دخترانِ پرواツ
#پارت32 –بهم می گی چی شده؟ باحرفش ناگهان قلبم ریخت. تمام تلاشم راکردم که خودم را بی خیال نشان بدهم
#پارت33
در حال تمیز کردن اتاق بودیم. سعیده دیوارهاراکف میزد و من هم پشت سرش خشک می کردم.
سعیده نگاه عمیقی به من انداخت و گفت:
–راحیل یه چیزی بگم؟
ــ بگو، راحت باش.
–می گم تو خیلی سخت نمی گیری؟ آخه زندگی که فقط این چیزایی که تو میگی نیست؟
ــ خب پس زندگی چیه؟
ــ خب وقتی بین دونفر علاقه باشه، اینا حل میشه.
دستمالی که در دستم بود را باز کردم پشت و رو تا کردم وکشیدم روی دیوار.
–چطوری حل میشه؟
ــ خب وقتی اون دوستت داره، کم کم علایق توام براش مهم میشه.
دستمال را محکم تربه دیوارکشیدم.
–فکر کنم فیلم زیاد دیدی اونم از نوع عاشقونش.
ــ خب اون فیلم هارم از داستان زندگی من و تو ساختن دیگه.
خنده ایی کردم و گفتم:
–آهان پس همیشه اینجوری خودت رو گول می زنی؟
ــ گول چیه بابا، تو خودت الان درگیرش هستی. به خاطرش کم کوتاه نیومدی.
با تعجب نگاهش کردم.
–منظورت چیه؟
ــ خب همین که چند بار سوار ماشینش شدی، همین رفت و آمدا و..
حرفش را بریدم.
–سعیده! چه رفت و آمدی؟
ــ بالاخره دیگه... یادت نیست پارسال، همین پسر همسایه ی ما چقدر پا پیچت شد.
سر قضیه تصادف همش خونه ی ما بودی فکر کرده بود خواهر منی.
چقدر خودش رو به آب و آتیش زد ولی تو محل سگشم نذاشتی.
هی بهت گفتم، پسر خوبیه، حالا یه بار با هم حرف بزنید، نیتش خیره.
گفتی: نه پسری که تو خیابون جلو آدم رو بگیره به درد زندگی نمی خوره، تازه تیپش هم از اون مدل هایی بود که تو دوست داری.
ــ اولا که تیپش رو دوست نداشتم چون ریش گذاشته بود تا از مد عقب نیوفته و فکر آدم ها برام مهم تره.
دوما: طرز حرف زدنش از همون اول تو ذوقم خورد.
سعیده جان هر گردی که گردو نیست.ظاهر و باطن باید حداقل نزدیک به هم باشن.اون پسره که ظاهرش با رفتارش زمین تا آسمون فرق داشت.
سوما: من هر بار سوار ماشین آرش شدم یه جورایی پیش امد، نشد که سوار نشم، قرار قبلی که نداشتیم.
در ضمن، عشق و عاشقی بین دونفر، زمانش که بگذره و تموم بشه،
اونوقته که تازه همه چی شروع میشه.
نگاه عاقل اندر صحیفی بهم انداخت و گفت:
–الان تو، داری این ها رو میگی؟ خودتی راحیل؟
دستمال راکناری پرت کردم و تکیه ام را به دیواردادم و گفتم:
–آره من میگم، منی که همه ی این ها رو می دونستم و...
سکوت کردم و نگاهم رااز نگاهش سُر دادم روی سطل آب، که حالا با چند بار شستن دستمال داخلش کدرو خاکستری شده بود.
سعیده با انگشت سبابهاش به بینیام زد و گفت:
–قربونت برم، عاشقی که خجالت نداره،
همانجا روی زمین نشستم وزانوهایم رابغل گرفتم و گفتم:
– خیلی ضعیف شدم سعیده، باید راه قوی شدنم رو پیدا کنم.
ــ تو راه همه چی روپیدا می کنی، باورم نمیشه حرف ازضعیفی بزنی.
نگاهش کردم.
–خودمم باور نمی کنم.واقعا درسته که میگن خدا از جایی امتحانت می کنه که ضعف داری، روبه روم نشست و دستم را گرفت و گفت:
– من مطمئنم امتحانت رو قبول میشی.
این قیافه رو هم به خودت نگیر که غم عالم میاد توی دلم.
همین موقع مامان داخل اتاق آمدو با دیدن ما در آن حالت، ابرو هایش را بالا داد وگفت:
– نشستین به حرف زدن؟
هر دو لبخند زدیم و سعیده گفت:
–خاله جان یه ربع دیگه تمومه، دیگه آخرشه.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
دخترانِ پرواツ
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت32 چند دقیقهی بعد مادر همراه امیر محسن و
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت33
آن شب موقع خواب راستین پیام داد که از فردا به شرکت بروم و کارم را شروع کنم
با خواندن پیامش استرس و تپش قلب گرفتم. نمیدانستم چطور باید با او روبرو بشوم. حسهای عجیب و غریبی در من رشد میکرد که نه به نور نیازی داشت نه به آب و نه توجه. نمیدانم چهجور موجودی بود
وقتی موضوع را پیامکی به صدف اطلاع دادم گفت که اول برای چند روز از صارمی مرخصی بگیرم تا جای پایم را در شرکت سفت کنم بعد از فروشگاه تسویه کنم. گفت نباید بیگدار به آب بزنم. چرا به فکر خودم نرسید
فردای آن شب کت بلند و دامن کتان تا قوزک پایم را پوشیدم. روسری سورمهاییم را که هم رنگ کت و دامنم بود را سرم کردم و جوری مرتبش کردم که هیچ مویی از آن بیرون نباشد. مادر وارد اتاق شد و با دیدنم پرسید:
–چرا لباس کارت رو نپوشیدی؟
–مامان یه جوری میگید لباس کار انگار..
همون مانتو دامن قهوهایت رو میگم. این همه پول دادی واست دوختن
–خب مجبور بودم. خودتون که مانتو صدف رو دیدین، هم کوتاهه هم مدل مغنعهاش ضایع است. هر چی به صارمی گفتیم حداقل قد مانتوها رو بلندتر بگیره قبول نکرد. منم مجبور شدم برم از همون رنگ پارچه پیدا کنم و برای اون مانتو دامن بدوزم
وگرنه اون مانتو رو با شلوار نمیشد پوشید کوتاه بود
الانم تو یه شرکت کار پیدا کردم، دارم میرم اونجا، اگه کارش خوب باشه دیگه از دست فروشگاه راحت میشم
–خب پس دیگه اون روسری قهوهایی من رو نمیخوای دیگه
نگاه متعجبم را به مادر دوختم
–کدوم روسری؟
–وا! همون که ازم گرفتی با اونیفرم لباس فروشگاه ست کردی دیگه
–آهان، نه، یدونه برات میخرم مامان، اون دیگه کهنه شده
–نمیخوام، روسری خودم رو بده، الان اون روسری کلی گرون شده، مگه میتونی لنگش رو بخری
نوچی کردم و روسری را از کمد برداشتم و به دستش دادم.
ریمل را که برداشتم مادر گفت:
–باز که از این آت و آشغالها..
–مامان، من حتی یه کرمم نمیزنم، فقط یه کم ریمل میزنم، آخه مژهام خیلی کمه
مادر به طرف در اتاق رفت
–وا مژه به اون بلندی داری، مگه ندیدی اون روز امیر محسن به خواهرت چی گفت؟
–نه. چی گفت؟
–گفت آرایش کردن بیرون از خونه یعنی
اعتماد به نفس نداشتن و حرفی برای گفتن نداشتن. بعد همانطور که از اتاق بیرون میرفت ادامه داد:
–البته تو بزن واقعا چی داری واسه گفتن، نه اخلاق داری، نه هنری داری، نه..
بقیهی حرفهایش را نشنیدم چون از اتاق دور شده بود
پوفی کردم و پنجره را باز کردم. ریمل را به بیرون پرت کردم و پنجره را محکم بستم. آنقدر محکم که دوباره صدای مادر درآمد
–چه خبرته شکست اون شیشهها
بلند گفتم:
–این پنجره شیب داره خودش یهو بسته میشه تقصیر من نیست
"پس چرا صدای دل من رو نمیشنوی که راه به راه با حرفات میشکنه مامان جان"
مادر دوباره وارد اتاق و به طرف کمد رفت و زمزمهوار با خودش گفت:
–نمیشه به بچههای الان حرف زد، خوبه نگفتم آرایش نکن. از اون عمت حداقل یاد بگیر، داخل خونه عروسکه، ولی بیرون ساده و..
باز هم بقیهی حرفش را نشنیدم چون از اتاق بیرون آمده بودم
وارد شرکت که شدم خانم بلعمی، همان ارایشی که یک خانم انتهایش بود ظاهر شد
–آقای چگینی گفتن قراره از امروز مشغول به کار بشید
"مامانم تو رو ببینه چی میگه"
با شنیدن اسم راستین لبخند بر لبم آمد
—خود آقای چگینی کجا هستن؟
–تو اتاقشونن. میز کارتون رو گذاشتیم تو اتاق آقای طراوت
با تردید پرسیدم:
–من باید دقیقا چی کار کنم؟
اشاره به اتاق در بستهایی، که در کنار اتاق راستین قرار داشت کرد
–برید تو اتاق، کامران خان هستن، براتون توضیح میدن
از کنار اتاق راستین که میگذشتم در اتاقش را باز کرد و گفت:
–چند لحظه بیایید کارتون دارم
کمی جا خوردم
"بابا یه سلامی یه علیکی چرا یهو از اتاقت میپری بیرون، ترسیدم"
وارد اتاق شدم و سلام کردم
نگاهی به سرتا پایم انداخت
–بفرمایید بشینید
از دستش دلخور بودم. میدانستم نباید دلخور باشم. ولی برای قانع کردن خودم شاید به زمان نیاز داشتم. به روبرو خیره شدم
سرد گفتم:
–ممنون من راحتم، شما حرفتون رو بزنید
–به کامران سپردم همه چیز رو براتون توضیح بده، اگر مشکلی داشتید حتما به من بگید. به طرف در خروجی پا کج کردم و گفتم:
–ممنون
–اُسوه خانم
دوباره با شنیدن اسمم از دهانش نفسم بند آمد
گفتم:
–میشه تو محیط کار اسم کوچیکم رو صدا نزنید؟
–اینجا همه راحتن مشکلی نداره
اخم کردم
–ولی من راحت نیستم
دستهایش را روی سینهاش جمع کرد و روبرویم ایستاد
–شما از دست من ناراحتید؟
–نه، مگه شما کاری کردید؟
چشمهایش را ریز کرد
–ظاهرا که اینطوره
"نهبابا ریمل نزدم اینجوری به نظر میاد. ولی چرا بازم حرفی برای گفتن ندارم؟ شاید واقعا مامان راست میگه."
کمی تامل کردم و گفتم:
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزِیْنَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامهدارد...