#پارت215
روی یک تخته سنگ نشستم و به صدای نوازش گر دریا گوش سپردم. هوا آفتابی بود ولی بادی که می وزید، از گرمای هوا کم می کرد.
دلم می خواست مدتی که آرش خواب است برایش کاری کنم.
بادیدن انبوهی از صدفهای ریز و درشت که کنار ساحل خودنمایی می کردند فکری به ذهنم رسید.
چوبی پیدا کردم و مشغول شدم.
کمی دورتر از ساحل نزدیک ویلا، یک قلب خیلی بزرگ کشیدم آنقدر بزرگ که میتوانستم داخلش دراز بکشم.
بعد از کنار ساحل کلی صدف جمع کردم و گوشه ی چادرم ریختم وتا کنار قلبی که کشیده بودم آوردم.
یادم امد با آرش که برای قدم زدن رفته بودیم، یک ساحل صخره ایی کوچک دیده بودم، که پراز سنگهای زیبا بود.
آنقد رفتم تا بالاخره پیدایش کردم. تا توانستم گوشهی چادرم را سنگ جمع کردم و اوردم و کنار صدفها ریختم...
دور تا دور قلب را شروع به سنگ چیدن کردم. قلبش خیلی بزرگ بود و نیاز به سنگهای بیشتری داشت. دوباره بلند شدم ورفتم سنگ اوردم، سه بار این کار را تکرار کردم تا بالاخره این قلب سنگی کامل شد. گرمم شده بود، خستهام شده بودم ولی نمی خواستم وقتی آرش از خواب بیدار میشود کارم نصفه باشد. ساعت مچیام را نگاه کردم، بیشتر از یک ساعت بود که کار می کردم. مسافت تا ساحل صخره ایی زیاد بود و این رفت و آمدها وقتم را خیلی گرفته بود.
حالا باید داخل قلب را با صدف ها جمله ام را می نوشتم. اول با همان چوبی که داشتم، نوشتم «دوستت دارم» بعد با صدف نوشته را پوشاندم. طوری که انگار از اول با صدف نوشته شده بود. کلی صدف اضافه مانده بود، فکری کردم و تصمیم گرفتم از انتهای قلب تا جایی که شن تمام میشود و وارد محوطه ی ویلا می شویم جادهی صدفی درست کنم. دوتا خط مار پیچ رو بروی هم با همان چوب کشیدم و رویش را با صدف پر کردم.
ساعت را نگاه کردم از دوساعت هم بیشتر بود که مشغول بودم، ولی هنوز آرش بیدار نشده بود.
دوباره نگاهی به قلب سنگ و مروارید، ساخت دست خودم انداختم و تصمیم گرفتم دورتا دور سنگها را هم دوباره صدف کار کنم. خیلی وقت گیر بود ولی به قشنگ تر شدنش می ارزید.
بعد از تمام شدن کارم، به اتاق رفتم. آرش هنوز خواب بود آرام موبایلم را برداشتم و رفتم چندتا عکس از کار هنری خودم انداختم.
دوست داشتم زودتر به آرش نشانش بدهم، نزدیک سه ساعت بود که خواب بود، دیگر باید بیدار میشد.
رفتم داخل ساختمان. مادرآرش در آشپزخانه مشغول بود. سلامی کردم وپرسیدم:
–کمک نمیخواهید مامان جان؟
–سلام راحیل جان، چرا اینقدر عرق کردی مگه بالا خواب نبودی؟
–نه بیرون بودم.
–دوباره گرما زده نشی؟ مواظب خودت باش. آرشم بیدار کن بیایید چایی بخورید.
–چشمی گفتم و باخودم فکر کردم مادرشوهرمم تغییر کرده، قبلا کاری به من نداشت، ولی حالا نگرانم شده...از پله ها که بالا می رفتم، مژگان و کیارش به طرف پایین میآمدند، تنهاچیزی که اول از همه توجهم را جلب کرد، لباس نامناسب مژگان بودکه باشکم برجسته اش اصلا سنخیتی نداشت.
سلامی کردم و رد شدم. مژگان بازبانش جواب داد و کیارش باتکان دادن سرش.
وارد اتاق شدم. آرش پشت به دراتاق خواب بود، ازفرصت استفاده کردم ورفتم دوباره دوش گرفتم. حسابی سرحال شدم وخستگیام هم در رفت. درحال خشک کردن موهایم، تصنیفی را زیر لب زمزمه می کردم.
–صداتم قشنگه ها...
باتعجب به آراش نگاه کردم و گفتم:
–بالاخره بیدار شدی؟
–ساعت چنده راحیل.
–سه ساعته خوابی، پاشو دیگه مگه به خواب زمستونی رفتی؟
هینی کشید و گفت:
–چه جساراتها، الان یعنی خیلی غیر مستقیم بهم گفتی خرس؟
من هم هینی کشیدم و گفتم:
–وای نگو، خدانکنه.
–دوباره رفتی حموم؟
–آره تاحالا ساحل بودم، حسابی گرمم شده بود.
–این همه ساعت؟ چیکار میکردی؟
–یه کار خوب. اشاره به موهام کرد و گفت:
–بیار برات ببافمشون،توام اونی که داشتی می خوندی رو بلندتر برام بخون.
روی تخت نشستم.
–نمیخواد ببافی، خشک بشه بعد. زودتر بریم پایین کاردستیم رو بهت نشون بدم.
–چیکارکردی؟
–سورپرایزه.
–یاخدا...من می ترسم، لیوان مسیه کو؟...نکنه بستیش بالای در بازش کردم بخوره توسرم.
–عه، آرش... کلی زحمت کشیدم.
–میشه قبلش بگی چیه؟...من میترسم.
–عه لوس نشو، بدو بریم دیگه آرش...وقتی ببینیش از این حرفهات پشیمون میشی.
–اول برام اونی که داشتی زیر لب می خوندی رو بخون تا بیام.
–حالا یه وقت دیگه، الان بیا بریم.
–نه، بعدا از زیرش در میری...
–باشه پس بیا بریم کنار ساحل، اونجا برات می خونم.
–خوشحال شد.
–باشه بریم. بعد زیر لب زمزمه کرد:
–خدایا خودم رو به تو سپردم.
گوشیام را هم برداشتم.
–توام گوشیت روبردار.
–میخوای چیکار کنی؟ که تصمیم به ثبتش داری؟
–حالا بیا بریم.
وقتی به جایی که من چندین ساعت زحمت کشیده بودم رسیدیم از دیدن صحنه ی روبرویم خشکم زد...
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت215
با ذوق بیشتری گفت:
–آره، اونم چه دعوایی، همش ناخنهام رو به هم میزدم که بدتر بشه.
–خب آخرش چی شد؟ پریناز چی از شوهرت میخواست؟
–درست نفهمیدم. ولی صدای هوار هوار کردنش رو میشنیدم که سر شهرام راه انداخته بود. البته بر عکس هر دفعه این بار شهرامم سرش داد میزدا، دیگه مثل قبل نمیگفت چشم، چشم. خیلی خوشم امد که حال پریناز رو گرفت.
–کاش از شوهرت بپرسی پریناز چیکارش داشت. شاید اگر بفهمیم دقیقا چی میخواد بهتر باشه.
–نه، دیگه نباید بهش گیر بدم. حالا خودش کم کم شاید بگه. قبلنا همش بهش گیر میدادم و سوال پیچش میکردم. آخرشم دعوامون میشد و میذاشت میرفت.
پوزخندی زدم و گفتم:
–میگم این پری واسه هر کی بد بود، واسه تو یکی خوب بودا، باعث شد شوهر داری یاد بگیری.
خندید.
–نه بابا، خدا پدر و مادر ولدی رو بیامرزه.
–الان کجاست؟
–رفت پایین یه سیگار کشید یه کم آروم شد بعدشم امد بچه رو برد بیرون خوراکی براش بخره. میدونی چند وقته کاری به کار این بچه نداشته.
–لابد پری یه چیزی بهش گفته که اعصابش خرد شده.
–تنها چیزی که فهمیدم این بود که شهرام مدام به پری میگفت من نمیتونم، شرایطش رو ندارم. چون قبلا شرایطش رو داشتم ولی حالا ندارم و از این جور حرفها... البته آخرشم فکر کنم پریناز تهدیدش کرد که شهرامم گفت، شما هیچ غلطی نمیتونید بکنید فعلا که مثل موش توی سوراخ موشتون قایم شدید.
وقتی این رو گفت انگار پریناز منفجر شد و شروع به بدبیراه گفتن کرد. شهرامم تلفن رو روش قطع کرد.
در دلم بارها و بارها خدا را شکر کردم که که بلعمی بالاخره خوبیهای شوهرش را دید و حتی یک خوراکی خریدن برای بچهاش را اینقدر برای خودش بزرگ کرده و راضی است.
فردای آن روز مادر برای رفتن به خانهی مریم خانم آماده شد و از من هم خواست همراهش بروم.
ولی من پای رفتن نداشتم. مادر فکر میکرد به خاطر نگاههای دیگران و قضاوتهایشان نمیخواهم بروم. ولی دلیل نرفتن من اصلا این چیزها نبود.
من دل دیدن خانهی راستین را بدون خودش نداشتم. دلم ریش میشد از گریههای مادرش وقتی که از بیتابیهایش میگفت. طاقت دل تنگی خودم را نداشتم. احساس میکردم قلبم این همه ظرفیت ندارد.
مادر چادرش را روی مبل پرت کرد و گفت:
–اگه نمیای پس منم تنها نمیرم. اگه مریمخانمم ناراحت شد میگم تو نخواستی بیای.
هم زمان هم مشتاق رفتن بودم هم ترس و دلهره از رفتن داشتم. راستین نبود ولی نمیدانم چرا من همان هیجانی که برای دیدن خودش داشتم را حالا برای به خانه رفتنشان دارم. تلفیق این دو احساس حالم را دگرگون کرده بود.
با اکراه بلند شدم.
–باشه مامان الان حاضر میشم.
سارافن و دامن مشگیام را با روسری آبی نفتی رنگم را پوشیدم و با مادر همراه شدم.
مریم خانم با دیدن ما لبخند زد و خوشآمد گویی کرد. بعد به داخل خانه هدایتمان کرد.
وارد که شدیم دورتا دور سالن خانمهایی نشسته بودند که من اکثرشان را میشناختم. پریخانم همسایهی طبقهی پایین ما هم بود.
مریم خانم ما را به طرف دو صندلی خالی هدایت کرد و با ذوق خاصی که برایم غیرعادی بود گفت:
–خیلی از امدنتون خوشحال شدم. منت سرم گذاشتین. بعد هم وسایل پذیرایی را روی میز عسلی مقابلمان گذاشت و حسابی تعارفمان کرد.
بدون این که سرم را بالا بگیرم امواج نگاههای دیگران را دریافت میکردم. اکثرا تعجب زده بودند و فقط چند نفر از رفتار مریم خانم خوشحال بودند. سرم را بلند کردم تا صاحب آن موجهای خوشحالی را ببینم.
دوتای آنها ستاره و مادرش همسایهی طبقهی بالاییمان بودند. و یکی از آنها هم نورا بود که جلوی کانتر آشپزخانه ایستاده بود و نگاهمان میکرد. وقتی نگاهمان با هم تلاقی شد به طرفم آمد و محکم مرا در آغوشش فشرد و بعد با مادر احوالپرسی کرد. مادر نگاه معنیداری به شکم نورا انداخت و جوابش را داد. نورا به زحمت صندلی آورد و کنارم نشست و گفت:
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامهدارد...