر داشته باشه این بحث رو دنبال کن با هر نمازی، هر روز تمرین ادب کن مقابل خدا... ♥️ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
دخترانِ‌ پرواツ
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 شناخت اهل بیت علیهم السلام 🍃 #قسمت_چهارم ❤️امام حسن (علیه السلام )❤️ 🌷مقام = امام
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 شناخت اهل بیت علیهم السلام 🍃 ❤️امام حسین (علیه السلام )❤️ 🌷مقام = امام سوم ✍نام مبارکشون = حسین(علیه السلام ) 🍀لقب = سید الشهدا کنیه = ابو عبد الله نام پدر بزرگوار = علی (علیه السلام ) نام مادر بزرگوارشون = فاطمه(سلام الله علیها) 🎋تاریخ ولادت = 3 ماه شعبان 🕌محل ولادت = مدینه طیبه 👳🏻‍♂مدت امامت = 11 سال مدت عمر = 57 سال تاریخ شهادت = 10 محرم سال 61 هجری 😔علت شهادت = عدم بیعت با یزید لعین 😡نام قاتل = شمربن ذی الجوش(لعنة الله علیه) 🏛محل دفن = کربلا معلی شماره فرزندان = 3 پسر ، 2 دختر اللهم عجل لولیک الفرج🌼 همانا بهترین کارها برای خداست ❣ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
°💍° رکاب 5 (خانم) اولش مایل به آمدن نبودم اما الان پشیمان نیستم. مگر چند روز مرخصی داریم که با هم نباشیم؟ بالاخره ما هم آدم آهنی نیستیم، دل داریم. به محض این که ماشین را در پارکینگ می‌گذارد، باران شدید می‌شود. هوای خرداد است دیگر! محوطه خاکی پارکینگ خالی است و هوا پر از گرد و غبار شده. باد تندی قطرات باران را به شیشه می‌کوبد. شیشه‌های ماشین گلی شده و بیرون واضح نیست. نمی‌توانیم پیاده شویم. خنده‌اش می‌گیرد: - ببین تو رو خدا! یه روزم که می‌خوایم مثل بقیه بیایم پارک این جوری میشه! کمربند ایمنی را باز می‌کند و برمی‌گردد از صندلی عقب چیزی بردارد. حواسم به بیرون است و صدای برخورد باران با شیشه که ناگاه دسته گل نرگسی مقابل صورتم می‌بینم. متعجب برمی‌گردم. با لبخند نگاهم می‌کند و گل‌های نرگس را در دست آتل بندی شده‌اش نگه داشته. قبل از پرسیدن مناسبتش، جواب می‌دهد: - 17 خرداد 92، ساعت دوازده و دوازده دقیقه ظهر، که الان چهار سال و حدودا ده ثانیه ازش می‌گذره. نگاهی به ساعت ماشین می‌اندازم. دوازده و سیزده دقیقه است. گل‌ها را در دستم می‌گذارد: - وارد اولین ثانیه‌های پنجمین سال زندگیمون شدیم. خنده‌ام می‌گیرد و به علامت تشکر، دیوانه‌ای حواله‌اش می‌کنم. درحالی که دسته گل‌ها را بر صورت می‌گذارم که ببویم، می‌گویم: -بهت نمی‌خورد از این کارا بلد باشی! -خواهش می‌کنم! قابل نداشت! و ادامه می‌دهد: -سالگردای قبلی رو یا من ماموریت بودم یا تو، یا هردومون. این بار عنایت الهی بود، جفتمون مرخصی بودیم! کمی به طرفش می‌چرخم: -پس بگو، آن قدر هول بودی که برگردی، اون چندتا تروریست از دستت در رفتن! -نه خیر! اونا اصلا ربطی به من نداشتن! کاملا پیش بینی نشده بود، باور کن! باران بند آمده است. می‌گویم: - ببین! برای همه زن و شوهرا بارون میاد فضا عاشقانه می‌شه، برای ما طوفان میاد! از حرفم بلند می‌خندد. در ماشین را باز می‌کند. باد می‌پیچد داخل ماشین و موهایش بهم می‌ریزد. با موهای بهم ریخته با نمک‌تر است. ترکش خنده‌هایش به من هم می‌رسد. 📿📿📿📿📿📿📿📿 عقیق 5 روی پله‌های طبقه هم‌کف نشست و به سیب خیره شد. یاد مادر افتاد؛ حس کرد گرسنه است. مادر هیچ وقت فراموش نمی‌کرد بچه‌ها روزی یک سیب بخورند؛ بعد رفتن مادر، ابوالفضل لب به سیب نزده بود. بعد از آن ماجرا، دیگر سیب دوست نداشت. اما این سیب برایش متفاوت بود؛ از سیب لیلا بدش نمی‌آمد بدون این که دلیلش را بداند. با اشتها سیب را گاز زد. طعم شیرین سیب رفت زیر زبانش. یاد مادر افتاد. گاز بعدی را زد. راستی چرا لیلا نخواست بگوید پدرش کجاست؟ انگار از قحطی برگشته باشد، تمام سیب را یک نفس خورد. انقدر انرژی گرفته بود که می‌توانست تا ته دنیا بدود. هوس کرد برود در خانه لیلا و یکی دیگر بگیرد. آرزو کرد کاش لیلا هر روز بخواهد خرید کند تا برود کمکش. هنوز دلیل این احساسش را نمی‌دانست؛ چیزی که برایش مسلم بود، این بود که بازهم سیب می‌خواهد. صدای قدم‌هایی نرم و کودکانه آمد. آرام اسم صاحب قدم را حدس زد، لیلا! درست حدس زده بود و برای همین در دل ذوق کرد! خواست برگردد و بگوید یک سیب دیگر می‌خواهد اما دید الهام هم همراه لیلاست. لیلا زیاد با الهام بازی می‌کرد؛ اما با امیر نه. می‌گفت پدرم گفته: «پسرا با پسرا، دخترا با دخترا.» چادر عربی سرش کرده بود؛ لبه‌های چادرش تا پایین پر از پولک‌های ستاره‌ای بود. دنبال بهانه‌ای گشت تا با لیلا حرف بزند: - کجا دارین می‌رین؟ الهام با زبان کودکانه‌اش، نقشه ابوالفضل را نقش بر آب کرد: - می‌ریم پارک بستنی بخوریم! اخم‌های ابوالفضل درهم رفت: - نمیشه دوتایی برین که! باید یه بزرگ‌تر همراهتون باشه! و با دست به سینه‌اش اشاره کرد. الهام دست لیلا را گرفت و ابوالفضل پشت سرشان. خودش هم نمی‌دانست چه کار می‌کند. موقع سرسره بازی، لیلا روی چمن‌ها نشست. ابوالفضل که چشم الهام را دور دید، از لیلا پرسید: - تو نمیری سرسره؟ لیلا مانند خانم‌های بزرگ و متین قیافه گرفت: -نه! با چادر نمیشه! -خب چادرت رو دربیار! لیلا دوباره عاقل اندر سفیه نگاه کرد: - مگه نمی‌دونی من دارم تکلیف میشم؟ نوبت تاب بازی که رسید، الهام سوار یک تاب شد و لیلا یک تاب دیگر. ابوالفضل هردو را تاب داد. بعد مدت‌ها با شنیدن صدای خنده شان، بلند خندید. حس خوبی داشت؛ حتی بهتر از خوردن سیب. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva