دخترانِ پرواツ
#پارت115 راحیل خیلی خوش شانسه که... از جایم که بلند شدم حرفش نصفه ماند. گوشیام رابرداشتم و گفتم:
#پارت116
از حمام که بیرون امدم و وارد اتاقم شدم. در کمدم را باز کردم. پیراهن سفید ابریشمیام نبود.
از همانجا تقریبا فریاد زدم:
– مامان اون پیرهن سفیدم کجاست؟
مادر گفت:
–اونو می خوای چیکار؟
ــ مامان جان فکر کنم پیراهن رو می پوشن.
ــ لوس نشو منظورم اینه الان میخوای چیکار؟
قبل ازمن مژگان گفت:
– لابد میخواد حسابی آلاگارسون کنه دیگه ..
مادر وارد اتاق شدو گفت:
– اونو که دادمش اتو شویی.
تن پوشم را در تنم محکم تر کردم و گفتم:
–مامان لطفا برید بیرون، اون که تمیز بود
همونجور که بیرون می رفت گفت:
– به خاطر جنسش گفتم خشکشویی اتو کنه بهتره. شاید هفته دیگه لازم شد که بپوشی.
ــ باشه یه چیز دیگه می پوشم. باخودم گفتم: «پس مامان حواسش به هفته ی دیگه هست»
انگار مادر از من امیدوار تراست.
پیراهن شیک دیگری پوشیدم و عطر همیشگیام را زدم و از اتاقم بیرون رفتم.
مژگان با دیدنم گفت:
– دیگه داری کمکم مثل آقا دامادا میشیا.
لبخندی زدم و گفتم:
– اگه امروز اوکی رو از خان داداشم بگیرم هفته ی دیگه همین موقع ها به عنوان داماد میریم خونه ی عروس خانم.
سرش را کج کرد و گفت:
–عروسم خوشگله؟ بهت می خوره؟
ــ به نظر من که زیباترین دختریه که تا حالا دیدم.
مژگان نگاهی به مادر که با لبخند رضایتی محو من شده بود انداخت و گفت:
– آره مامان؟ خوشگله؟
مادر لبخندش را جمع کرد و لبهایش را بیرون داد و گفت:
–بد نیست، به هم میان.
با تعجب گفتم:
– بد نیست؟ مامان دیگه مادرشوهرگری درنیار. راحیل مثل فرشته هاست.
مژگان اخم مصنوعی کردو گفت:
–حالا ببینم اونم مثل تو اینقدر واست غش و ضعف می کنه؟
از سوالش یکم جا خوردم و خجالت کشیدم. با خونسردی گفتم:
–مگه محرمیم که غش و ضعف بره. حالا من جلو شما این حرف هارو میزنم، جلوی اون مثل یه جنتل من، واقعی رفتار می کنم.
مژگان خندید وگفت:
– ببین همه ی روهاتو بهش نشون بدهها، مثل داداشت یه سری هاش رو نگه نداری بعد از ازدواج رو کنی، طرفت شوک زده بشه.
حرفش به من بر خورد و گفتم:
–اگه زنم عمل شوک آوری انجام بده، عکس العمل شوک آوری هم ازم می بینه دیگه، این یه مسئله ی کاملا طبیعیه.
ــ پس گذشت رو واسه چی گذاشتن؟
با سر تایید کردم و گفتم:
– به نکته ی خوبی اشاره کردی. من گذشت رو کلا سر لوحهی زندگیم قرار دادم، وگرنه الان با خان دادشم شام بیرون نمی رفتم.
مادر خنده ایی کرد و گفت:
–چون الان کارت پیشش گیره، وگرنه نمیرفتی.
با تعجب گفتم:
– مامان! شما طرف پسرتی یا عروست؟ یه کم واسه این عروستم مادر شوهر گری دربیار دیگه، چرا فقط واسه اون کوچیکه درمیاری؟
هر دو خندیدند، بعد مادر رو به مژگان کردو گفت:
–مادر یه کم برو تو اتاق من دراز بکش، باید بیشتر مواظب خودت باشی.
مژگان لبخندی زدو بلند شدو موقع رد شدن از کنارم، مشتی حوالهی بازویم کرد و گفت:
– موفق باشی.
دستم را گذاشتم روی بازویم و گفتم:
–فردا پس فردا جلو راحیل از این حرکتا نکنیا اون خیلی حساسه.
بی تفاوت به حرفم به طرف اتاق رفت.
بعد از رفتن مژگان، مادر با اشاره صدایم کردو با اخم گفت:
– اینقدر جلوی مژگان از اون دختره تعریف نکن ناراحت میشه، الان بارداره حساسه مراعات کن دیگه.
حالا راحیل خوشگل هست یا نیست، مبارکه خودت باشه. اینقدر این چیزارو نگو.
باتعجب نگاهش کردم:
– مامان! واسه مژگان مادری، واسه راحیل نامادری؟ خیلی تابلو طرفش رو میگیریا.
تو صورتم براق شد.
–من به خاطر خودت گفتم، سعی کن کلا آتیش حسادتش رو شعله ور نکنی، چون خودتم توش می سوزی. الان تو متوجه این چیزا نمیشی ولی حرف من رو گوش کن و رعایت کن.
خندیدم
– مامان جان اکثر حرف های ما شوخیه، شما زیاد جدی نگیر.
ــ به شوخیم نگو.
دستم را روی چشمم گذاشتم وگفتم.
– چشم. بعد بوسیدمش و خداحافظی کردم.
قبل از روشن کردن ماشین، به راحیل پیام دادم که: «دعا کن به خیر بگذره، دارم میرم با برادرم صحبت کنم»
بعد از این که ماشین را داخل پارکینک رستوران پارک کردم، به طرف رستوران راه افتادم. دربانی که جلوی در ایستاده بود تا کمر خم شدودر را برایم بازکردو خوش امدگویی کرد. وارد که شدم، یک نفر دیگر به استقبالم امدو راهنماییم کرد. گفتم:
– یه جای دنج می خوام، یه میز دونفره
رستوران به دو قسمت سنتی و مدرن تقسیم شده بود. قسمت سنتی شلوغ بود. برای همین اشاره به یک میز، که گوشهی سالن بودکردم و گفتم:
–اونجا خوبه
صندلی را برایم عقب کشید.
نشستم و گفتم:
–برای سفارش بایدصبر کنم مهمونم بیاد. تعظیمی کردو رفت.
گوشیام را از جیبم درآوردم و چکش کردم. راحیل پیام داده بود: «انشاالله هر چی خیره همون بشه»
گاهی از این بی خیالیاش لجم می گرفت.
ولی پیامش آرامش را در من تزریق کرد.
به کیارش زنگ زدم و پرسیدم:
– کجایی؟ گفت:
–چند دقیقه ی دیگه میرسم. صفحهی گوشیام را خاموش کردم و فکر کردم که چه حرفهایی به کیارش بگویم که کوتا بیاید و دل خوری پیش نیاید.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#بهقلملیلافتحیپور
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت116
–این چه عکسیه؟ قحطی عکس بود این رو گذاشتی؟ چی نوشتی کنارش؟
زیرلب نوشته را خواند.
"مرده می تواند بدریخت باشد، اما نیرومند است، چرا که مرگ، او را آزاد کرده است."
دستهایش را رویسینهاش جمع کرد.
–این چیه نوشتی؟
حالا دیگر قلبم قرار گرفته بود و من آرام شده بودم.
سینهام را صاف کردم و گفتم:
–این رو یه نویسنده پرتقالی گفته، به نظرم حرف درستی زده.
لبهایش را روی هم فشار داد.
–جنابعالی یا اون نویسندهی پرتقالی چند بار مردید که میدونید مرگ آزادتون کرده؟
سرم را کج کردم.
–اون نویسنده که خیلی وقته مرده، احتمالا الانم آزاده دیگه. منم دیر یا زود...
مکث کردم و او دنبالهی حرفم را گرفت.
–لابد بهش ملحق میشی...
لبخند زدم.
آقا رضا وارد شد و سوالی به راستین نگاه کرد. فوری رمز را به راستین گفتم و بلند شدم. کیفم را از روی میز برداشتم و خداحافظی کردم.
به آبدارخانه رفتم و از ولدی هم خداحافظی کردم. وارد راهپلهها که شدم، پایم روی پلهی پنجم یا ششم بود که صدای راستین را شنیدم.
–خانم مزینی تلفن.
ایستادم.
وارد راه پله شد.
اخم داشت. گوشیام را که روی میز جا گذاشته بودم را به طرفم گرفت و پرسید:
–مگه هنوزم باهاش در ارتباطی؟
شنیدن صدای زنگ گوشیام و دیدن شمارهایی که رویش افتاده بود کافی بود برای این که متوجه باشم منظورش کیست.
به صفحهی گوشی خیره ماندم.
به آرامی گفت:
–بگیر همینجا باهاش حرف بزن.
گوشی را گرفتم و گفتم:
–من باهاش کاری ندارم. اون زنگ میزنه.
به آرامی سرش را تکان داد و اشاره کرد که جواب دهم.
–الو.
راستین اشاره کرد که روی اسپیکر بگذارم.
پریناز با مهربانی احوالپرسی کرد و پرسید:
–داری میری خونه درسته؟
یک نگاهم به راستین بود یک نگاهم به گوشی.
–آره دارم میرم.
–خب چه خبر؟
–خبری نیست.
–شنیدم راستین شریک جدید داره. راستین لب زد.
–بهش بگو از کجا شنیدی.
من هم همان سوال را پرسیدم.
پریناز گفت:
–خب دیگه، من از همه چی خبر دارم.
از حرفش عصبی شدم و بی مقدمه گفتم:
–پریناز میشه دیگه هیچ وقت به من زنگ نزنی؟ برو دنبال زندگیت چیکار داری اینجا چه خبره، میخواستی خودت بمونی بفهمی چه خبره، لابد از این به بعدم هر چند روز یه بار میخوای بهم زنگ بزنی خبر بگیری. من نه جاسوسم، نه از جاسوس بازی و این حرفها خوشم میاد.
حرفهایم باعث شد آن ذات اصلیاش را بیرون بریزد و گفت:
–چته تو، فکر کردی لَنگ خبر دادن توام؟ من از همه چی خبر دارم. حتی میدونم میز تو الان تو اتاق راستینه. اگر بهت زنگ زدم فقط واسه این بود که بهت حالی کنم پات رو از زندگی من بکش کنار فهمیدی یا نه؟ به من میگه برو دنبال زندگیت، بچه پرو تو برو دنبال زندگیت، چی میخوای از اون شرکت، حالا اینجوری شد حرف آخرم رو اول میزنم، خیلی زود از اونجا میزاری میری، وگرنه...
همان لحظه راستین گوشی را از دستم قاپید و از اسپیکر خارجش کرد و فریاد زد.
–وگرنه چی؟ وگرنه چه غلطی میکنی؟
بعد همانطور که با تلفن حرف میزد از پله ها پایین رفت. احساس کردم فشارم افتاد پاهایم به یکباره قدرت ایستادن را از دست دادند. من طاقت شنیدن این حرفها آن هم در حضور راستین را نداشتم. همانجا روی پله نشستم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم. شاید پریناز درست میگفت من اینجا چه میکردم.
خودش هم که نیست بوی عطرش نفسم را بند میآورد. انگار عطرش جان تازهایی به پاهایم میداد. مشامم پر تر از قبل شد انگار همینجا کنارم بود.
–حالت خوبه؟
با شنیدن صدایش به یکباره سرم را بلند کردم، او که خم شده بود چیزی نمانده بود تعادلش را از دست بدهد.
هینی کشیدم و با صدای بلندی گفتم:
–مواظب باشید.
همانجا یک پله پایینتر از من نشست.
زل زد به گوشیام که در دستش بود.
–آدم وقتی یه اشتباه میکنه گاهی تا سالها باید تاوان پس بده. دیگه جواب پریناز رو نده.
با بیرحمی گفتم:
–شاید اونم حق داره، درسته خیلی اشتباه داره، ولی خب به خاطر علاقهایی که به شما داره نمیتونه دل بکنه، این خاصیت عاشقهاست.
پوزخند زد.
–عاشق؟ عشق؟ همش توهم بود. البته برای من، اون از اولشم عشقی نداشت فقط به خاطر منافع خودش مجبور بود وانمود کنه که...
سرش را پایین انداخت و آهی کشید که دلم برایش هزار تکه شد.
به روبرو خیره شد و ادامه داد:
–اون موسسه که توش کار میکرد، توام یهبار اونجا رفته بودی یادته؟
–بله.
–درش رو تخته کردن. مدیراش یه مشت جاسوس بودن. امثال پریناز هم ممکنه زیر نظر باشن. میدونی چرا همش بهت زنگ میزنه؟
گفتم:
–خب به خاطر شما و ...
حرفم را برید.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامهدارد...