eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
924 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
روی تَختم دراز کشیده بودم، صدای نفس های منظم اسرا می آمد. غرق پادشاه هفتم بود. دلم تنگ ریحانه بود. گوشی ام رابرداشتم تا حالش راازپدرش بپرسم، یادآوری حرف مادر درذهنم ازاین کارمنعم کرد. مادر درست می گفت وَمن به حرفهایش اعتمادداشتم، چون همیشه چیزی راکه دلت می خواهدبپوشاندراپرده برداری می کرد وَآن پشت پرده رادیدن تلخ بود، گاهی آنقدرتلخ که سعی می کنی پرده راسرجایش بکشی وشتردیدی ندیدی. البته بایداین راقبول کنم ندیدن، باوجود نداشتن فرق دارد. کارم پیش آقای معصومی تمام شده بایدقبول کنم و نجنگم. با حسرت گوشی راروی میز گذاشتم ونگاهش کردم، درخیالم شماره اش راگرفتم ودلتنگی ام رابرطرف کردم. پدرش باهمان صدای آرام وگرمش گفت که ریحانه خوب است، فقط مثل من دل تنگ است. با بچه ها روی صندلی های نزدیک بوفه نشسته بودیم و حرف می زدیم. سه روز از وقتی جواب سلام آرش را نداده بودم، گذشته بود و از آن روز دیگر ندیده بودمش. نیمه ی اسفند گذشته بودوهوا کم کم از آن سوزو سرمایش کم شده بود و بوی بهار می آمد. مدام با چشم هایم دنبالش می گشتم، کاش میشدازسارا سراغش رابگیرم. ازترس این که پیش خودش درموردم فکرها نکند هربارکه می خواهم حرفی ازآرش بزنم پشیمان می شوم. درهمین فکرها بودم که سارانگاه مرموزی به من انداخت و گفت: –بچه ها چند روزه آرش نیست، امروزم سر کلاس غیبت داشت شماها خبری ازش ندارید؟ از این که اسم آرش را اینقدر راحت به زبان آورد حسودیم شد، شایدهم با شنیدن اسمش بود که قلبم ضربان گرفت.سوگند حرفی نزد. من هم سعی کردم خودم را خونسرد نشان بدهم. شانه ایی بالا انداختم و گفتم: – ما باید از کجا بدونیم. با تردید گوشی اش را از جیب مانتواش در آوردو گفت: – نمی خواستم بهش زنگ بزنم، ولی دیگه دارم نگران میشم. شماره را گرفت و منتظر ماندباز این قلب من بود که تالاپ، تالاپ، می کرد. چشمم را به زمین دوختم تا سارا متوجه تغییر حالتم نشود.خدایا اگه گوشی را بردارد و بااو خوش و بش کند انوقت چطور خونسرد باشم. گوشی را روی بلندگو گذاشته بود. بوقهای ممتد نشان از برقرار نشدن ارتباط می داد. نفس راحتی کشیدم. ــ دسترس نیست.احتمالا خاموشه. باید از سعید بپرسم، حتما اون می دونه. بعد از رفتنش. سوگند لبخندی زدو گفت: –وای توکه اینقدر شهیدشی، چرا خب بی خیال نمیشی، بله رو بگو، خلاص. لبم را گاز گرفتم و گفتم: –چطور؟ خنده ایی کردو گفت: –استرست توحلقم. دیگه چیزی نمونده بودباچشمات زمین روسوراخ کنی. ــ امیدوارم سارام متوجه... ــ نه بابا، اون به خوبی من، تو رو نمیشناسه. همین که داخل سالن شدیم، سارا هراسان به طرفمان امدو گفت: – بچه ها آرش تصادف کرده. یه آن احساس کردم دیوارها فروریخت ومن تنها روی آوارها ایستاده ام. مات فقط نگاهش کردم. سوگند پرسید: – چیزیش شده؟ ــ آره، موقع تصادف کمربندنبسته بوده، به سرش ضربه بدی خورده ،دو روز بیهوش بوده، ولی الان حالش بهتره، آوردنش توی بخش. زبانم نچرخید چیزی بپرسم فقط نگاه می کردم. سارا با استرس پرسید: –فردا بچه ها می خوان برن ملاقات، منم باهاشون میرم. شمام میایید؟ سوگند خیلی زود جواب منفی دادو من هنوز هم متحیر بودم. سوگندپرسید: –پس چرا تا حالا کسی حرفی نزده بود؟ ــ خب جز سعید کسی نمیدونسته، خود سعیدم امروز امده دانشگاه، بیمارستان بوده. سوگند دستش را پشتم گذاشت و همانطور که به طرف کلاس هدایتم می کرد زیر گوشم گفت: –تو برو کلاس بشین من برم یه آب میوه بگیرم زود میام، رنگت پریده. فقط او می فهمیدچه حالی دارم وچه جنگی درشاه راه گلویم بابغض به پاکرده ام. دردلم صدبار خدارا شکر کردم که آرش حالش خوب شده. به خانه که رسیدم آنقدر دمق بودم که مادر متوجه شد. برایم دم نوش گل گاو زبان درست کرد و با خرما به خوردم داد. نمیدانم این سعیده از کجا بو کشید که فوری ظاهر شدو اصرار کرد که برویم یک دوری بزنیم. اسرا به شوخی گفت: – سعیده جان دوباره نری یکی دیگه رو بکشی کار بدی دست خواهر ماها، بیچاره تازه دو روزه بیکار شده ها. بزار منم باهاتون بیام حواسم بهتون باشه. سعیده خندید. – بد کردم، کلی تجربه بچه داری کسب کرد. با این بهانه ها هم تو رو با خودمون نمی بریم. ــ اصلا من بهتون افتخار نمیدم، کلی درس دارم. همین که روی صندلی ماشین جاگرفتم، فوری پرسید: –دوباره در مورد آرشه؟ با تعجب گفتم: – چی؟ ــ همین قیافت دیگه، این دفعه چه جور دلبری کرده؟ سرم راپایین انداختم. –تصادف کرده. همه چیز را تعریف کردم. ــ خب خدارو شکر که حالش خوب شده، این که ناراحتی نداره. سکوت کردم. لبخندزد. – خب برو ملاقاتش با دوستات تا مطمئن بشی. ــ روم نمیشه، اونم پیش بچه های کلاس، می ترسم جلوشون چیزی بگه، همه متوجه بشن. تازه کلا من برم ملاقاتش همه شاخ درمیارن. چون من از این کارا نمی کنم ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 صبح که برای رفتن به شرکت آماده میشدم پری ناز زنگ زد. –راستین من ماشینم تعمیرگاهه، می‌خوام بیام شرکت میای دنبالم؟ –مگه موسسه نمیری؟ –چند بار بهت بگم یکشنبه‌ها موسسه تعطیله. – باشه میام. فقط اومدی اونجا به کسی گیر نده‌ها. با صدای بلندی گفت: –منظورت از کسی اون دخترس؟ –کلا گفتم. –بهم حق بده که حس خوبی نسبت بهش نداشته باشم، مثل این که کار من رو ازم گرفته ها. –اون موسسه کوفتی به اندازه‌ی کافی وقتت رو می‌گیره، نیازی نیست جای دیگه مشغول باشی. –من تو هفته دو روز کلاس ندارم می‌تونم...حرفش را نصفه گذاشت و مکثی کرد و پرسید: – اصلا تو اون دختره رو از کجا پیداش کردی؟ باید حرفی میزدم که شر نشود. تاملی کردم و گفتم: –دختر دوست مامانه، بیکار بود مامان کلی خواهش کرد که تو شرکت دستش رو بند کنم، منم دیدم حسابداری خونده ما هم به حسابدار احتیاج داریم گفتم بیاد کار کنه. پوفی کرد و گفت: –حالا اون اونجاست قرار نیست پای من از شرکت بریده بشه که، –تو هر وقت خواستی بیا شرکت مشکلی نیست، فقط جو رو متشنج نکن. من حوصله‌ی سر و صدا ندارم. همین که با پری ناز وارد شدیم به پری ناز گفتم: –تو برو تو اتاق. تا من یه سری به کامران بزنم بیام. کامران و اسوه در یک اتاق کار می‌کردند. وارد اتاق که شدم دیدم کامران یک شاخه گل رز قرمز به طرف اسوه گرفته و اسوه هم با تعجب نگاهش می‌کند. سینه‌ام را صاف کردم و گفتم: –کامران چه خبر؟ با دیدن من گل را روی میز اُسوه گذاشت و سعی کرد خودش را خیلی خونسرد نشان بدهد. –به‌به سلام، خبرها که پیش شماست. می‌بینم که داری زیرو رو می‌کشی. نگاهی به اُسوه انداختم و لبهایم را بیرون دادم. –چی شده؟ اُسوه بلند شد و گفت: –هیچی، من فقط در مورد دفاتر حسابهای قبل ازشون پرسیدم. کامران رو به من گفت: –خب اول به خودم می‌گفتی چرا دیگه... حرفش را بریدم. –مگه اشکالی داره حسابها رو دقیق‌تر انجام بده، مگه تو به من گفتی که چندتا چک شرکت برگشت خورده؟ بعدشم تو که حسابدار نیستی بهت بگم باید به خانم مزینی می‌گفتم. همان لحظه پری ناز وارد شد و گفت: –چیه حسابدارتون کاراگاه بازی راه انداخته تا شما رو به جون هم بندازه؟ بعد نگاه تحقیر آمیزی به اُسوه انداخت. از این که پری‌ناز دوباره دخالت کرد عصبی شدم. –مگه نگفتم از اتاق بیرون نیا، تو که از چیزی خبر نداری بهتره نظر ندی. بعد رو به کامران گفتم: –اصلا می‌فهمی ما تو چه شرایطی هستیم؟ اگه ما پیش این شرکت بد حساب بشیم دیگه بهمون جنس نمیدن. کیت‌های دوربین‌ها رو هم فقط این شرکت چکی بهمون میده. بقیه‌ی جاها فروش نقدی دارن. اگه پیش این شرکت بی‌اعتبار بشیم می‌دونی یعنی چی؟ یعنی ورشکستگی شرکت. یعنی... پری‌ناز حرفم را برید. –تا وقتی که من اینجا کار می‌کردم یدونه چک برگشتی هم نداشتیم، از بی‌عرضگی حسابداره دیگه. ردش کن بره خودم... اُسوه گفت: –مگه من چند وقته اینجا کار می‌کنم؟ خود آقای طراوت تو جریان برگشت خوردن چکها بودن. بعد رو به کامران ادامه داد: –آقای طراوت اگه از همون اول اجازه میدادید همه‌چیز رو به آقای چگینی بگم اینطور نمیشد. کامران کمی دستپاچه شد و گفت: –من منظورم این بود خودمون حل کنیم و فکر راستین درگیر نشه. اُسوه صورتش از ناراحتی قرمز شده بود نگاه غضب آلودی به پری‌ناز انداخت و گفت: –ولی این پنهان کاری باعث شد کسی که اصلا معلوم نیست اینجا ته پیازه یا سر پیاز خودش رو بندازه وسط و نظر بده. پری ناز چشم‌های گرد شده‌اش را به من دوخت. انگار انتظار داشت جواب دندان شکنی به اُسوه بدهم. رو به اُسوه گفتم: – لطفا دیگه تمومش کنید. بعد از اتاق بیرون آمدم. پری ناز هم پشت سرم آمد. وارد اتاق که شدیم در را بست و با صدای خفه‌ایی گفت: –راستین این دختره‌ی پررو رو از اینجا بندازش بیرون. –تو الان عصبانی... حرفم را برید و صدایش را بالا برد. –یا اون رو از اینجا پرتش می‌کنی بیرون یا من رو دیگه نمی‌بینی. خود توام جلوی اونا با من بد حرف زدی. اگه میخوای به خاطر بد حرف زدن امروزت ببخشمت به یه بهونه‌ایی ردش کن بره. روی صندلی نشستم. –تو چت شده پری ناز؟ اصلا مگه موسسه کار نداری که همش اینجایی؟ خم شد روی میز و صورتش را به صورتم نزدیک کرد. –باشه میرم. بعد کیفش را از روی میز برداشت. –خیلی خب بیا بشین، تا برات توضیح بدم. به طرف در رفت. –نه راستین، همون که گفتم، دیگه نمی‌خوام اون دختره اینحا باشه. اخم کردم. –دوباره چرت و پرت گفتنات شروع شد؟ چشم‌هایش گرد شد. –من چرت و پرت میگم؟ حالا دیگه به خاطر اون دختره که معلوم نیست یهو از کجا پیداش شده با من اینجوری حرف میزنی. بعد رویش را برگرداند و در را به هم کوبید و رفت. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...