#پارت12
–این شما بودیدکه بزرگواری کردیدواز حقتون گذشتید، واقعا ممنون.
در مورد رفتن من هم، فکر کنم هنوز زوده چون خواهرتون که تمام روز رو نمیتونه کمکتون کنه که...
ــ بله خب، وقتی من می تونم شب تا صبح ازش نگهداری کنم، این چند ساعت به جای شماهم می تونم. "یعنی الان تواناییهای خودش را به رخم کشید." الان دیگه پام بهتره جلسات فیزیو تراپیم هم تموم شده، دکتر گفت فقط باید تو خونه نرمش هایی که بهم یاد داده انجام بدم به مرور بهتر می شم.
کم کم باید تمرین کنم با عصا راه برم تا راه بیوفتم. نگران نباشید.
ریحانه خیلی تو این مدت شما رو اذیت کرد و شما فقط صبوری کردید.
واقعا ممنونم، دیگه بیشتر از این شرمنده نکنید.
دیگه چقدر می خواهید جور دختر خالتون رو بکشید، شاید اینم قسمت من و ریحانه بوده که این اتفاق باعث تنها شدنمون شد.
تو این یک سال واقعا براش مادری کردید، ممنونم.
دو هفته ایی مونده تا آخر ماه، گفتم از الان بگم که تا سر ماه زحمت بکشید تشریف بیارید، ان شاالله..بعد از اون دیگه از دست ما راحت می شید.
بعد نگاهی به من انداخت و نفسش را صدادار بیرون داد.
تعجب زده نگاهش کردم.
– این چه حرفیه می زنید من خودمم به ریحانه عادت کردم. یه روز نمیبینمش دلم براش تنگ میشه، واقعا بچه ی شیرین و دوست داشتنیه.
در ضمن شما خیلی مردونگی کردید که دختر خالهام رو بخشیدید، هم دیه نگرفتید و هم شکایتتون رو پس گرفتید.
"البته دختر خاله ی من با آن پراید قسطی پولی هم نداشت که دیه بدهد، باید زندان می رفت.
چون دختر خاله ام در این تصادف مقصر شناخته شده بود باید کلی خسارت می داد.
ماشینش هم بیمه نداشت. کاش یکی پیدا میشدوبه سعیده می گفت توکه کنترل ماشین برایت سخت است حداقل با سرعت نمی رفتی.
البته خودش هم خیلی آسیب دیده بود تا یک ماه بیمارستان بود، ولی خدارا شکر الان حالش خوب است. من شانس آوردم که آسیب جدی ندیدم و با چند روز خوابیدن دربیمارستان مشکلم برطرف شد."
انگار از حرفم خوشحال شدوهمانطور که سرش را پایین می انداخت سریع گفت:
–ما هم دلمون تنگ میشه، بعد زیر لبی ادامه داد:
–خیلی زیاد.
سرش را بالا آورد و غمگین نگاهم کرد.
–هر وقت تونستید بهمون سر بزنید، خوشحال می شیم.
خجالت کشیدم از حرفش، انگار گفتن این حرف برایش سخت بود.
البته برای من هم واقعا جدایی سخت بود. نمی دانم چه حسی بود ولی دل من هم برای هر دو تنگ میشد. آقای معصومی برایم حکم معلم راداشت و من خیلی چیزها ازاو یاد گرفتم.
او استاد خطاطی است. قبل از تصادف دریک آموزشگاه تدریس می کرد. البته بعد از کار اداریاش. حالا با این اضاع گاهی در خانه شاگرد قبول میکند.
بعد از سکوت کوتاهی گفتم:
–هر جور شما صلاح می دونید فقط می ترسم ریحانه اذیت بشه.
ــ اذیت که می شیم ولی باید بالاخره اتفاق بیوفته هر چه زودتر بهتر، چون هر چی بیشتر بگذره سخت تره.
می دانستم خودش از روی قصد افعال را جمع می بندد، ازاو بعید بود.
باعث تعجبم شده بود، البته این اواخرمتوجه محبت هایش شده بودم. ولی آنقدرجذبه داشت و آنقدربااحترام ومتانت برخوردمی کرد که من فکردیگری نمی توانستم بکنم.
ولی محبتهای زیر پوستیش رادوست داشتم.
کتاب های قشنگی داشت، وقتی مرا علاقمند به کتاب دید، گفت می توانم امانت بگیرم وبخوانمشان.
کتاب هایش واقعا زیبا بودند، در مورد اسرار آفرینش، کتاب تذکره الاولیا از عطارکه واقعا وقتی خواندمش عاشقش شدم، وقتی باعلاقه می خواندم بالبخندگفت که اوم هم عاشق این کتاب است ومن برای علاقه ی مشترکمان به یک کتاب ذوق زده شدم.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت12
–خدا خیرشون نده اونا که باعث گرونی شدن. اونم اینقدر زیاد. نمیبینن بعد از نود و بوقی یه خواستگار درب و داغون برام پیدا شده، حالا نمیشد دو سه هفته دیگه خون مردم رو میکردن تو شیشه، حتما باید بزارن عدل وقتی واسه من خواستگار میاد؟ لابد الان اون کوه غرورم میگه همه چی گرون شده کلا من زن نمیگیرم. اون همینجوری هم با خودش دعوا داشت. حتما الان که گوشتم به گرونیها اضافه شده خون جلوی چشمش رو گرفته.
امینه خندید.
–چی میگی تو؟ باز قاطی کردی؟
–با این وضع دیونه نشم خوبه، آخه اون کبابی درب و داغون بابا همینجوریام همیشه سوت و کوره، چه برسه که گوشتم شده طلا.
–البته بابا میگفت امیر محسن یه فکرایی داره که این مشکل حل بشه، تو نمیخواد نگران باشی. بابا میگفت روزی ما دست مسئولا نیست دست خداست خودشم درستش میکنه، اگه مشکلی هم هست بیشترش تقصیر خودمونه.
پوفی کردم و عصبی گفتم:
–شب میخوابیم صبح پامیشیم میبینیم قیمتها کلی تغییر کرده.
قوم ما یه سور به اصحاب کهف زده.
امینه گفت:
– یه کاری کردن آدم میترسه بخوابه.
بیچاره قشر کارگر. الان کارمندا هم تو خرج خونشون موندن. چه برسه به اونا.
بعد فکری کرد و ادامه داد:
–الان لابد اعصاب حسن هم خرده. یه زنگی بهش بزنم. پاشم برم سر خونه زندگیم.
آریا که با دقت به حرفهای ما گوش میکرد گفت:
–الان به بابا زنگ بزنی میگه همونجا بمونید تا همه چی ارزون بشه. اصلا شاید واسه همین دنبالمون نمیاد.
امینه نگاه تندی به آریا انداخت و به طرف تلفن رفت.
با خنده سر آریا را بغل کردم و بوسیدمش.
– آخه مگه تو چند سالته که از این حرفها میزنی.
سرش را عقب کشید و گفت:
–آخه خاله دیگه گرونی رو همه میفهمن. رفتم گیم نت دیدم اونم گرون کرده.
–وا؟ گیم نت چرا گرون شده؟ چه ربطی داره؟
–منم همین رو گفتم: میگه چون همه چی گرون شده منم خودم خرج دارم.
–آهان، از اون جهت.
بعد از این که امینه به شوهرش زنگ زد. گفت:
–برم وسایلام رو جمع کنم حسن گفت میاد دنبالمون.
مادر گفت:
–بگو شام بیاد اینجا بعد از شام برید.
–نه مامان جان دیگه چند روزه مزاحمیم...
–ای بابا خودت رو لوس نکن.
امینه حرفی نزد و به طرف اتاق رفت.
کنار مادر نشستم.
–نگران نباش مامان. من خودم پسانداز دارم، از پس جهیزیم برمیام.
مادر پوزخندی زد.
–با پس اندازت الان دیگه فقط میتونی چند قلم از جهیزیهات رو بخری. یخچالی که دلت میخواست واسه جهیزیت بخری قیمتش سه برابر شده. باورت میشه؟ تازه میگن اگه همینجوری پیش بره گرونتر هم میشه.
نگاهم را به گلهای قالی دوختم.
–میگن دعای مادر گیراست. شما دعا کن من ازدواج کنم و برم سر خونه و زندگیم. اصلا جهیزیه نمیخوام.
–میخوای یه عمر خانواده دوماد بکوبن تو سرت که جهیزیه نداشتی؟ توام اون موقع که ارزونی بود ازدواج نکردی حالا آخه وقت...لااله الله
–ای بابا، مادر من، شما فقط دعات رو بکن. نمیخواد نگران هیچی باشی.
فوقش وسایل ارزون تر میخرم. حتما که نباید که اون مارک بخرم.
سر سفرهی شام نشسته بودیم که صدای زنگ تلفن بلند شد. قلبم به تپش افتاد.
با خودم فکر کردم کسی که پشت خط است یا عمه است یا مادر فرد مورد نظر.
عمه گاهی شبها زنگ میزد تا حال پدر را بپرسد. خانهشان کوچهی پشتی ما بود. آن روز مادر راستین خان وقتی گفت خانهشان کجاست فهمیدم خانهشان روبروی خانهی عمه است. عمه اکثرا فقط با تلفن حال پدر را میپرسید هیچگاه تنها بدون شوهرش به خانهی ما نمیآمد. همسرش اخلاقهای خاصی داشت. همین که مادر گوشی را برداشت امیر محسن کنار گوشم گفت:
–انشاالله خیره، ولی فرد مورد نظر نیست.
میدانستم ازدواج من برای برادرم هم دغدغه شده است. او بهتر از هر کسی میداند چه در دلم میگذرد.
گفتم:
–از کی تا حالا علم غیب پیدا کردی داداشم؟
–نیازی به علم غیب نیست، فقط کمی فکر میخواد. بعد با لحن خونسردی ادامه داد:
–عمس دیگه. اکثرا همین موقعها زنگ میزنه.
همه گوش تیز کرده بودیم تا ببینیم چه کسی پشت خط است.
از حرفهای مادر مشخص بود که عمه است.
آهی کشیدم و شروع به بازی با غذایم کردم. "خدایا اصلا از این به بعد تا سر سفرهی عقد نشینما سورپرایزات رو باور نمیکنم."
بغض گلویم را گرفته بود. کاش حداقل زنگ میزدند و دلیل خبر ندادنشان را میگفتند.
در دلم حس بدی پیدا شده بود. الان خانوادهام چه فکر میکنند. لابد فکر میکنند که حتما من عیب و ایرادی دارم که هر کس میآید میرود و دیگر پیدایش نمیشود.
کاش همان خواستگاری که از من کوتاهتر بود را قبول میکردم. کوتاه بودن که عیب نیست. با صدای جمع کردن ظرفها به خودم آمدم.
مادر بشقابها را جمع میکرد.
–اُسوه دارم جمع میکنم. چرا نخوردی؟
بشقابم را برداشتم.
–خوردم. سیر شدم.
#ادامهدارد...
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva