eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
925 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
با کمی مکث گفتم: –مژگان خودشم راضیه؟ یا دارن مجبورش می‌کنن؟ آرش عمیق نگاهم کرد. سیب گلویش بالا و پایین شد و گفت: –اگه دیگه سردت نیست بریم درمانگاه. –ارش جوابم رو بده. –فعلا استراحت کن بعدا با هم حرف میزنیم. بعد از اتاق بیرون رفت. این حاشیه رفتنها یعنی پس مژگانم... مادر آرش وارد اتاق شد وگفت: –الهی من بمیرم که باعث شدم اینجوری بشی. بلندشدم ونشستم وتکیه دادم به تاج تخت وگفتم: –من خوبم مامان، نگران نباشید. –راحیل می بینی توچه بدبختی گیرافتادیم. لبهای مادرشوهرم کبود بود و حالش هنوز جانیامده بود. بایادآوری حرفهایش پرده‌ی اشک جلوی دیدم را گرفت. –مامان نمیشه بچه رو بعداز دنیاامدن بده به شما خودش بره هرجا که دوست داره؟ –میگه من ازبچم جدانمیشم، خب مادره دیگه... آرش با لیوان آبی که چند قند داخلش ریخته بود وارد اتاق شد و با دیدن مادرش دستش را گرفت و به طرف بیرون اتاق هدایتش کرد و گفت: –مامان جان شماحالتون بده، بریداستراحت کنید بزارید راحیل هم یه کم بخوابه، تاروح داداش بدبختم کمتر با این حرفها تو قبر بلرزه. بعداز رفتن مادرشوهرم، که انگار از کار آرش ناراحت هم شده بود. آرش کنارم نشست و لیوان را به طرفم گرفت. رویم را برگرداندم. لیوان را روی میز کنار تخت گذاشت و به گلهای پتو چشم دوخت. –اگه واست قسم نخورده بودم هیچ وقت به خاطر تو، مامان رو ناراحت نکنم، الان یه چیزی بهش می گفتم. لبم را به دندان گرفتم. –الانم همچین باهاش خوب حرف نزدی. –اگه بدونی وقتی تواون حال دیدمت چی بهم گذشت. مامان فقط می خواد به خواسته ی خودش برسه، یه کم به ما فکرنمی‌کنه. سرم را پایین انداختم وآرام گفتم: –پس اون بداخلاقیها وبی محلیها واسه خاطر این بود؟ سرش را به علامت تایید تکان داد. نگاهش کردم سرش پایین بود، جز، جز، صورتش را از نظر گذراندم، چهره‌اش عوض شده بود. به نظرم این به هم ریختگی‌اش جذابتر ومردانه‌ترش کرده بود. حالا دیگر برای به دست آوردنش باید می جنگیدم، ولی باکی؟ بامادرشوهرم که یک زن دل شکسته بود وتمام زندگی و امیدش در نوه اش خلاصه می‌شد؟ یا با مژگان که اصلا خودش هم نمی‌داند از دنیا چه می خواهد. شاید هم باید با خودم بجنگم...برای از دست دادن آرش باید با خودم می‌جنگیدم. آرش دستم را گرفت وپرسید: –چیزی میخوای برات بیارم؟ با خودم گفتم: "تورو میخوام آرش، اونقدر حل شدم باتو، مثل یه چای شیرین، مگه میشه شکر رو از چای جدا کرد؟ تنهایک راه داره اونم تبخیره...تبخیرشدن خیلی دردناکه..." نمی دانم اشک‌هایم خیلی گرم بودند یا گونه هایم خیلی سرد، احساس کردم صورتم سوخت. آرش اشک‌هایم را پاک کرد و گفت: –تا تو نخوای هیچ اتفاقی نمیوفته...اینقدرخودت رواذیت نکن. حالا که پرده‌ی اشکم پاره شده بود اشکهایم به هم دیگر فرصت نمی دادند. آرش رفت و جعبه ی دستمال کاغذی را آورد و برگی از داخلش بیرون کشید. نزدیکم نشست و اشکهایم را پاک کرد. بعد دستهایش دور کمرم تنیده شدند. –طاقت دیدن گریه‌هات روندارم راحیل، اگه تو بخوای از اینجا میریم، میریم یه جایی که کسی پیدامون نکنه... با بُهت گفتم: –پس مادرت چی؟ بااون قلبش. اون که به جز توکسی رو نداره. –توگریه نکن، بیا حرف بزنیم، بیا نقشه بکشیم، توبگو چیکار کنیم. تو زرنگی راحیل، همیشه یه راهی پیدا می کنی. مایوسانه نگاهش کردم. –وقتی پای مادرت وسطه هیچ کاری نمیشه کرد... اون فقط میخواد بچه‌ی کیارش رو داشته باشه. خب حقم داره. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 یک ماه میشد که راستین شروع به کار کرده بود. کارها در شرکت خیلی خوب پیش می‌رفت. همه با انرژی بیشتری کار می‌کردند. آقارضا مدام سربه‌سر راستین می‌گذاشت و می‌گفت اگر می‌دانستم با آمدنت به شرکت اینقدر شارژ میشوی از بیمارستان یک سره به شرکت می‌آوردمت. راستین در جوابش فقط می‌خندید. حس راستین را خیلی خوب درک می‌کردم. چون من هم دیگر خوب غذا می‌خوردم و حال روحی‌ام خیلی بهتر شده بود. یک روز که مشغول کار بودم. خانم ولدی به گوشی‌ به قول امینه دسته هَوَنگم زنگ زد و گفت که کاری برایش پیش آمده که نمی‌تواند بیاید. از من خواهش کرد که زحمت ناهار را بکشم. بعد هم سفارش کرد که مواد لوبیا پلو را که روز قبل درست کرده و داخل یخچال گذاشته، برای این که خراب نشود باید امروز درست شود. بعد هم تاکید کرد از بیرون غذا سفارش ندهیم. خانم ولدی یه جورهایی برای همه‌ی ما نقش مادر را داشت. واقعا با دلسوزی کار می‌کرد. به قول راستین از جمله‌ آدمهایی بود که تا می‌توانست مهربانی می‌کرد و از نامهربانیها ناراحت نمیشد. بعد از این که تماس را که قطع کردم از این که باید برای بقیه غذا درست کنم استرس گرفتم. بخصوص راستین، اگر خوب درنیاید آبرویم پیشش می‌رود. با دستپاچگی بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. یک ساعت بیشتر تا ظهر نمانده بود. همه‌ی وسایل را بیرون آوردم و روی کابینت گذاشتم. بعد کنار ایستادم تا فکر کنم اول باید چه کار کنم. مغزم یاری نمی‌کرد. هیجان زیادی داشتم. این حالاتم برای خودم هم عجیب بود. در همین افکار بودم که راستین وارد آشپزخانه شد. دیگر با کمک یک عصا راه می‌رفت. نگاهی به وضعیت من انداخت. –رفتم تو اتاقت نبودی، چیکار می‌کنی؟ –امروز ولدی نمیاد من میخوام براتون ناهار درست کنم. –چه کاریه، امروز از بیرون می‌گیریم. –چرا؟ می‌ترسید دست‌پخت من رو بخورید؟ روی صندلی نشست و لبخند زد. –من که از خدامه، فقط نمیخوام اذیت بشی. گنگ به قابلمه خالی نگاه کردم. می‌خواستم کارم را شروع کنم ولی با وجود راستین تمرکزم را از دست داده بودم. انگار متوجه موضوع شد. –میخوای کمکت کنم؟ مستاصل گفتم: –ولدی برنج رو کجا میزاره؟ به اتاقکی که داخلش نماز می‌خواندیم اشاره کرد. –دفعه‌ی پیش از من خواست بزارمش اونجا. بعد از آوردن برنج دیدم که قابلمه‌ی پر از آب را روی اجاق گاز گذاشته و زیرش را روشن کرده. لبخند زدم. –آشپزی بلدید؟ –دیگه لوبیا پلو رو بلدم. با اضطراب گفتم: –وقتی شما به لوبیا پلو میگید غذای آسون پس کار من سخت‌تر شد. خندید. –نترس، من ایراد گیر نیستم. همانطور که برنج را می‌شستم پرسیدم: –راستی باهام کار داشتید؟ در قابلمه را گذاشت. –اهوم. خواستم بگم امروز خودم می‌رسونمت کارت دارم. با شنیدن حرفش قلبم فرو ریخت و با تردید نگاهش کردم. –چه کاری؟ –حالا بگم که احتمالا باید شفته پلو بخوریم. مشکوک نگاهش کردم. ولی او بی‌اعتنا به به طرف در خروجی پا کج کرد. این ترفندش بود برای این که توجه مرا جلب کند. فکر این که چه می‌خواهد بگوید استرسم را بیشتر کرد. همیشه آقارضا و راستین یا داخل اتاقشان ناهار می‌خوردند یا بعد از ناهار خوردن ما ولدی برایشان دوباره میز را می‌چید. ولی امروز راستین گفت همه با هم غذا می‌خوریم. با امکاناتی که در آبدارخانه بود تا آنجا که میشد میز را زیبا چیدم. البته بلعمی هم کمکم کرد. وقتی حساسیتهای من را در چیدن میز می‌دید می‌خندید و می‌گفت با این کارهایت مرا یاد گذشته‌ام می‌اندازی. جوری حرف میزد که انگار از من بزرگتر است. موقع خوردن غذا جرات نمی‌کردم سرم را بالا بگیرم. می‌ترسیدم کسی انتقادی کند و باعث خجالتم شود. اولین قاشق را که در دهانم گذاشتم چشم‌هایم را بستم. نمی‌شود گفت شور شده کمی خوش نمک شده بود. اولین نفر آقا رضا بود که رو به راستین گفت: –یه کم شور نیست؟ سرم را بالا آوردم و به صورت راستین نگاه کردم. چشم‌هایش را بست و گفت: –اوم، بهترین غذاییه که تا حالا خوردم. مخصوصا ته دیگش. آقا‌رضا زمزمه کرد. –بیچاره مریم خانم بشنوه چه حالی میشه، با اون دست‌پخت معرکش. بلعمی گفت: –اره خوب شده، اُسوه جون دستت درد نکنه، اتفاقا من خوش نمک دوست دارم. نمی‌دانم این حرف بلعمی تعریف بود یا تاکید بر روی حرف آقارضا. "بلعمی جان میشه تو کلا حرف نزنی" تک سرفه‌ایی کردم و گفتم: –ببخشید که یه کم نمکش زیاد شده. راستین گفت: –نه بابا خیلی هم خوبه، رضا دیگه خیلی بی‌نمک می‌خوره، یه بار رفته بودم خونشون یه املت به ما داد اونقدر بی‌نمک و بی‌مزه بود اصلا نمیشد خورد. آقارضا نگاهی به راستین انداخت. –واسه همون داشتی ته ماهیتابه رو درمیاوردی؟ راستین شانه‌ایی بالا انداخت. –چاره‌ایی نداشتم، تا ده شب مهمون رو گشنه نگه داشتی بعدشم یه املت بی‌نمک گذاشتی جلوم چی کار می‌کردم؟ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...