#پارت210
ساعت نزدیک دوازده بود که مادر آرش گفت:
–پاشید زودتر بخوابیم که صبح خواب نمونیم.
روی تخت آرش دراز کشیدم و گوشیام را دستم گرفتم.
در ذهنم دنبال یک متن قشنگ می گشتم که آرش امد کنارم دراز کشیدو پرسید:
–چیکار می کنی؟
–می خوام مجازاتم رو انجام بدم.
گوشی را از دستم گرفت و کنارگذاشت و گفت:
–وقتی خودم اینجام چرا میخوای بنویسی؟
خودم را به آن راه زدم.
–چه ربطی داره، پس بعدا نگی انجام ندادما، خودت نذاشتی...بعدساعدم را روی چشم هایم گذاشتم و گفتم:
–شب بخیر.
نیم خیز شد و ساعدش را زیر بدنش ستون کرد و گفت:
–تانگی که من نمی خوابم.
می دانستم حرفی را که بزند به آن عمل می کند.
چشم هایم را کمی باز کردم.
–پس مجازات عوض کردنم داریم؟
اگه شرایطش مثل الان باشه، اشکالی نداره.
–فکر نمی کنی داری زور میگی؟
قیافه ی حق به جانبی گرفت وگفت:
–اصلا.
چشم هایم را در حدقه گرداندم و گفتم:
خیلی خوب، دراز بکش میگم.
–باید توی چشم هام نگاه کنی بگیا.
اینبار من نیم خیز شدم وباتعجب نگاهش کردم و گفتم:
–راحت باش، هر چه دل تنگت می خواهد بگو.
–عه، اشکالی نداره؟ می تونم بگم؟
در صورتش براق شدم و بالشتم را برداشتم و گفتم:
–اصلا من میرم روی کاناپه بخوابم.
زود بالشت را از دستم گرفت و سر جایش گذاشت و اخمی مصنوعی کرد و گفت:
–خیلی خب بابا، چه زودم بالشت واسه من جدا می کنه، دیگه نبینم از این کارها بکنیا، من کتکتم زدم قهر نمی کنی...
خنده ایی کردم.
–آهان، پس نقطعه ضعفته، یادم باشه برای مجازاتهای بعدی.
چشم غرهی خنده داری بهم رفت و من هم همان موقع گفتم:
–دوستت دارم. بعد سرم را روی بالشت گذاشتم و سعی کردم خنده ام را نشان ندهم وچشم هایم را بستم. آرش انگار خشکش زده بود. نه تکان میخورد نه حرفی میزد. چشم هایم را باز کردم دیدم به همان حالت مانده است. به زور سرش را فشار دادم روی بالشت و چشم هایش را با دستهایم بستم. ناگهان غافلگیرانه مرا در آغوشش کشید.
سرم را روی سینه اش گذاشتم و گفتم:
–اگه دوستت نداشتم که الان اینجا نبودم.
شروع به نوازش کردم موهام کرد و آهی کشید. انگار یاد چیزی افتاده باشد گفت:
–می دونم عزیزم. تو گاهی به خاطر من خیلی اذیت میشی، این که همه رو تحمل می کنی و به روی من نمیاری یعنی ثابت کردن علاقه ات...
بعد نگاهم کردونمی دانم در چشم هایم چه دید که ادامه داد:
–فکر کنم خیلی خوابت میاد، شب بخیر.
سرم را کمی عقب کشیدم و روی بازویش گذاشتم وچشم هایم را بستم و گفتم:
–شب بخیر.
صبح که برای نماز بیدار شدم، دیگر خوابم نبرد با چراغ قوهی گوشیام یکی از کتابهای آرش را که قبلا کمی از آن را خوانده بودم را برداشتم و شروع به مطالعه کردم.
هوا کمی روشن شده بود چشم های من هم درد گرفته بود، شارژ گوشیام هم رو به اتمام بود. پرده را کنار زدم نور بی جانی وارد اتاق شد. آرش دیگر باید بیدار میشد.
لبهی تخت نشستم و تکهایی از موهایم را در دستم گرفتم و روی صورتش کشیدم. قلقلکش امد. چشم هایش را باز کرد. قرمز بودند. لبخندی زد و بالشتش را روی صورتش گذاشت و با آن صدای خواب آلودش که من عاشقش بودم گفت:
–اذیت نکن راحیل، خوابم میاد. باخودم فکر کردم چطوری بیدارش کنم که خواب از سرش بپره، یاد آن روز افتادم که لیوان آب را رویم ریخت و موهایم را خیس کرد. هنوز تلافی نکرده بودم. لبخند موزیانهایی روی لبهایم نشست و تصمیم گرفتم بروم یک لیوان آب بیارم. هم زمان آرش که از سکوت من تعجب کرده بودبالشت را از روی صورتش برداشت و نگاهم کرد و فوری بلند شدنشست وگفت: –نه راحیل، فکر لیوان رو از سرت بیرون کن من نمیخوام ضربه مغزی بشم.
از این که فکرم را خوانده بود تعجب کردم و خنده ام گرفت.
–اصلا میرم چند تا لیوان پلاستیکی می خرم واسه اینجور وقتها که تواسترس نداشته باشی.
دستی به موهای به هم ریخته اش کشید. خم شد و در آینه نگاهی به خودش انداخت و گفت:
–کلا بیا دیگه این شوخی رو فراموش کنیم، خطرناکه دیدی اون آقا گندهه رو کم مونده بودکورش کنی...
–ولی به نظرم بهتر اینه که شما اون ماجرا رو فراموش کنی حالا یه بار یه اتفاقی افتاد دیگه...
–واسه همین میگن از اتفاقات عبرت بگیرید دیگه...من به فکر خودمم...
بعد قیافه اش را بامزه کرد و ادامه داد:
–اگه یه بلایی سرم بیاد چی؟
صدای مادرش نگذاشت جوابش را بدهم.
–بچه ها زودتر آماده شید، کیارش اینا چند دقیقه دیگه می رسن.
آرش فوری بیرون رفت و من هم لباسم را عوض کردم و با موهایم درگیر بودم که آرش را لباس عوض کرده روبرویم دیدم.
«لباسهاش کجا بود، کی عوض کرد.»
–بده ببافمشون توی راه اذیت نشی.
همانطور که موهایم را می بافت گفت:
–راحیل خیلی مواظب موهات باش ها، من خیلی دوسشون دارم.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت210
با استرس از پلههای شرکت بالا رفتم. در را که باز کردم کسی جز بلعمی در سالن نبود. با اخم به طرفش رفتم و پرسیدم:
–این آقا رضا چی میگه؟ تو شوهرت رو واسه چی برداشتی با خودت...
با دیدن چهرهاش حرفم نصفه ماند و با تعجب دوباره پرسیدم:
–چرا اینجوری شدی؟ رنگت پریده؟
ولدی خودکاری را در دستش گرفته بود و مدام تکان میداد. دست دیگرش را به صورتش کشید و فوری آینه را از کیفش درآورد و نگاهش کرد.
–کجا رنگم پریده؟
در صورتش دقیق شدم.
–نه، فکر کنم به خاطر آرایش نکردنته، یه لحظه فکر کردم... اصلا ولش کن، میگم شوهرت چرا امده اینجا؟ الان کجاست؟
آینه را داخل کیفش پرت کرد.
–خب تقصیر خودته، برمیداری واسه من نصف شب پیام میدی، نمیگی الان شوهرم میبینه دعوام میکنه که چرا ماجرای خودمدن رو بهت گفتم؟
–خب بفهمه، چه بهتر، کار من راحت شد. بعدشم تو گفتی فقط آخر هفتهها میاد منم فکر کردم تنهایی، واسه همین بهت پیام دادم.
سرش را پایین انداخت.
–خب مگه نشنیدی خانم ولدی دیروز چیگفت؟
–در مورد چی؟
–شهرام دیگه، گفت ایراد گرفتن و غر زدن ممنوع، فقط تشکر و حلوا حلوا کردن شوهر. حالا شانس آوردم موقع پیام دادن تو خیلی خوشاخلاق بود و با صحبت و توضیح دادن کار به جدل و جیغ و داد نکشید.
نمیدانم چرا با آن همه استرس خندهام گرفت.
همانطور که با ناخونهایش سعی داشت برچسب روی خودکار را بکند پرسید:
–چرا میخندی؟
–اخه اصلا بهت این کارا نمیاد. عجیبتر از اون دگرگون شدن شوهرته.
–دگرگون چیه؟ از امروز صبح بدترم شده. قبلا کار به کارم نداشت. امروز از صبح به همه چی گیر میده. بهم میگه تو چرا اینجوری شدی. چرا اخلاقت عوض شده؟
سرم را در اطراف چرخاندم.
–نگفتی الان کجا رفته؟ حتما حسابی واسه تو و من خط و نشون کشیده.
–میاد. رفت یه سیگار بکشه. آره دیگه، واسه همین امروز باهام امد اینجا که رو در رو باهات حرف بزنه. وقتی استرسم را دید ادامه داد:
–حالا دقیقا چی میخوای بهش بگی؟
–از تو نپرسید چیکارش دارم؟
–پرسید، منم گفتم میخوای در مورد پریناز حرف بزنی. البته حدس زده چی میخوای بگی.
آقارضا از اتاقش بیرون آمد و با دیدن من رو به بلعمی کرد و پرسید:
–کجاس؟
بلعمی از جایش بلند شد.
–رفت پایین، الان میاد.
آقا رضا حرصی انگار با خودش گفت:
–کاروانسراس اینجا، بعد رو به من گفت:
–چند دقیقه بیایید. بعد هم فوری به طرف اتاقش رفت.
بلعمی با ابروهای بالا به من نیم نگاهی انداخت.
–این چرا اینجوری کرد؟ یه جوری حرف میزنه انگار شوهر من هر روز اینجاست.
حرفی نزدم و به طرف اتاق راه افتادم. وارد شدم و سلام کردم.
آقا رضا با سر جواب داد و با همان اخم گفت:
–این یارو با شما چیکار داره؟
چند قدم جلو رفتم و پرسیدم:
–طوری شده؟
از پشت میزش بلند شد و به طرفم آمد و آرامتر گفت:
–ازش میپرسم با خانم مزینی چیکار داری، صاف تو چشم من نگاه میکنه جلوی زنش میگه خصوصیه. خجالتم نمیکشه، شما با همچین آدمی چیکار دارید؟
ماتم برده بود از حسایتش، یک جورهایی ناراحت هم شدم از این که در این مخمصه گیر کرده بودم و حتی برای آقا رضا هم باید توضیح میدادم. نگاهم را زیر انداختم و با تامل گفتم:
–نگران نباشید. حواسم هست. همهی این کارها به خاطر آقای چگنیه. فقط دعا کنید به خیر بگذره. با تعجب با چشمهای پرسوالش نگاهم کرد.
خوشبختانه همان موقع بلعمی ضربهایی به در اتاق زد. وقتی برگشتم، رو به من گفت:
–بیا، شهرام امد.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامهدارد...