eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
911 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
آرش** دوباره نگاهی به گوشی‌ام انداختم خبری نبود.بی صبرانه منتظر بودم تا پیام بده و یه قرار بزاره برای فردا. به چت های قبلی که قبلا با هم داشتیم نگاهی انداختم. چندین بار خواندمشان هربار که می خواندم لبخندروی لبهام میومد. هیچ کلمه ی محبت آمیزی ننوشته بود. ولی همین که جوابم را داده بود قدم بزرگی برایم محسوب میشد. با خودم فکر کردم اگر پیام داد همین امشب میرم و در موردش با مامان حرف می زنم. مطمئنم اگر مامان با راحیل آشنا شود از او خوشش می آید و در مورد مسائل دیگر سخت نمی گیرد. صدای پیام گوشی ام مرا از افکارم بیرون کشید.خودش بود. با اشتیاق خواندم. نوشته بود: –آقا آرش فردا بعد از کلاس، بوستان پشت دانشگاه کنار آب نما منتظرتونم تا حرف های آخرم را بزنم. فقط نیم ساعت، چون باید زودتر برم سرکارم. بادیدن کلمه ی سر کار خنده ام گرفت، حالا اینم چه جدی گرفته، چه کاری... واقعا یک سال از عمرش را هدر داده که دختر خاله‌اش زندان نرود؟ الان به قول خودش کار می کند بعد دختر خاله‌اش عین خیالش نیست برای خودش راست، راست می چرخد. دوباره پیامش را خواندم و از کلمه ی حرف آخر دل شوره گرفتم، یعنی چی حرف آخر... نکند جوابش منفی باشد؟ افکار منفی بد جورگریبان گیرم شدند. حالا با این مدل پیام دادنش نمی دانستم به مامان بگویم موضوع رو یا نه. ترجیح دادم بعد از این که حرف زدیم باهم مامان را در جریان قرار بدهم. راحیل** یک پتوی دونفره کف سالن پهن کردم. –سعیده تو برو تو اتاق روی تخت من بخواب، بعد فوری یک بالشت زیر سرم انداختم و دراز کشیدم. سعیده لبخندی زدو گفت: –دیگه چی، عمرا. بعد یک بالشت آورد و کنار من دراز کشید. –پاشو برو روتختت بخواب، من اینجا راحتم. دستم را به صورت قائم روی پیشانیم گذاشتم و چشم هایم را بستم. –اصلا هر دومون همینجا روی زمین می خوابیم. مامان گفت: – خب دوتاتون رو تخت بخوابید اسرا میاد اتاق من، چرا اینجا می خواهید بخوابید؟ با خستگی چشم هایم را باز کردم. –آخه اتاق هنوز شلوغه باید جمع و جور بشه، من حوصله ی شلوغی رو ندارم. حالا یه شب اینجا بخوابیم مگه چیه؟ مامان با تعجب گفت: – این همه مدت دو نفر آدم هنوز اتاق رو تموم نکردید؟ سعیده اعتراض گونه گفت: –چرا خاله جان تموم شد.فقط یه کم جابه جایی مونده، بعد رو به من گفت: –توام کجاش شلوغه، حالا چهار تا وسایل کمد دیواری روی زمین مونده که باید جمع بشه دیگه. مامان همونطور که برق ها را خاموش می کرد گفت: –خیلی خب، بگیرید بخوابید. خیلی خسته بودم ولی آنقدر فکرم مشغول این موضوع بود که فردا باید چه به آرش بگویم خوابم نمی برد. چشمهایم به سقف بود که سایه ی یه شبح را دیدم بعد افتادن یک بالشت کنارم، با صدای یا ابلفضل گفتن سعیده نیم خیز شدم و با دیدن اسرا نفس راحتی کشیدم. ــ بچه جان یه صدایی از خودت در میاوردی، زهره ترک شدم. اسرا خندیدو گفت: –خب منم خواستم بترسید دیگه. سعیده معترضانه گفت: – پاشو اونور ببینم تو که آبجیت هر شب ور دلته چشم نداشتی یه شب ... اسرا پرید وسط حرفش و همانطور که بالشت رو می زد توی صورتش گفت: –کجا ور دلمه، روی تخت خودشه وردلم نیست الان وردلمه. هرسه از این حرف خندیدیم. سعیده پوفی کردو گفت: – راحیل حداقل پاشو بیا وسط بخواب عدالت رعایت بشه. بعد از کلی شوخی و زدن تو سرو کله ی هم دیگه با اخطار مامان من رفتم بین آن دوتا خوابیدم و قائله تمام شد. به چند دقیقه نکشید که از صدای نفس های منظم اسرا فهمیدم که خوابش برده. چشم های من هم کم‌کم گرم میشد که با صدای سعیده چشم هایم را باز کردم. ــ راحیل. ــ هوم. ــ پیام دادی؟ ــ آره. ــ جواب داد؟ ــ نه هنوز. هم زمان صدای پیام گوشی‌ام امد. نیم خیز شدم و آرام گفتم: – فکر کنم خودشه. – زود باز کن ببینم چی نوشته. گوشی‌ام را کنارم گذاشته بودم تا اگر جواب داد متوجه بشوم. نوشته: – سلام. ممنون که پیام دادید، بی صبرانه منتظرم تا اون لحظه برسه. سعیده ذوق زده گفت: – وااای چه مودب. با اشاره با اسرا گفتم: –هیس، بیدار میشه ها... زل زده بودم به صفحه ی گوشی، که سعیده گفت: –بدو سریع بنویس منم همین طور. اخمی بهش کردم واسمش را کشیده صدا زدم. ــ کوفت و سعیده خب یه چیزی بنویس خوشحال بشه دیگه بچه ی مردم، یه ساعت فکر کرده اینقدر مودب جواب داده. نچ نچی کردم. –سعیده من یک ساعت داشتم با دیوار دردو دل می کردم؟ بعدشم اون کلا مودبه، نیاز به فکر نداره، دیر جواب دادنش واسه شوکی که بهش دادم بود. سعیده چشمهایش گرد شدو به صورت نمایشی زد تو سرش و گفت: –یا ابوالفضل، چی نوشتی مگه، نپرونیش راحیلا. گوشی را خاموش کردم و با اشاره به اتاق مامان گفتم: –بگیر بخواب بابا الان صدات رو می شنوه. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 –به ظاهر توجه نکنید. مرموز نگاهم کرد. "آهان مثل این که عقلم گرم شد و راه افتاد." همین که خواستم از در خارج شوم یک خانم شیک و مجلسی وارد شد. با دیدن من مکثی کرد و براندازم کرد. بعد به راستین خان سلام بلند بالایی کرد. راستین بدون این که جواب سلامش را بدهد گفت: –مگه قرار نشد فعلا اینجا نیایی. بوی عطرش بینی‌ام را پر کرد. موهای رنگ شده و بلندش از جلو و عقب شالش خود نمایی می‌کرد. کفش پاشنه بلندی که پوشیده بود باعث شده بود قد بلندتر از من به نظر بیاید. رُژ مخملی‌اش بد جور توی چشم بود. حدس زدم که باید همان پری‌ناز باشد. تمام نیرویش را برای دلبری از راستین به کار برده بود. کلا آدم خوشحالی به نظر می‌رسید. اشاره‌ایی به من کرد و سوالی به راستین نگاه کرد. فوری از اتاق بیرون آمدم و موقع بستن در از روی کنجکاوی نگاهی به راستین انداختم. شاید می‌خواستم عکس العملش را ببینم. دیدم او هم مرا نگاه می‌کند. در را که بستم همانجا ایستادم. حس خوبی نداشتم. همانطور به زمین زل زده بودم. –چقدر لباستون جالبه، از کجا خریدید؟ صدای خانم بلعمی باعث شد نگاهم را از زمین بلند کنم. بلعمی لبخندش جمع شد. –خوبی؟ چرا اینجوری شدی؟ بعد اشاره به اتاق کرد. –چیزی بهت گفت ناراحت شدی؟ سرم را به طرفین تکان دادم. آرام گفت: –ببین کلا اینجوریه، برج زهرماره، زیاد حرفهاش رو جدی نگیر. صدای خنده‌ی پری‌ناز خنجری شد روی قلبم. بلعمی گفت: –آبی چیزی میخوای بگم خانم ولدی برات بیاره؟ لبخند زورکی زدم. –نه بابا خوبم. به اتاقی که قبلا نشان داده بود اشاره کردم. –من برم کارم رو شروع کنم. لبخند زد و گفت: –الام میام معرفیت می‌کنم. جلوتر از من در اتاق را باز کرد و وارد شد. –کامران خان، همکار جدیدت امد. وارد اتاق شدم. داخل اتاق دو میز قرار داشت که روی هر دو سیستم گذاشته بودند. مردی که خانم بلعمی کامران صدایش کرد. با دیدنم از جایش بلند شد و به طرفم آمد. دستش را دراز کرد و گفت: –کامران هستم. "ای‌ بابا اینم که روشنفکره باید براش هندی بازی دربیارم." کف دستانم را به هم نزدیک کردم و گفتم: –خوشبختم. بعد به میز کنار پنجره اشاره کردم. –من باید اونجا بشینم؟ خانم بلعمی پوزخندی زد و رفت. دروغ چرا از پوزخندش اعتماد به نفسم را از دست دادم. ولی آقای طراوت به روی خودش نیاورد و بدون این که از کارم ناراحت شود با مهربانی گفت: – بنده افتخار همکاری با چه کسی رو دارم؟ –مزینی هستم. سرش را به علامت تایید تکان داد. –منم خوشبختم. این کامران خان هم تقریبا هم تیپ و هیکل راستین بود. با همان جذابیت. فقط فرقشان این بود که انگار لبخند بر لبهایش چسب شده بود. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...